•••| حاج مهـدی طائب می گفت :
اگر تا ظهـور امام زمـان"عج"
هزار کیلومتــر فاصله داشتیم..
با خون حاج قاسـم
این هزار کیلومتر به ده متر رسید... :)
🍃الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃
@Mazhabi_yon♡
مجری رادیو صبحها
آنقدر با نشاط میگوید:
[صبح بخیر، به امروز لبخند بزن]
که انگار تو آمده ای...:)♥️
@Mazhabi_yon♡
مذهــبـیـون
مجری رادیو صبحها آنقدر با نشاط میگوید: [صبح بخیر، به امروز لبخند بزن] که انگار تو آمده ای...:)♥️
یا صاحب الزمان ڪاش خبر ظہور شما ࢪا میدادند😔
【• #رزق_معنوے •】
.
.
+⚠️
.
.
•(• #سختےها و بلاهایـے ڪہ
میاد سراغت، فقـط برای حمام
ڪردنِ روح توئه...
تـا از تأثیراتے ڪه گناهانت روے
روحت گذاشتہ، پاڪ پاڪ بشے... :)
غُـر نزنیــا!
غـر زدن، خودش یہ #گناهہ •)•
.
.
+⚠️
↫ #التماستفڪر✋🏻
.
.
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
@Mazhabi_yon
••
استادمـ میگفت: ↓
مـا نسبتــ به آدمهایی
کـه بیشتر دوستمون داشتن
حساستـر بودیم ،
یشتر توقع داشتیم ،
توقع همیشگی بودن ،
توقع بودن بی حساب و کتابــ.. !
مـا برای آدمهایی کـه
بیشتر دوستشون داشتیم ،
زودتـر فعل #خداحافظی رو بـه کار بردیمـ.. (:
#قبولدارید..؟ 😇
♥جــَــوان گُُــمــنـامــ...♥:
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر(
صفحات ۴۲_۴۰
#پارت_پانزدهم 🦋
《 مسجد جامع 》
از این ماجرا دو، سه هفته ای گذشت!
فعالیت های #انقلابیون ادامه داشت؛
یک بعد از ظهر شنیدم قرار است فردای آن روز، یعنی بیست و چهارم مهر ۱۳۵۷،
به مناسبت اربعین شهدای میدان ژاله
و هم چنین سالگرد #شهادت
آیت اللّه حاج سیّد مصطفی خمینی(ره) ،
جمع کثیری از مردم به دعوت روحانیون در مسجد #جامع کرمان تجمّع کنند.
هم چنین در جریان بودم که قرار است محمّدحسین همراه با برادرانش
و تعدادی از دوستانش👬
در این تجمّع شرکت نمایند.
شب که بچّه ها آمدند، آنچه از رادیو در مورد سرکوبی #تظاهرات ✊ و تجمّعات شنیده بودم، گفتم.
بعد سفارش های لازم را کردم؛ آن ها قول دادند که مراقب باشند.
صبح که از خانه بیرون رفتند،
با #دعا و قرآن حصارشان کردم و به خدا سپردمشان.
🕐تقریباً ساعت یک بعداز ظهر بود که محمّدهادی به خانه برگشت.
از او سوال کردم:"برادرت کجاست؟"
گفت:"مسجد"
گفتم:"چه خبر؟؟ اتفاقی نیفتاد؟!"
او همینطور که به سمت زیر زمین می رفت، گفت:"سلامتی! خبر خاصی نیست.😊"
معلوم بود که دمغ است، از سوال و جواب فرار می کند..؛
چون وقتی دنبالش رفتم تا بیشتر کنجکاوی کنم،خودش را به خواب زد.
توی دلم آشوب شده بود.
احساس می کردم باید اتفّاقی افتاده باشد.😓
واقعاً ترسیده بودم،زمان برایم به سختی می گذشت،دلم هزار راه می رفت!
نگرانی و چشم به راهی، امانم را بریده بود.
دیگر مثل قدیم به محمّدحسین نگاه نمی کردم، چون مطمئن بودم او آدم
بی تفاوتی نیست و برای خطر کردن آماده است.✌️
کنار غلامحسین نشستم؛
به خاطر دیر آمدن محمّدحسین بی تابی می کردم:
_"مرد!...نمی خواهی سراغی از این بچّه بگیری؟"
+"محمّدحسین بچّه نیست، هرجا رفته باشد،حالا دیگر پیدایش می شود،
بیخود و بی جهت به دلت بد راه نده."
ساعت سه یا چهار بعد از ظهر بود که...
✾━═━❖مذهبیون❖━═━✾
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━┓
❖ @Mazhabi_yon ❖
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━┛
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحات۴۳ _۴۲
#پارت_شانزدهم 🦋
《مسجد جامع 》
ساعت سه یا چهار بعد از ظهر بود که محمّدحسین با سر و وضعی به هم ریخته
وارد خانه شد...
من و پدرش شروع کردیم به سوال پرسیدن، او از جواب دادن طفره
می رفت.
برادرش به محض اینکه صدای محمّدحسین را شنید از زیر زمین بیرون پرید.مطمئن شدیم که باید اتفّاقی افتاده باشد.
شدیداً پاپی اش شدیم و علت تأخیرش،
آن هم با این سر و وضع بهم ریخته را جویا شدیم.
از سویی صبح وقتی از خانه بیرون رفت،
کاپشن تنش بود؛الان که برگشته بود،
بدون کاپشن بود.
او که تا به حال هیچ دروغی به زبان نیاورده بود؛
نشست،ماجرای تجمّع و مسجد جامع ازچنین تعریف کرد را چنین تعریف کرد:
«از همان ساعات اولیه صبح اکیپ های شهربانی👮♂️در جای جای شهر و اطراف مسجد مستقر بودند.
من و دوستانم احساس کردیم اتفّاقی در حال وقوع است.
دنبال راهی بودیم که اگر اتفّاقی بیفتد،
غافلگیر نشویم🤔 این بود که پیشنهاد کردم؛
راه های خروجی و مسیر های فرار را شناسایی کنیم. بچّه ها پذیرفتند و
موقعیت مسجد به دست ما آمد.
تمام مغازه ها تعطیل شده بود.
ساعت ده و سی دقیقه🕥
سخنران در حال سخنرانی بود که یک عدّه از اراذل و اوباش با در دست داشتن چوب و میله آهنی وارد خیابان های اطراف مسجد شدند و فریاد میزدند:
جاوید شاه،جاوید شاه!
نزدیک مسجد که رسیدند موتور ها🛵
و دوچرخه ها🚲 را به آتش کشیدند.
با دیدن شعله های آتش، راه های ورود و خروج مسجد توسط #انقلابیون
بسته شد.
مردم به داخل شبستان هجوم آوردند.
✾━═━❖مذهبیون❖━═━✾
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━┓
❖ @Mazhabi_yon ❖
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━┛