eitaa logo
💖❤️منتظر شهادتیم 💖❤️
119 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
213 فایل
مدیر عامل کانال @mmrn427 290..................🚗..................280
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 مانتو و روسری ساده‌ای پوشیدم. در حالیڪه در را باز میڪردم سرم را به طرف آشپزخانه برگرداندم و گفتم: _مامان من با زهرا میرم جایی. یه ڪلاسه ثبت نام ڪنه! -برو ولی زود بیا، تا قبل ۶ خونه باش. زهرا ایستاده بود جلوی در. سلام ڪردم و دست دادیم. تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتیم. سوار اتوبوس شدیم. اتوبوس خلوت بود. آخر اتوبوس نشستیم. درحالیڪه ڪارت اتوبوس را در ڪیفم جا میدادم گفتم: -نگفتی ڪجا میخوای ببری منو؟ -نمیشه ڪه!مزش میره! صبر ڪن یه ذره! اتوبوس نگه داشت.زهرا بلند شد و گفت: -پاشو همین جاست. درحالیڪه از اتوبوس پایین می پریدم به روبرویم نگاه کردم، با سردر ♡گلستان شھدا♡ مواجه شدم. با بی‌میلی نگاهی به سردر و مزارها انداختم و گفتم: _دوست ما رو باش! منو آوردی قبرستون؟ زهرا خندید و گفت: -بیای تو نظرت عوض میشه! اینجا خیلی با قبرستون فرق داره! وارد شدیم. زهرا در بدو ورود دستش را روی سینه اش گذاشت و به تابلوی سبزی خیره شد و روی آن را خواند. بعدا فهمیدم شهداست. من هم به تابلو نگاه میڪردم، و سعی داشتم با عربی دست‌ و پا شڪسته‌ای که بلد بودم معنای عبارات را بفهمم: √درود بر شما ای اولیا خدا و دوستداران او… رستگار شدید، رستگاری بزرگی، ڪاش من با شما بودم و با شما رستگار میشدم…√ به خود لرزیدم و احساس عجیبی پیدا کردم. انگار کسی صدایم میزد. زهرا گفت: -بریم زیارت ڪنیم. -مگه امامزاده‌ست؟! فقط خندید. راه افتادیم به سمت مقصدی ڪه زهرا میخواست. بین راه چشمم خورد به بنری ڪه روی آن نوشته بود: 📜“شھدا امامزادگان عشقند ڪه مزارشان زیارتگاه اهل یقین است.” آنجا دیگر درنظرم مانند قبرستان نبود. حس ڪردم ڪسی انتظارم را می ڪشد…. &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀 🦋@mazhabi8888
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 برگرفته ازکتاب سلیمانی عزیز*گذری برزندگی ورزم سردارشهید حاج قاسم سلیمانے 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 قسمت٣ وقتی خبر دار شد حسین را گرفته اند،یک نفس خودش را رساند ژاندارمری. ـــ داداش اینجا چه کار می کنی؟ ـــ ژاندارمری یه تعداد نیرو می خواسته،مارو آوردن اینجا که بریم سربازی.همه چیز زیر سر خان روستابود.ازمذهبی جماعت خوشش نمی آمد.دسیسه کرده بودچند تاازجوان هاراببرند خدمت که یکی ازآن هاپسربزرگ خانواده سلیمانی بود.حسین تازه ازدواج کرده بود. قاسم پچ پچی درِگوش برادر بزرگش کردوفرستادش خانه.خودش مانده بودتوی صف تابه جای برادر تازه دامادش برودسربازی. دارودسته خان که حسین رادیدند،دوباره فرستادند دنبال ژاندارمری که بیاینداورا بگیرند.آن موقع کرمان صدسرباز میخواست،دوباره همه رابه صف کردند. حسین ایستاده بودجلوی برادرش قاسم.اسامی صدنفر راخواندند که ببرند کرمان،بقیه جوان هاهم معاف زیر پرچم شدند.قاسم خوش شانس بودکه معاف شد،اما دوباره رفت پیش حسین. ـــ داداش فرارکن برو،من به جات هستم. قاسم ،آخر هم به اسم حسین رفت خدمت سربازی. ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ١.معنی ژاندارمری به فارسی:ادارهای که عهده دار نظم وآرامش درخارج شهر است. ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ خاطرات سردار دلها هرشب ادامه دارد.... 🇮🇷