اقایِ امام حسین؛
این دلِ دیوانهی من
تابِ باور این جاماندن را ندارد . . .!💔🚶🏿♂!
میشودراهی،معجزهاینشاندهی؟! :")
#اربابم
بعضی وقتها ترک گناه یعنی یه آنفالو کردن، حذف یه آهنگ، حذف یه فیلم، حذف یه عکس، حدف یه کانال..
همینقدر ساده!
Hanifa|حَنــیٓفــٰـا
رمـانِجـانِشیعہاهـلِسـنت♥️🍃 #پارت_بیستودوم قدری باهم گپ زدند و این بار به ج
رمـانِجـانِشیعہاهـلِسـنت♥️🍃 #پارت_بیستوسوم
سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: قربون دستت الهه جان..زحمت نکش!
و من همچنان که ظرف رطب را مقابلش روی میز میگذاشتم با لبخندی پاسخ دادم: این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟ که مادر پرسید: لعیا جان! چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟
دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت: امروز انبار کار داشت گفت دیرتر میاد. سپس خندید و با شیطنت ادامه داد: منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم
مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد: خیر باشه مادر!«که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری.
پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خندهای شیرین بر صورت مادر نشاند: کدوم همسایه تون؟
لعیا پاسخ داد: نعیمه خانم همسایه طبقه بالاییمون...
به جای اینکه گوشم به سوال و جواب های مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم باشد در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی جوانه هم نزده بود.
یکی را من نمی پذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانه ای نه
چندان جدی همه چیز به هم میخورد. هرکسی برای این گره ناگشودنی نظریه ای داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضب هایش بخت سنگینم را بر سرم میزد.
مدتها بود از این رفت و آمدها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق خبر از آغاز دوباره این روزهای پر از نگرانی آورده بود ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر شروع کرد: عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود.
پدر همچنان که دستانش را میشست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: چه خبر؟
نـویـسنـده: فاطمه ولی نژاد
https://eitaa.com/mazhabihal
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
رمـانِجـانِشیعہاهـلِسـنت♥️🍃 #پارت_بیستوچهارم
و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانی اش را هم داد: اومده بود برای همسایه شون اجازه بگیره بیان الهه رو ببینن.
پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک میکرد سوال بعدی اش را پرسید: پسره چی کارس؟که مادرپاسخ داد: پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه تو شیلات کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد، میگفت خانواده خیلی خوبی هستن.
باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پر از اضطرابی را سپری کنم لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمیشد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی به شکلی نامشخص پایان مییافت. مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای در حیاط بلند شد.
حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن عبدالله اومد...پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد اما نا امید صورت چرخاند و گفت: نه عبدالله نیست آقا مجیده. از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنه ای را برای ورود خیالش ببندم این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهره ای بشاش بازگشت. تراول هایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد: از این پسره خیلی خوشم میاد...خیلی خوش حسابه، هر ماه قبل از وقتش کرایه رو دو دسته میاره میده.
و مادر همانطور که سبزی پلو را دم میکرد پاسخ داد:خدا خیرش بده جوون با خداییه! و باز به سراغ بحث خودش رفت: عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره...و پدر با جنباندن سررضایت داد.
نـویـسنـده: فاطمه ولی نژاد
https://eitaa.com/mazhabihal
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
.•شبتونـ فاطمے .•
عشقتـونـ حیـــ♥️ــدرے
°•مهرتونـ عباسے🌱•°
'آرزوتونـ همـ حرمـ اربابـ ان شاءالله🕌'
یازینبـ مدد...✋🏻
•• نماز شبـ و وضو یادتونـ نرهـ📿••
التماس دعاے فرج ....♡
Hanifa|حَنــیٓفــٰـا
-
'یڪےازهمرزمـٰانحـٰاجقاسمتعږیفمےڪرد'
گفـتم:
حـٰاجےدستتونروبندـٰازید
دورگردنمنبـٰاهمعڪسبگیریم
حـٰاجےگفت:
مندستموبندـٰازمدورگردنت خطریہهـٰا
گفتم:چراحـٰاجے؟!
حاجـےگفت:
اخہمندستمودورگردن
هرڪے اندـٰاختمشهیدشد،
جزخودمシ...!💔🕊
-حــاجقاســم
#شهیدانه