Γ📲🍃••
صفحه گوشیتو خوشگل کن❤️
.
.
•|نامـــتبمآندتاابــد|•
•|اۍجـــ🫀ـــآنماروشنزتو|•
.
ســـردارقلبمـ🤍
|ازعشـ♥️ــقـتاشهآدٺ
#خادم_الزهرا✨
🌼@MazhabiiiTor🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"🤍🌱"
#استورے | #story
.
.
ازاندوهِهرچهدلتنگی،
قربةًالیآغوشِشما!
حضرتِپناه...💛'
#امامرضایدلم🌱
#خادمالزهرا✨
🌼@MazhabiiiTor🌼
⚠️ #تلنگرانهـ
••↻
یهروزلباسِتنگ ...
یهروزلباسِگشـاد ...
یهروزلباسِڪوتـاه ...
یهروزلباسَبلند ...
یهروزلباسِتیره ...
یهروزلباسِشاد ...
یهروزلباسِپاره ...
••
هیرفتیمدنبالِمدڪهیهوقت
بھموننگنعقبموندھ❗️
رفتیمدنبالسِتڪردنڪه
بشیمشیڪتریــنآدمِدنیا :|
یهوقتبهخودتمیایمیبینی
خداینکردهباشیطانستشدی!!!
••
« ســـورهاعـــرافآیــه²⁶ »
وَلِبٰـــــاسُاَلتَّقْــــوىٰذٰلِكَخَیْــــرٌ
بھترینلباس؛لباسِتقواست((:
••
اللّهُم عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج❤️🌱
#خادم_الزهرا🦋
🌼@MazhabiiiTor🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°[🕊💚]°
#آیموۍ🦋
#مذهبے✨
بہ ٺو از دور سݪام...🖐
بہ سلیماݩ جہاݩ از طرف مور سݪام...🙃🖤
#خادم_الزهرا🍃
🌼@MazhabiiiTor🌼
«🌿⃟💚 ».......................
-خداهمونخداست♥️
باهمونمعجزاتش✨
همونڪرامتهاوࢪحمتش🍭
توهمهمونبندها؎...؟🌱
#خادم_الزهرا🦋
🌼@MazhabiiiTor🌼
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
-🥀-
-
بہھـواێحــرمشمیگذࢪد،اَیـاممــان(:"💔"
#شبجمعههوایـتنڪنمچہڪنم!؟
#خادمالزهرا✨
🌼@MazhabiiiTor🌼
-🖤-
-
بسیجۍچڪیدھعشقاستونمادغیࢪت. سمبلتعصباستوپاسداࢪمڪتب..!
-
#خادم_الزهرا🌙🌻
🌼@MazhabiiiTor🌼
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_7
-فرستادمش با پدرش بره خونشون فعلا
-با اون پدری ک من دیدم
یه بلایی سرش میاره
- به ما چه
دخترشو به پسر دسته گل من انداخته
دیگه چی میخواد
ازکجامعلوم باهاش هم دست نباشه
-نمیدونم
واقعا نمیدونم تکلیفم چیه حالا
- حالا فردا برو دنبالش
ادرسشو از جناب سرگرد گرفتم تو کیفمه
-یهویی یه نفرو بزور وارد زندگیم کردن
باید چیکار کنم
-امیدت به خدا باشه
همه چی درست میشه
پوفی کشید و داخل اتاقش رفت
با شنیدن صدای گریه ای که از جایی میشنید
متعجب سمت آنجا قدم برداشت
با دیدن صورت ازاده ک خونی شده بود
شکه شده گفت:چیشده خانوم جلالی؟
-پدرم میخواد منو بکشه
منو نجات بده
منو نجات بده کمیل
منصور با چهره ی شبیه شیطان سمت کمیل امد و گفت:تو تو مهمونی بودی
تو یه ادم گناهکاری
تو تو اتاق بودی
فریاد زد:دست از سرم بردارید
صدای جناب سرگرد اکبری در ذهنش پیچید:دستگیرشون کنید
دستگیرشون کنید
ازاده خونین ومالین سمتش کشان کشان قدم برداشت ک با ترس عقب رفت و از بلندی پرت شد
هراسان دادی زد و از خواب بیدار شد
دانه های عرق از سر و رویش میبارید
سرش را روی بالشت گذاشت و نفس نفس زنان به سقف خیره شد
با یاداوری ان صحنه ها موهایش را بهم ریخت و سعی کرد ارام باشد
با شنیدن صدای اذان صبح
دستش را روی چشمانش گذاشت و
از روی تختش برای گرفتن وضو بلند شد
***
با دیدن بچه هایی ک بالباس کهنه و مندرس گل کوچیک بازی میکردند
یاد بچگی های خودش افتاد ک اصلا مادرش اجازه نمیداد پا توی کوچه بگذارد
خانه ها قدیمی و اجر ریخته بودند
به خاطر تنگی کوچه ها نتوانست ماشینش را وارد اینجا کند
نگاهی به برگه ی دستش انداخت و به پلاک ها دقیق شد
با دیدن پلاک مورد نظرش سمت ان رفت و دستش را برای زنگ دراز کرد
مدتی بعد در ارام باز شد و قامت دختر جوانی با چادر رنگی در چارچوب در پدیدار گشت
با دیدن ازاده سرش را بالا گرفت و گفت:خانوم جلالی
با خجالت گفت:شمایید اقای معتمدی
کمیل خواست چیزی بگوید ک زبانش با دیدن صورت کبود شده ی او، از حرکت ایستاد
:اتفاقی افتاده؟
با بغض گفت:با پدرم دیشب دعوام شد
لحظه ای دلش به حال ازاده سوخت و نگاهش رنگ ترحم گرفت
-پس بهتره از اینجا بری
-نمیخوام بیشتر از این باعث ریختن ابروی شما و مادرتون بشم
من همینجا میمونم
به روح مادرم من بیگناهم
#ادامه_دارد....
🌼@MazhabiiiTor🌼
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_هفتم
-درهرحال اتفاقیه ک افتاده
تا وقتی اسم شما توی شناسنامه ی منه
من در قبال شما مسئولم
درسته هیچ احساسی نسبت به شما ندارم ولی نمیتونم بزارم با همچین پدری تو یک خونه تنها باشید
ازاد اشک هایش را پاک کرد و از اینکه ضعف خودش را به راحتی جلوی همه نشان میداد به خودش تشر زد
با امدن صدای سرفه ای ازاده با ترس گفت:من باید برم
-نگران نباش
وسایلاتو جمع کن بریم
پدرازاده با همان هیکل خمیده سمت انان امد و گفت:به به شازده پسر
را گم کردی
عوض اینکه دست زنتو بگیری ببری خونت
به امون خدا ولش کردی تو پاسگاه
به توهم میگن مرد
ازاده با حرص گفت:برو تو بابا
اینقدر ابروی منو نبر
بسه دیگه
بخدا بسه
-تو یکی رو مخ من نرو ک مثل دیشب میزنم شتت میکنما
کمیل عصبی وارد حیاط شد وگفت: به تو میگن مرد!
این چه کاری بود ک با من و دخترت کردی!
-اگه پول خوبی بزاری کف دستم بهت میگم چرا
کمیل یک اسکناس پنجاه تومنی جلوی پایش انداخت وگفت:
همینم زیادیته
فقط وای به حالت چرت و پرت بگی
پول را برداشت و گفت:برو یخه ی پسرخالت منصورو بگیر
اون بمن گفت ک اون چرندیاتو بگم
گفت ک اینجوری هم من به خواستم میرسم هم تو پول خوب گیرت میاد
ازاده متعجب به کمیل نگاه کرد ک کمیل زمزمه کنان گفت:منصور نامرد بهت گفته؟
مرد معتاد با صدای خمارش خندید و گفت:اره
ادم از صدتا دشمن زخم بخوره ولی همچین فامیلایی گیرش نیاد
ازاده ک چادرش کمی از سرش افتاده بود با ناباوری گفت:میدونستم
اشک هایش سرازیر میشدند
از داشتن همچین پدری سرشکسته بود
-دخترت چی؟
اونم خبر داشت؟
راستشو بگو
ملتمسانه به پدرش نگاه کرد
میترسید بازهم پدرش اورا به پول بفروشد و ابرویش را ببرد
ولی پدرش اینبار با صداقت گفت:نه
نفسی از سر اسودگی کشید و چادرش را مرتب کرد
کمیل پوزخندی زد و دستش را روی پیشانی اش گذاشت
به چشم هایش هم اعتماد نداشت
-من عجله دارم خانوم جلالی
ازاده سمت خانه رفت و وسایل هایش را جمع کرد
ته دلش به رفتن راضی بود
حداقل از شر این خانه دودگرفته و سروصداهای دوستان مفنگی پدرش خلاص میشد
کمیل با دیدنش که ساک به دست ایستاده گفت:برو تو ماشین
با رفتن ازاده سمت پدرش رفت و یقه ی اورا گرفت:احترام موی سفیدتو نگه میدارم و دست روت بلند نمیکنم
به حرمت روزای محرم
ولی نمیتونم به خاطر نامردی ک در حقم کردی ببخشمت
از این به بعد دور و بر خونه ما پیدات نمیشه
دیگه دخترتم برای همیشه فراموش کن
فهمیدی؟
با ترس سرش را تکان داد ک یقه اش را رها کرد و در حیاط را محکم بهم کوبید
#ادامه_دارد...
🌼@MazhabiiiTor🌼
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀