eitaa logo
مذهــبـیـون
10.1هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1هزار ویدیو
21 فایل
آقا جان! اگردیدم‌ونشناختم سلامٌ‌علیکم(: #اللّٰهم‌عجل‌لولیک‌الفرج • • _کپی؟! +مشکلی نداره ! ناشناس @Gomnam_newest تبلیغات‌ @tablighat_mazhabiyon
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت سردار سر افراز سپاه "شهید حاج قاسم سلیمانی" 🔹صفحه ۶۱_۵۹ 🦋 《قبل از عملیات والفجر یک》 محمد حسین را کناری کشیدم : «این چه کاری بود که کردید؟!!😳» گفت:«سجده شکر به جا آوردیم و نماز شکر خواندیم.این کار هرشب ماست.😊» گفتم:«خب!..چرا اینجا؟! صبر می کردید تا به خطّ خودمان برسیم،بعد!!» گفت:«نه!..ما هر شبی که وارد معبر می شویم،موقع برگشت همان جا پشت میدان مین دشمن، یک سجده و دورکعت نماز به جا می آوریم و بعد به عقب بر می گردیم.» این نمونه ای از حال و هوای بچّه های بود؛ حال و هوایی که بیشتر به برکت وجود محمّدحسین ایجاد شده بود. 💠ای دل اگر دلی،دل از آن یار در مَدُزد! وی سر اگر سری،مکن این سجده سرسری! 《عملیات بدر》 یک هفته بیشتر به نمانده بود.این بار هم کار شناسایی با مشکل مواجه شده بود! دو کمین عراقی با فاصله بسیار کمی از هم، راه بچّه ها را سد کرده بودند. کمین ها روی دو پد داخل آب بودند؛ محمّدحسین حدود دوماه تلاش کرد تا بلکه بتواند راهی برای نفوذ پیدا کند، اما نشد؛ چون فاصله بین این کمین تنها یک برکه بود که آبی صاف داشت..؛ یعنی هیچ نیزاری نبود که بچّه ها بتوانند به آن اتکا کنند و پشتش پنهان شوند.😕 زمان می گذشت و نزدیک می شد.من باز هم نگرانی خودم را با محمّدحسین در میان گذاشتم. همان شب، با دونفر دیگر از بچّه ها دوباره برای شناسایی راه افتاد، امّا این بار با یک بلم کوچک دونفره. وقتی برگشت خیلی خوشحال بود😄؛ فهمیدم که موفق شده است. گفتم:«چه کار کردی حسین آقا؟» گفت:«رفتم جلو تا به کمین ها نزدیک شدم. دیدم هرکاری کنم،عراقی ها من را می بینند؛ راهی هم نداشتم جز اینکه از وسط آن ها عبور کنم. خودم را به یکی از پدهایی که کمین های عراقی روی آن سوار شده بود، رساندم؛ از سمت راستش آهسته خودم را جلو کشیدم؛ عراقی ها، کر و کور، متوجه من نشدند. توانستم خیلی راحت بروم و برگردم.✌️» 💠میان مهربانان کی توان گفت؟! که یار ما چنین گفت و چنان کرد.. ──━━━❖ مذهبیون ❖━━━── ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ ┏⊰✾✿✾⊱━━─━━━┓ ❖ @mazhabi_yon ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای مرتضی حاج باقری 🔹صفحه ۱۱۱_۱۱۰ 🦋 ((پاسگاه زید)) سال شصت و چهار، بعد از در پاسگاه زید بودیم. همه شناسایی ها در هور انجام می شد! به همین دلیل تمام زندگی مان روی آب بود. یک شب که دو نفر از بچه ها برای رفته بودند، دیگر برنگشتند. محمد حسین طبق معمول بچه هارا تا نزدیک معبر همراهی کرد و بعد همان جا منتظر ماند تا برگردند. آن شب خیلی دیر کرد؛ همه نگران شده بودیم، معمولا ساعت حرکت و بازگشت بچه ها مشخص بود، اما این بار از ساعت مقرر خیلی گذشته بود! معلوم بود که حتما اتفاقی افتاده است.. اواخر شب دیدیم آمد؛ ناراحت وافسرده😔 و با حالی خراب، توی خودش بود. زیر لب اشعاری را زمزمه می کرد. بغض گلویش را گرفته بود، اما گریه نمی کرد!! شاید ملاحظه نیروها را می کرد. گویا در طول مسیر بچّه‌ها، خمپاره ای به بلمشان🛶 اصابت کرده و هر دو شده بودند و محمد حسین که ابتدای محور منتظرشان بود، زودتر از همه با خبر شد. حالا دست خالی آمده بود و غم رفتن بچّه‌ها بر دلش سنگینی می کرد.💔 از ته دل آه می کشید! و می گفت: «آقا اینها رسیدند، به مقصد خودشان، امّا ما هنوز مانده ایم..! آن ها هم رفتند.» حسرت می خورد که چرا خودش مانده است. به من گفت:«مرتضی من ندارم.» گفتم: «این حرف ها چیه که می زنی؟! » گفت: «باور کن من لیاقت ندارم. من همیشه قبل از زخمی می شوم، می دانی علّتش چیه!؟» گفتم: «خب! اتّفاقی است، مثل اینکه فراموش کردی برای شما بیشتر خطرات، قبل از عملیّات ها و در شناسایی منطقه است.» گفت: «نه! علّتش این است که من طاقت در عملیّات را ندارم، زودتر مرا زخمی می کند که بروم و از منطقه خارج شوم.» گفتم: «آخه چرا این فکر می کنی؟!» گفت : «خودم از خواستم تا هر عملیّاتی که می داند توان و تحمّل ندارم، مرا کند.» این حرف را محمد حسین به چند نفر دیگر هم گفته بود. بالاخره خداوند او را طلبید. سماجتش برای حضور در آخرین عملیّات نشانه پروازش بود. 💠یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد آن که به زر ناسره بفروخته بود ──━━━❖ مذهبیون❖━━━── ‎ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @mazhabi_yon ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛