🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_7
-فرستادمش با پدرش بره خونشون فعلا
-با اون پدری ک من دیدم
یه بلایی سرش میاره
- به ما چه
دخترشو به پسر دسته گل من انداخته
دیگه چی میخواد
ازکجامعلوم باهاش هم دست نباشه
-نمیدونم
واقعا نمیدونم تکلیفم چیه حالا
- حالا فردا برو دنبالش
ادرسشو از جناب سرگرد گرفتم تو کیفمه
-یهویی یه نفرو بزور وارد زندگیم کردن
باید چیکار کنم
-امیدت به خدا باشه
همه چی درست میشه
پوفی کشید و داخل اتاقش رفت
با شنیدن صدای گریه ای که از جایی میشنید
متعجب سمت آنجا قدم برداشت
با دیدن صورت ازاده ک خونی شده بود
شکه شده گفت:چیشده خانوم جلالی؟
-پدرم میخواد منو بکشه
منو نجات بده
منو نجات بده کمیل
منصور با چهره ی شبیه شیطان سمت کمیل امد و گفت:تو تو مهمونی بودی
تو یه ادم گناهکاری
تو تو اتاق بودی
فریاد زد:دست از سرم بردارید
صدای جناب سرگرد اکبری در ذهنش پیچید:دستگیرشون کنید
دستگیرشون کنید
ازاده خونین ومالین سمتش کشان کشان قدم برداشت ک با ترس عقب رفت و از بلندی پرت شد
هراسان دادی زد و از خواب بیدار شد
دانه های عرق از سر و رویش میبارید
سرش را روی بالشت گذاشت و نفس نفس زنان به سقف خیره شد
با یاداوری ان صحنه ها موهایش را بهم ریخت و سعی کرد ارام باشد
با شنیدن صدای اذان صبح
دستش را روی چشمانش گذاشت و
از روی تختش برای گرفتن وضو بلند شد
***
با دیدن بچه هایی ک بالباس کهنه و مندرس گل کوچیک بازی میکردند
یاد بچگی های خودش افتاد ک اصلا مادرش اجازه نمیداد پا توی کوچه بگذارد
خانه ها قدیمی و اجر ریخته بودند
به خاطر تنگی کوچه ها نتوانست ماشینش را وارد اینجا کند
نگاهی به برگه ی دستش انداخت و به پلاک ها دقیق شد
با دیدن پلاک مورد نظرش سمت ان رفت و دستش را برای زنگ دراز کرد
مدتی بعد در ارام باز شد و قامت دختر جوانی با چادر رنگی در چارچوب در پدیدار گشت
با دیدن ازاده سرش را بالا گرفت و گفت:خانوم جلالی
با خجالت گفت:شمایید اقای معتمدی
کمیل خواست چیزی بگوید ک زبانش با دیدن صورت کبود شده ی او، از حرکت ایستاد
:اتفاقی افتاده؟
با بغض گفت:با پدرم دیشب دعوام شد
لحظه ای دلش به حال ازاده سوخت و نگاهش رنگ ترحم گرفت
-پس بهتره از اینجا بری
-نمیخوام بیشتر از این باعث ریختن ابروی شما و مادرتون بشم
من همینجا میمونم
به روح مادرم من بیگناهم
#ادامه_دارد....
🌼@MazhabiiiTor🌼
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_هفتم
-درهرحال اتفاقیه ک افتاده
تا وقتی اسم شما توی شناسنامه ی منه
من در قبال شما مسئولم
درسته هیچ احساسی نسبت به شما ندارم ولی نمیتونم بزارم با همچین پدری تو یک خونه تنها باشید
ازاد اشک هایش را پاک کرد و از اینکه ضعف خودش را به راحتی جلوی همه نشان میداد به خودش تشر زد
با امدن صدای سرفه ای ازاده با ترس گفت:من باید برم
-نگران نباش
وسایلاتو جمع کن بریم
پدرازاده با همان هیکل خمیده سمت انان امد و گفت:به به شازده پسر
را گم کردی
عوض اینکه دست زنتو بگیری ببری خونت
به امون خدا ولش کردی تو پاسگاه
به توهم میگن مرد
ازاده با حرص گفت:برو تو بابا
اینقدر ابروی منو نبر
بسه دیگه
بخدا بسه
-تو یکی رو مخ من نرو ک مثل دیشب میزنم شتت میکنما
کمیل عصبی وارد حیاط شد وگفت: به تو میگن مرد!
این چه کاری بود ک با من و دخترت کردی!
-اگه پول خوبی بزاری کف دستم بهت میگم چرا
کمیل یک اسکناس پنجاه تومنی جلوی پایش انداخت وگفت:
همینم زیادیته
فقط وای به حالت چرت و پرت بگی
پول را برداشت و گفت:برو یخه ی پسرخالت منصورو بگیر
اون بمن گفت ک اون چرندیاتو بگم
گفت ک اینجوری هم من به خواستم میرسم هم تو پول خوب گیرت میاد
ازاده متعجب به کمیل نگاه کرد ک کمیل زمزمه کنان گفت:منصور نامرد بهت گفته؟
مرد معتاد با صدای خمارش خندید و گفت:اره
ادم از صدتا دشمن زخم بخوره ولی همچین فامیلایی گیرش نیاد
ازاده ک چادرش کمی از سرش افتاده بود با ناباوری گفت:میدونستم
اشک هایش سرازیر میشدند
از داشتن همچین پدری سرشکسته بود
-دخترت چی؟
اونم خبر داشت؟
راستشو بگو
ملتمسانه به پدرش نگاه کرد
میترسید بازهم پدرش اورا به پول بفروشد و ابرویش را ببرد
ولی پدرش اینبار با صداقت گفت:نه
نفسی از سر اسودگی کشید و چادرش را مرتب کرد
کمیل پوزخندی زد و دستش را روی پیشانی اش گذاشت
به چشم هایش هم اعتماد نداشت
-من عجله دارم خانوم جلالی
ازاده سمت خانه رفت و وسایل هایش را جمع کرد
ته دلش به رفتن راضی بود
حداقل از شر این خانه دودگرفته و سروصداهای دوستان مفنگی پدرش خلاص میشد
کمیل با دیدنش که ساک به دست ایستاده گفت:برو تو ماشین
با رفتن ازاده سمت پدرش رفت و یقه ی اورا گرفت:احترام موی سفیدتو نگه میدارم و دست روت بلند نمیکنم
به حرمت روزای محرم
ولی نمیتونم به خاطر نامردی ک در حقم کردی ببخشمت
از این به بعد دور و بر خونه ما پیدات نمیشه
دیگه دخترتم برای همیشه فراموش کن
فهمیدی؟
با ترس سرش را تکان داد ک یقه اش را رها کرد و در حیاط را محکم بهم کوبید
#ادامه_دارد...
🌼@MazhabiiiTor🌼
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_8
-برو تو
خرامان خرامان داخل خانه رفت و سرش را پایین انداخت:سلام
نرگس، خواهر کمیل، با دیدن ازاده از روی مبل بلند شد و به مادرش ک مشغول پاک کردن برنج بود گفت:اومدن
مادرش سمت انان برگشت
اخمی کرد و
جوابی نداد
کمیل پشت سر ازاده ایستاد و گفت:چه خوشتون بیاد چه خوشتون نیاد دیگه از این به بعد ازاده خانوم هم با ما زندگی میکنه
مادرش از جایش بلند شد و سمت انان قدم برداشت:
دیگه باید جلوی همسایه ها بیشتر سنگ رو یخ بشیم
کلافه گفت:میگی چیکار کنم؟!
اسمش تو شناسناممه
چه دلم بخواد چه نخواد حالا زن قانونیم محسوب میشه
نمیتونم به امان خدا ولش کنم ک پدرش هربلایی میخواد سرش بیاره ..انسانیت کجا رفته
-اخه ما چی از زندگی و کس و کار این دختر میدونیم؟
-هرکسی ک باشه چاره ای جز این ندارم
ببین پدرش چیکار کرده
نگاه حوریه خانوم روی صورت کبود شده ی ازاده چرخید و هیچی نگفت
ازاده ک مظلوم و بی سروزبان بود
مثل همیشه چیزی ته گلویش مانع شد تا تمام حرفایش را بزند
-نرگس؟
-بله داداش
-ببرش تو اتاق
-چشم
دست ازاده را گرفت و اورا همراه خود سمت اتاقش برد
بعد از رفتن انها مادر کمیل اشک ریزان گفت:ببین اخر عمری گرفتار چه مصیبتی شدم
تنها پسرم باید اینطوری با دختریکه معلوم نیست چیکارس و خانوادش کیه بی سرو صدا عقد کنه
باید پاش وسط محرمی به پارتی باز بشه
ای خدا منو بکش راحتم کن
یه عمر ابروی و عزمتون به باد رفت
دست مادرش را گرفت و اورا روی مبل نشاند:اروم باش عزیز
من هرجور شده منصورو پیدا میکنم و بیگناهیمو ثابت میکنم
-چی رو میخوای ثابت کنی دیگه
همه چیز تموم شد رفت
نشونش اون دختریه ک تو اتاقه
ازاده با شنیدن این حرف ها قلبش گرفت
انتظار این برخورد را داشت
نرگس لبخند مصنوعی زد و گفت:اسمت چیه
-ازاده
-تو،تو اون مهمونی چیکار میکردی،با کسی دوست بودی؟
از این سوال تکراری خسته شده بود
پرسیدنش چه اهمیتی داشت وقتی همه چیز رابریده و دوخته بودند
چشم هایش را روی هم گذاشت و چندکلمه گفت:نه منو دزدیده بودن
سکوت کرد ک نرگس پرسید:مادرت کجاس؟
#ادامه_دارد....
🌼@MazhabiiiTor🌼
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
آقـاسلام!دلبہٺودادمنمۍبرۍ؟
اینجـانمنتظربہفدایت،نمۍخرۍ؟
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج ♥️🌸
#غریب_طوس 💐🌾
🌼@MazhabiiiTor🌼
ماهایےکهیقههامونآخوندیه
وتسبیحازدستموننمیوفتہ
ماهاییکهروسریمونتاروی ِ
چشموناومدهونمازشبمونخطنمیخوره
یادموننرهخدامونرو
یادموننرهعبادتمونبرایخداست
نهتحسینوتمجیدمردم🙂🎈
یادموننرهکارامونبخاطرخداباشه
یادموننرهبلاخرهدیریازودبهسویخدا برمیگردیموایندنیاابدینیست❌🌿
یادموننرهدلبستنبهدنیاآخرعاقبتنداره
یادموننرهمھربونیرو
یادموننرهاخلاصرو
یادموننرهغیرتپدرانمونرو
یادموننرهپهلویشکستهمادرمونرو
یادموننرهیهآقاییهستکهمنتظر³¹³نفره
یادموننرهچندنفربچهدادن؛
همسردادن
پدردادن
برادردادن
تامنوشماتویرفاهباشیم🖤🍃
توشلوغیروزمرگیهاتاینارویادتنرهرفیق!!🙂
#غریب_طوس 🦋💦
🌼@MazhabiiiTor🌼
- گفتم:کجا رها ڪنم
این بار غم ڪہ بر دوش است؟
-گفت: ڪربلا...🌿`
#دلتنگحرم💔🍃
#غریب_طوس🌻✨
🌼@MazhabiiiTor🌼
-«عَلِمَتْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ وَأَخَّرَتْ»
انسان، هم بايد به فکر گذشته خود باشد،
تا اگر خلافی کرده توبه كند و هم به فكر
پس از مرگ خود باشد تا يادگار خوبی از
خود به جای گذارد..!🌿`
-🌱 سورهانفطار، نشانہ۵
#غریب_طوس 🌻🍀
🌼@MazhabiiiTor🌼
چـــــــــــــــادر تو
تلافی غروبی است…
که در آن روز به زور چادر از سر زنان حرم پیامبر میکشیدند…
چادر تو میراث خون دلهای خیمه نشینان ظهر عاشوراست …
و چادر سرکردنت به همین سادگی انتقام کربــــــــــــــــلا ست….
#غریب_طوس 🌺🌱
🌼@MazhabiiiTor🌼