eitaa logo
Hanifa|حَنــیٓفــٰـا
948 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
5.8هزار ویدیو
240 فایل
《﷽》 حَنــیٓفــٰـا~مسلمان‌واقعے‌🌿... کانالےازاجتماع‌پست‌هاےمذهبےوسیاسی😎🇮🇷 بخـــــون‌مومݧ📮•. @shorotema بیسیم‌بگوشــــیم📞!- https://harfeto.timefriend.net/17344238731677 وقف‌ٰحضرٺ‌یٓاس‌دڵبࢪ..🌼💛! کپےبادوصلواتヅ🌾•. آغازنوڪرے ‌۱٤۰۰/۱/۱٤🗓
مشاهده در ایتا
دانلود
Hanifa|حَنــیٓفــٰـا
رمـان‌ِجـانِ‌شیعہ‌اهـل‌ِسـنت♥️🍃 #پارت_چهل_و_دوم به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را
رمـان‌ِجـانِ‌شیعہ‌اهـل‌ِسـنت♥️🍃 و پرسید: «حتما اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟» و مادر با گفتن «بله، خدا رحمتشون کنه!» او را وادار کرد تا ادامه دهد:اون موقع که عزیز جون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون،جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم شما بشیم.»از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم سخت به تپش افتاده و او همچنان با چشمانی آرام و چهرهای خندان میگفت:«انشالله که جسارت ما رو میبخشید، ولی خب سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم.»مادر مثل اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبتهای او دنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینه ام سر به زیر انداخته و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجام حرف آخرش را زد:«راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری کنیم.»لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمیشنیدم که احساس میکردم گونه هایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم میلرزد. بیآنکه بخواهم تمام صحنه هایُ پر اطره مقابل چشمانم ورق میخورد و وجودم را لبریز از دیدار او، شبیه کتابی خیالش میکرد ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد:«ما میدونیم که شما اهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگه اس.»و من همه وجودم گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم:«مجید میگه... ! https://eitaa.com/mazhabihal 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋