eitaa logo
Hanifa|حَنــیٓفــٰـا
870 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
5.8هزار ویدیو
240 فایل
《﷽》 حَنــیٓفــٰـا~مسلمان‌واقعے‌🌿... کانالےازاجتماع‌پست‌هاےمذهبےوسیاسی😎🇮🇷 بخـــــون‌مومݧ📮•. @shorotema بیسیم‌بگوشــــیم📞!- https://harfeto.timefriend.net/17344238731677 وقف‌ٰحضرٺ‌یٓاس‌دڵبࢪ..🌼💛! کپےبادوصلواتヅ🌾•. آغازنوڪرے ‌۱٤۰۰/۱/۱٤🗓
مشاهده در ایتا
دانلود
*😁😂* *🔸به شوخ طبعی معروف بود …!!* *یک روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد :* *« کی می خواد پوتینشو واکس بزنه !»* *🔹همه تعجب کردن ! آخه ممد آقا و این حرفا، به گروه خونش نمی خوره!کی متحول شده که ما خبر نداریم .😜* *🔸خیلی از رزمنده ها* *پنهانی این کارو می کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود* *بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه .* *🔹یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود و شاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت :* *« من»* *🔸ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت :* *« پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»😂* *🔹بی چاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!😁*
*😁😂* *🔸به شوخ طبعی معروف بود …!!* *یک روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد :* *« کی می خواد پوتینشو واکس بزنه !»* *🔹همه تعجب کردن ! آخه ممد آقا و این حرفا، به گروه خونش نمی خوره!کی متحول شده که ما خبر نداریم .😜* *🔸خیلی از رزمنده ها* *پنهانی این کارو می کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود* *بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه .* *🔹یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود و شاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت :* *« من»* *🔸ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت :* *« پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»😂* *🔹بی چاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!😁*
😂 یہ جا هسٺ:•°✨°• شہید ابراهــیم هادے•°❤️°• پُست نگہبانےرو •°🧐°• زودتر ترڪ میڪنه•°👀°• بعد فرمانده میگهـ •°🤨°• ۳۰۰صلوات جریمتہ•°📿°• یڪم فڪر میڪنه و میگه؛•°😌°• برادرا بلند صلوات•°🔊°• همه صلوات میفرستن•°😁°• برمیگرده و میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد...•°😂°• ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ♥️صلوات جهت شادی
🌱در‌زمان‌اشغال‌خرمشهر..!! عراقۍ‌ها‌روۍ‌دیۅار‌ نوشتھ‌بودند:«جئنا‌ لنبقے‌‌!!"😐 آمدیم‌تآ‌بمانیم"🙄» بعد‌از،‌آزادے‌خرمشهر🌱 شهید‌بهروز‌مـرادۍ‌زیرش‌نوشت «آمدیم ‌نبودید🤨🚶🏼‍♂😂»
بابام میگفت:تو جنگ سرباز بودم.🙂 گفته بودن موقع بمبارون برا اینکه بهت ترکش نخوره و موج انفجار به پرده گوشِت آسیب نزنه بخواب زمین و هر آیه ای که بلدی رو بلند بخون🤔 منم که چیزی بلد نبودم😐 از ترس داد میزدم؛النظافة من الایمان!😂😜🤣🤣🤣 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @mazhabihal
دو تا از بچہ‌هاے گردان، غولے را همراه خودشان آورده بودند و ‌هاے هاے مےخندیدند گفتم : این کیہ؟ گفتند : عراقے گفتم : چطورے اسیرش کردید؟ مےخندیدند گفتند : -از شب عملیات پنهان شده بود ، تشنگے فشار آورده با لباس بسیجےها آمده ایستگاه صلواتے شربت گرفتہ بود پول داده بود!😂- اینطورے لو رفتہ بود.. 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @mazhabihal
😂✌️ همیشه ﻣﻮﻗـﻊ ﻧﻤـﺎز ﺟﻤﺎﻋـﺖ ، ﻣـﺸﻜﻞ داﺷـﺘﻴﻢ رﻛﻌﺖ اول ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﺑـﻪ ﻣﻮﻗـﻊ ﻧﻤـﻲ رﺳـﻴﺪﻧﺪ و ﺑـﺎ ﮔﻔﺘﻦ "ﻳـﺎ اﷲ "اﻣـﺎم ﺟﻤﺎﻋـﺖ را ﺗـﻮي رﻛـﻮع ﻧﮕـﻪ ﻣﻲداﺷﺘﻨﺪ ﻣﻨﺼﻮر، ﻧﻮﺟﻮان ﺳﻴﺰده ﺳﺎﻟﻪاي ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻗـﻊ ﺳﺮِ ﺻﻒ ﻧﻤﺎز ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ. ﻳﻚ روز دﻳﺮ آﻣﺪ. اﻣﺎم ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺗﻮي رﻛﻮع اول ﺑﻮد ﻛـﻪ ﻣﻨـﺼﻮر ﺳﺮ رﺳﻴﺪ ،ﺗﺎ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﮕﻮﻳﺪ"ﻳﺎ ﷲ " اﻣﺎم ﺟﻤﺎﻋـﺖ از رﻛﻮع ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و او رﻛﻌﺖ اول را از دﺳـﺖ داد. ﺗﻮي رﻛﻌﺖ دوم ﺑﻮدﻳﻢ ﻛﻪ ﺻﺪاش را ﻣـﻲ ﺷـﻨﻴﺪﻳﻢ "عجب آدﻣﻴﻪ ! ﺣﺎﻻ اﮔﻪ ﻳﻪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺻﺒﺮ ﻣـﻲ ﻛـﺮدي ﺗـﺎ ﺑﺮﺳﻢ، زﻣﻴﻦ ﺑﻪ اﺳـﻤﻮن ﻣـﻲ رﺳـﻴﺪ ﻳـﺎ آﺳـﻤﻮن ﺑـﻪ زﻣﻴﻦ؟ آره ﺟﻮن ﺧﻮدﺗﻮن، ﺑـﺎ اﻳـﻦ ﻧﻤـﺎزﺗﻮن ﺑـﺮﻳﻦ ﺑﻬﺸﺖ! ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺧﻴﺎل ﺑﺎﺷﻴﻦ ! " ﺗﺎ اﻣﺎم ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺳﻼم ﻧﻤـﺎز را داد، ﻫﻤـﻪ ﺷـﺮوع ﻛﺮدن ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻳﺪن😂😂 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @mazhabihal
📞 سال61پادگان21حضرت‌حمزه؛آقاے«فخرالدین‌حجازی»آمده‌بود منطقه‌براۍ دیداࢪدوستان. طۍسخنانےخطاب‌بہ‌ بسیجیان‌وازࢪوی‌ارادت‌و اخلاصی‌ڪه‌داشتند،گفتند: «من‌بندکفش‌شما‌ بسیجیان‌هستم.» یڪےازبرادران‌نفهمیدم‌خواب‌بود یاعبارت‌را درست‌متوجه‌نشد. ازآن‌ته‌مجلس‌باصدای‌بلندورسا درتاییدوپشتیبانی‌ازاین‌جمله‌تکبیر گفت.جمعیت‌هم‌باتمام‌توان‌الله‌اڪبرگفتندوبندکفش‌بودن‌اورا تاییدکردند!😂 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @mazhabihal
🌱در‌زمان‌اشغال‌خرمشهر..!! عراقۍ‌ها‌روۍ‌دیۅار‌ نوشتھ‌بودند:«جئنا‌ لنبقے‌‌!!"😐 آمدیم‌تآ‌بمانیم"🙄» بعد‌از،‌آزادے‌خرمشهر🌱 «آمدیم ‌نبودید! 🤨🚶🏼‍♂😂»
دو‌تا‌اَز‌بَچِہ‌هـٰا‌یِڪ‌غـولی‌ر‌ا هَمـراه‌خودِشـٰان‌آوردِه‌بودَنـد هِعۍ‌میخَندیدَنـد‌گفتَـم‌ایـن‌ڪیه؟گفتَنـد‌عَـرآقی..! گفتَـم‌چِطوری‌اَسیـرِش‌ڪَردیـد😐"!؟ مۍ‌خَندیدَنـد‌و‌میگفتَنـد..! -اَز‌شَب‌عَملیـٰات‌پِنھـٰان‌شـدِه‌بـود تِشنِگۍ‌فِشـٰارو‌آوردِه‌وبا‌لِبـٰاس‌ِبَسیجۍ‌هـٰاۍ‌ِخودِمـٰان آمَـده‌ایستگاه‌صَلـواتی‌شَربَت‌گِرفتہ-! بَعـد‌پول‌داده‌این‌طـوری‌لو‌رَفتہ😂..! ﴿
😂 سال نو بود؛ و نوروز بھانہ‌ای برای دید و بازدید و ابراز ارادت و شوخی و خوشمزگی حتی با دشمن 😎 ! دشمنی کہ در همسایگی ما بود اما نمی‌شد در روز رو‌شن بلند شد و رفت برای عید مبارکی 😄 ، اینطوری خیلی سبک بود 😟 ! بچہ‌های پای قبضہ خمپاره‌انداز چاره‌ای اندیشیده بودند بہ این نحو کہ : " روی بدنہ‌ی گلولہ‌ی خمپاره قبل از اینکہ شلیک کنند می‌نوشتند : ' سال نو مبارڪ مزدوران بعثی ! تبریکات صمیمی ما را از راه دور بپذیرید 😂 ! ' و بعد آن را داخل قبضہ می‌انداختند و می‌فرستادند هوا . دیگر نمی‌دانیم بہ‌دستشان می‌رسید یا نہ ؛ یا اگر می‌رسید سواد خواندنش را داشتند یا نہ 🙂 😂 !
~🕊'' 😂 خيلے از شب ها آدم تو منطقہ خوابش نمے برد😴😬 وقتے هم خودمون خوابمون نمےبرد دلمون نمےاومد بقیہ بخوابن😌😂 یہ شب یکے از بچہ‌ها سردرد عجيبے داشت و خوابيده بود... تو همين اوضاع یکے از بچہ‌ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووووووول!😱😁 رسول با ترس بلند شد و گفت: چیہ؟؟؟ چے شده؟؟😰💔 گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت کنہ من نذاشتم!😐😂 ((: