هدایت شده از آنتن ملت 📡🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ برای بند بند شعر شروین حاجی پور برنامه دارند !
📡 #آنتن_ملت
🇮🇷
@anten_melat
دلَـمحَـرَممیخـوآھَـد؛
نگآھـمبِہگُنبـدتِبآشـدوپـَروآز
دِلَـمدرصَحـنُسَرآیَـتِ
ومَـنِبآشَـموگِریھھـآیِنـاتَمـامَـم !💔🖐🏼(:
#دلتنگۍ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آبرویمهمہایناسٺ!
شدمعبدحسین؛
واےاگرنوڪراینخانہ
حسابـمنڪنے💔:)!
یہروزیڪےگفت
اینخداییکهمیگویی
چرامراعذابنمیکند ..؟!
گفتم..
همینکهلذتمناجاتوعشقباخودشرا ..
ازتوگرفتهاست
کافیست!🙂
اینبدترازهرعذابےاست!🖐🏻
#تلنـگـرانهـ👌
10.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بگنسفر،میگمفقطکرببلاکرببلا ..
Hanifa|حَنــیٓفــٰـا
رمـانِجـانِشیعہاهـلِسـنت♥️🍃 #پارت_چهل_و_دوم به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را
رمـانِجـانِشیعہاهـلِسـنت♥️🍃
#پارت_چهل_و_سوم
و پرسید: «حتما اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟» و مادر با گفتن «بله، خدا رحمتشون کنه!» او را وادار کرد تا ادامه دهد:اون موقع که عزیز جون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون،جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم شما بشیم.»از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم سخت به تپش افتاده و او همچنان با چشمانی آرام و چهرهای خندان میگفت:«انشالله که جسارت ما رو میبخشید، ولی خب سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم.»مادر مثل اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبتهای او دنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینه ام سر به زیر انداخته و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجام حرف آخرش را زد:«راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری
کنیم.»لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمیشنیدم که احساس میکردم
گونه هایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم میلرزد. بیآنکه بخواهم تمام صحنه هایُ پر اطره مقابل چشمانم ورق میخورد و وجودم را لبریز از دیدار او، شبیه کتابی خیالش میکرد ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد:«ما میدونیم که شما اهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگه اس.»و من همه وجودم گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم:«مجید میگه... !
https://eitaa.com/mazhabihal
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
Hanifa|حَنــیٓفــٰـا
رمـانِجـانِشیعہاهـلِسـنت♥️🍃 #پارت_چهل_و_سوم و پرسید: «حتما اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به ر
رمـانِجـانِشیعہاهـلِسـنت♥️🍃
#پارت_چهل_و_چهارم
البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر میمونن،ولی خب اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجیدو جواد با هم حرف میزدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنه که همه مون بهش معتقدیم!« سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد:«حاج خانم! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد زندگی کرده! وقتی حرفی میزنه، روی حرفش میمونه! یعنی وقتی میگه اختلافات مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره،تأثیری نداره!» مادر با چمشانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمیزد. اما نگاه مادر زیر بار احساس، کمر خم کرده و بیرمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به نگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت:«البته از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاقتر از قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل من برده و با شیطنتی محبتآمیز ادامه داد: »حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای پسر خودم خواستگاری میکردم!» از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست در برابر چشمان پرتردیدش، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلی ادامه داد:«حاج خانم! من هر چی از مجید بگم شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمیگم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم میخورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرام خدا حتی نزدیک هم نشه!»مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه تأیید صحبتهای مریم خانم، سر تکان داد و گفت:«حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم.» وباز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد:«از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کار میکرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو میداد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد اینجا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پس اندازیکه این مدت کنار گذاشته خدا بزرگه. انشاالله به زندگی شون برکت میده.»که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد:«این حرفا چیه مریم خانم! خداروزی رسونه! خدا هیچ بندهای رو بدون روزی نمیذاره! ولی... راستش من غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم.»مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد:«خواهش میکنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت میرسم ازتون جواب میگیرم.»سپس در حالیکه چادرش را مرتب میکرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد:...
https://eitaa.com/mazhabihal
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
#تلنگرانه
وقتاییڪهمریضمیشی،
قلبتدردمیگیرھ..
یاسردردمیگیری،
برایهردردیڪهمیڪشۍ..
یہگناهتمیریزهومحومیشه!
شایدخدامیخواد...
همیندنیاسختیبڪشیوپاڪشی،
پسسعیڪنخیلیشڪایتنڪنی
ازاینرنجها....!