🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحات ۴۵_۴۴
#پارت_هجدهم 🦋
《مسجد جامع 》
سوال کردم:«خب!! کاپشن چی شد؟»
گفت:«کاپشنم زمان انتقال مجروحان به بیمارستان خونی و کثیف شد؛
آن را لای درختی🌲کنار بیمارستان گذاشتم.»
صادقانه حرف می زد،همه چیز را باور کردم.👌
پدرش که از وضعیّت شهر و #شهامت
محمّدحسین آگاه بود ، از او خواست به آن محل بروند و کاپشن را نشانش بدهد.
قبول کرد و دوتایی راهی بیمارستان
"کرمان درمان" شدند.
وقتی برگشتند،حال غلام حسین اصلاً
خوب نبود.
منتظر شدم تا موقعیتی به دست آید تا علّت را بپرسم!
محمّدحسین مشغول شستن کاپشنش بود و همسرم غرق در تفکر!!🤔
کنارش نشستم،
گفتم:
«آقا غلام حسین!...چیزی شده که من از آن بی خبرم؟»
گفت:«چیزی نیست.به این اتّفاق فکر
می کنم و رفتار این پسر!!!»
گفتم:«چی شد؟ کاپشن آنجایی که گفته بود،نبود؟»
گفت:«چرا...دقیقا همانجا که گفته بود.»
بعد گفت:«این بچّه خیلی #مظلوم است؛
در طول مسیر برایم چیزی گفت که
خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.»
گفتم:«بگو من هم بدانم.»
گفت:«راجع به خودش بود، ندانی بهتر است.»
اصرار کردم:«بگو، این طوری راحت ترم.»
گفت....
#ضربه_متقابل
#انتقـــــــام_سخت
⸭ــــــــــــــــــ⸭ مذهبیون⸭ــــــــــــــــــ⸭
کافیست سید علی فرمان دهد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━━━┓
❖ @Mazhabi_yon ❖
┗━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای "حمید شفیعی"
🔹صفحه ۱۴۰_۱۳۹
#قسمت_پنجاه_و_نهم🦋
((تپّهٔ شهدا _مرز خطر))
یک شب که تازه از راه رسیده بود، دور هم جمع شدیم و به صحبت نشستیم.
گفتیم: «#محمّد_حسین! تو این همه میروی جلو، یک بار برای ما تعریف کن چه کار می کنی و چه اتّفاقی می افتد.»
جمع خودمانی بود و محمّد حسین می توانست حرف بزند.
لبخندی زد 😊 و گفت : «اتّفاقاً همین پریشب یک اتّفاق جالب افتاد.
رفته بودم روی تپّهٔ شهدا و توی #سنگر_عراقی_ها را می گشتم، که یک مرتبه مرا دیدند.
من هم سریع فرار کردم. آن ها دنبالم افتادند.
من تا جایی که می توانستم با سرعت از تپّه پایین آمدم.
نرسیده به #میدان_مین، چشمم به شکاف کوچکی افتاد که گوشهٔ تپّه تراشیده شده بود.
فوراً داخل آن شدم، جا برای نشستن نبود، به ناچار ایستادم.
خیلی خسته بودم. 😞دائم چرتم می گرفت.
چند بار در همان حالت خوابم برد، 😴
دوباره بیدار شدم.
عراقی ها از تپّه پایین آمدند و شروع به جستجو کردند.
اول فکر کردند که شاید توی میدان مین باشم، به خاطر همین آنجا را به رگبار بستند.
حدود یکی دو ساعت #تیراندازی کردند؛
بعد آمدند و پشت میدان مین را گشتند.
من همان طور ایستاده مشغول ذکر گفتن بودم. 📿
همه جا را گشتند، امّا اصلاً متوجّه شکاف نشدند.
من هم خوابم می برد و بیدار می شدم و ذکر می گفتم.»
به محمّد حسین گفتم: «توی آن شرایط چطور خوابت می برد؟!»
گفت: «اتّفاقاً بد نبود! چرتی زدم و خستگی ام هم بر طرف شد.»
گفتم: «نترسیدی؟»
با خنده 😄 گفت: «اصلاً خیلی با صفا بود.
کیف کردم!
جای تو هم خالی بود. 😉»
گفتم: «خب! بعد چی شد؟»
گفت : «هیچی! عراقی ها خوب که همه جا را گشتند و خسته شدند، ناامید و دست از پا درازتر توی سنگرهاشون رفتند.
من هم سر و گوشی آب دادم و وقتی مطمئن شدم که دیگر خبری نیست از شکاف بیرون آمدم؛ میدان مین را رد کردم و به خطّ خودمان بر گشتم.»
وقتی خاطره محمد حسین تمام شد، همهٔ بچّه ها نفس راحتی کشیدند.
این اولین بار نبود که محمّد حسین در چنین شرایط خطرناکی گیر می افتاد.
#شجاعت و #شهامت او برای همه جا افتاده بود.
شاید یکی از دلایلی که بچّهها اصرار می کردند تا او از خاطراتش و از اتّفاقاتی که موقع شناسایی برایش افتاده بود، تعریف کند، همین شجاعت او بود.
آن ها می دانستند او به خاطر روحیّه بالایی که دارد، همیشه تا مرز #خطر و گاهی حتّی آن سوی مرز خطر هم پیش می رود، و قطعاً خاطرات جالبی می تواند داشته باشد.
💠تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ