eitaa logo
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
438 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
105 فایل
༺﷽༻ 💛🌻دݪگرم خُدٰایـےاَم،ڪھ بٰا تَمام بَدۍ هٰایَم باز هَوٰادٰار دِلم اسٺ...❥ ツ اَلـّٰلـھُـمَ الـࢪزُقـنـٰا شَـــہــ💔ـٰادَٺ:) ڪُپـۍ؟! وٰاجِبہ مُؤمِن✌🏻 اࢪٺباط با ادمیݩ⬅: @Fatemeh_884
مشاهده در ایتا
دانلود
Γ📲🍃•• صفحه گوشیتو خوشگل کن❤️ . . •|نامـــت‌بمآند‌تا‌ابــد‌|• •|اۍ‌جـــ🫀ـــآن‌ما‌روشن‌ز‌تو|• . ســـردار‌قلبمـ🤍 |از‌عشـ♥️ــقـ‌تا‌شهآدٺ ✨ 🌼@MazhabiiiTor🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"🤍🌱" | . . از‌اندوه‌ِهرچه‌دلتنگی، قربةً‌الی‌آغوشِ‌شما‌! حضرتِ‌پناه...💛' 🌱 ✨ 🌼@MazhabiiiTor🌼
⚠️ ••↻ یه‌روز‌لباس‌ِتنگ ... یه‌روز‌لباس‌ِگشـاد ... یه‌روز‌لباسِ‌ڪوتـاه ... یه‌روز‌لباسَ‌بلند ... یه‌روز‌لباسِ‌تیره ... یه‌روز‌لباس‌ِشاد ... یه‌روز‌لباس‌ِپاره ... •• هی‌رفتیم‌دنبال‌ِمدڪه‌یه‌وقت بھمون‌نگن‌عقب‌موندھ❗️ رفتیم‌دنبال‌سِت‌ڪردن‌ڪه بشیم‌شیڪ‌تریــن‌آدمِ‌دنیا :| یه‌وقت‌به‌خودت‌میای‌میبینی‌ خدای‌نکرده‌باشیطان‌ست‌شدی!!! •• « ســـوره‌اعـــراف‌آیــه²⁶ » وَلِبٰـــــاسُ‌اَلتَّقْــــوىٰ‌ذٰلِكَ‌خَیْــــرٌ بھترین‌لباس؛لباسِ‌تقواست((: •• ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ اللّهُم عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرج❤️🌱 🦋 🌼@MazhabiiiTor🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°[🕊💚]° 🦋 ✨ بہ ٺو از دور سݪام...🖐 بہ سلیماݩ جہاݩ از طرف مور سݪام...🙃🖤 🍃 🌼@MazhabiiiTor🌼
«🌿⃟💚 »....................... -خداهمون‌خداست♥️ باهمون‌معجزاتش✨ همون‌ڪرامتهاوࢪحمتش🍭 توهم‌همون‌بنده‌ا؎...؟🌱 🦋 🌼@MazhabiiiTor🌼
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
-🥀- - بہ‌ھـواێ‌ح‌ــرمش‌میگذࢪد‌،اَیـاممــان(:"💔" ✨ 🌼@MazhabiiiTor🌼
-🖤- - بسیجۍچڪیدھ‌عشق‌است‌ونمادغیࢪت. سمبل‌تعصب‌است‌وپاسداࢪمڪتب..! - 🌙🌻 🌼@MazhabiiiTor🌼
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -فرستادمش با پدرش بره خونشون فعلا -با اون پدری ک من دیدم یه بلایی سرش میاره - به ما چه دخترشو به پسر دسته گل من انداخته دیگه چی میخواد ازکجامعلوم  باهاش هم دست نباشه -نمیدونم واقعا نمیدونم تکلیفم چیه حالا - حالا  فردا برو دنبالش ادرسشو از جناب سرگرد گرفتم تو کیفمه -یهویی یه نفرو بزور وارد زندگیم کردن باید چیکار کنم -امیدت به خدا باشه همه چی درست میشه پوفی کشید و داخل اتاقش رفت با شنیدن صدای گریه ای که از جایی میشنید متعجب سمت آنجا قدم برداشت با دیدن صورت ازاده ک خونی شده بود شکه شده گفت:چیشده خانوم جلالی؟ -پدرم میخواد منو بکشه منو نجات بده منو نجات بده کمیل منصور با چهره ی شبیه شیطان  سمت کمیل امد و گفت:تو تو مهمونی بودی   تو یه ادم گناهکاری تو تو اتاق بودی فریاد زد:دست از سرم بردارید صدای جناب سرگرد اکبری در ذهنش پیچید:دستگیرشون کنید دستگیرشون کنید ازاده خونین ومالین سمتش کشان کشان قدم برداشت ک با ترس عقب رفت و از بلندی پرت شد هراسان دادی زد و از خواب بیدار شد دانه های عرق از سر و رویش میبارید سرش را روی بالشت گذاشت و نفس نفس زنان به سقف خیره شد با یاداوری ان صحنه ها موهایش را بهم ریخت و سعی کرد ارام باشد با شنیدن صدای اذان صبح دستش را روی چشمانش گذاشت و از روی تختش برای گرفتن وضو بلند شد                              *** با دیدن بچه هایی ک بالباس کهنه و مندرس گل کوچیک بازی میکردند یاد بچگی های خودش افتاد ک اصلا مادرش اجازه نمیداد پا توی کوچه بگذارد خانه ها قدیمی و اجر ریخته بودند به خاطر تنگی کوچه ها نتوانست ماشینش را وارد اینجا کند نگاهی به برگه ی دستش انداخت و به پلاک ها دقیق شد با دیدن پلاک مورد نظرش سمت ان رفت و دستش را برای زنگ دراز کرد مدتی بعد در ارام باز شد و قامت دختر جوانی با چادر رنگی در چارچوب در پدیدار گشت با دیدن ازاده سرش را بالا گرفت و گفت:خانوم جلالی با خجالت گفت:شمایید اقای معتمدی کمیل خواست چیزی بگوید ک زبانش با دیدن صورت کبود شده ی او، از حرکت ایستاد :اتفاقی افتاده؟  با بغض گفت:با پدرم دیشب دعوام شد  لحظه ای دلش به حال ازاده سوخت و نگاهش رنگ ترحم گرفت -پس بهتره از اینجا بری -نمیخوام  بیشتر از این باعث ریختن ابروی شما و مادرتون بشم من همینجا میمونم به روح مادرم من بیگناهم .... 🌼@MazhabiiiTor🌼 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -درهرحال اتفاقیه ک افتاده تا وقتی اسم شما توی شناسنامه ی منه من در قبال شما مسئولم درسته هیچ احساسی نسبت به شما ندارم ولی نمیتونم بزارم با همچین پدری تو یک خونه تنها باشید ازاد اشک هایش را پاک کرد و از اینکه ضعف خودش را به راحتی جلوی همه نشان میداد به خودش تشر زد با امدن صدای سرفه  ای ازاده با ترس گفت:من باید برم -نگران نباش وسایلاتو جمع کن بریم پدرازاده با همان هیکل خمیده سمت انان امد و گفت:به به شازده پسر را گم کردی عوض اینکه دست زنتو بگیری ببری خونت به امون خدا ولش کردی تو پاسگاه به توهم میگن مرد ازاده با حرص گفت:برو تو بابا اینقدر ابروی منو نبر بسه دیگه بخدا بسه -تو یکی رو مخ من نرو ک مثل دیشب میزنم شتت میکنما کمیل عصبی وارد حیاط شد وگفت: به تو میگن مرد! این چه کاری بود ک با من و دخترت کردی! -اگه پول خوبی بزاری کف دستم بهت میگم چرا کمیل یک اسکناس پنجاه تومنی جلوی پایش انداخت وگفت: همینم زیادیته فقط وای به حالت چرت و پرت بگی پول را برداشت و گفت:برو یخه ی پسرخالت منصورو بگیر اون بمن گفت ک اون چرندیاتو بگم گفت ک اینجوری هم من به خواستم میرسم هم تو پول خوب گیرت میاد ازاده متعجب به کمیل نگاه کرد ک کمیل زمزمه کنان گفت:منصور نامرد بهت گفته؟ مرد معتاد با صدای خمارش خندید و گفت:اره ادم از صدتا دشمن زخم بخوره ولی همچین فامیلایی گیرش نیاد ازاده ک چادرش کمی از سرش افتاده بود  با ناباوری گفت:میدونستم اشک هایش سرازیر میشدند از داشتن همچین پدری سرشکسته بود -دخترت چی؟ اونم خبر داشت؟ راستشو بگو  ملتمسانه به پدرش نگاه کرد میترسید بازهم پدرش اورا به پول بفروشد و ابرویش را ببرد ولی پدرش اینبار با صداقت گفت:نه نفسی از سر اسودگی کشید و چادرش را مرتب کرد کمیل پوزخندی زد و دستش را روی پیشانی اش گذاشت  به چشم هایش هم اعتماد نداشت -من عجله دارم خانوم جلالی ازاده سمت خانه رفت و وسایل هایش را جمع کرد ته دلش به رفتن راضی بود حداقل از شر این خانه دودگرفته و سروصداهای دوستان مفنگی پدرش خلاص میشد کمیل با دیدنش که ساک به دست ایستاده گفت:برو تو ماشین با رفتن ازاده سمت پدرش رفت و یقه ی اورا گرفت:احترام موی سفیدتو نگه میدارم و دست روت بلند نمیکنم به حرمت روزای محرم ولی نمیتونم به خاطر نامردی ک در حقم کردی ببخشمت از این به بعد دور و بر خونه ما پیدات نمیشه دیگه دخترتم برای همیشه فراموش کن فهمیدی؟ با ترس سرش را تکان داد ک یقه اش را رها کرد و در حیاط را محکم بهم کوبید ... 🌼@MazhabiiiTor🌼 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀