#کتاب_زیر_تیغ
#پارت_اول
من فرمانده گردان۲۲۰ زرهی تانک بودم. روزی که محسن به واحد ما آمده، او را خیلی لاغر دیدم. تعجب کردم که او چطور با این هیکل نحیف وریزش میخواهد به عنوان توپچی پشت تانک بنشیند. به اوگفتم:(توباید بیشتر به خودت برسی. لاخری بد نیست،ام برای کار در تانک باید بنیهی قویای داشته باشی. ممکنه کم بیاری.) زد به بازویش و با خنده گفت:(نگران نباش! ببین چه قوی هستم.) محسن با سختکاری که از خودنشان میداو، معلوم کرد که واقعاً قوی هست.
****
یک روز برای توجیه محسن به زرهی، با هم به آشیانهی تانکها رفتیم. قرار بود دریچههای تانک را بازدید کرده و بعضی را برای سرویس باز کند. همراه او داخل پاچال رفتیم. بعد از اتمام کار، چون دریچه های زیر تانک بد جایی قرار داشتند و سنگین هم بودند، باید دونفری آنها را میبستیم.....
🗣راوی:همرزمان شهید
منبع📚:کتاب زیر تیغ،فصلپنجم
✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎
@mazhabane_313
✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎
💯کپیبرداری با ده ذکر صلوات
#کتاب_زیر_تیغ
#پارت_دوم
محسن دریچهها را نگه داشت ومن می بستم. در حین کار دیدم با دست آزادش، پیچهای قسمت دیگر را سفت میکند. گفتم:(حالا باشه بعداً میبندم.) جوابداد:(مومن باید زرنگ باشه و از همهی اعضای بدنش استفاده کنه تاوقت وپول بیتالمال هدرنره. جسم ماباید برا روزهای سخت آماده باشه.) خوب حواسم بود. اوزیرلب(یا ستارالعیوب)میگفت. با خود گفتم:(ما کجاو روح بلند این کجا!)
****
روی یک تانک، سه نفر کار میکنند، فرمانده، راننده و توپچی. من فرمانده بودم، سادق راننده و محسن هم توپچی. باآنها قرار گذاشته بودم که هرروز، از درس جلسه قبل سئوال کنم. یک قرار هم با محسن گذاشتم وآن اینکه قرارشد هر روز، یک درس من به او بدهم، یک درس او به من. در مورد اول، محسن باهوش خوبی که داشت، همیشه درس جلسهی قبل رابه خوبی جواب میداد؛ اما درمورد قرار دوم.
وقتی درس دادن من به محسن تمام شد، به او گفتم:( طبق قرار حالا نوبت توئه!) رفت نشست بالای تانک. گفتم:( مثل اینکه قرارمون یادت رفته!) گفت:( نه، باشه.) بعد ادامه داد:(بسمربشهداء والصدیقین. غیبت نکنید؛ والسلام.) گفتم:(همین!خیلی زحمت کشیدی! عجب درسی!) گفت:(همین برا امروز بسه؛ غیبت نکنید.)....
🗣راوی: همرزمان شهید
منبع📚:کتابزیرتیغ، فصل پنجم
✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎
@mazhabane_313
✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎
💯کپیبرداری با ده ذکر صلوات