فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیموے🦋
#مذهبے✨
عشق یعنے ڪہ بہ شوق ٺو بہ صحرا بزنم😍❤️
بہ هواے دݪ پاڪ ٺو بہ دریا بزنم...🌊🙃
#خادم_الزهرا🕊
🌼@MazhabiiiTor🌼
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_هشتم
-دوسال پیش سکته کرد و فوت شد
-خدا رحمتش کنه
اسم من نرگسه
خواهر کمیلم
ببین ازاده خانوم
اگه میبینی مادرم اینقدر ناراحته باید بهش حق بدی
قبل اومدن تو قرار بود دختردایی کمیل ،سمانه رو براش بعد محرم خواستگاری کنیم
همدیگرو هم میخواستن و دوست داشتن
ولی با اومدن ناخواسته ی تو همه چیز بهم ریخت
پس بهتره انتظار نداشته باشی به پات گل بریزیم
از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت
با رفتن او دانه های درشت اشک بر گونه هایش جاری شد
تقصیر او چه بود
او ک صدبار به سرگرد اکبری حقیقت را گفته بود
از این همه تنهایی و بیکسی خسته شده بود
ته دلش امید داشت با خلاصی از ان خانه حداقل اوضاعش بهتر میشود
ولی حس میکرد اگر در همان خانه ی پدری اش میماند و اورا تحمل میکرد بهتر از طعنه های تند اینان بود
صدای نرگس مانند پتک بر ذهنش فرود می امد:همدیگررو میخواستن و دوست داشتن
دوست داشتن
دوست داشتن
دست هایش را روی صورتش گذاشت و دوباره شروع کرد به گریه کردن
قلب کوچکش به هر بهانه ای بی قرار باریدن بود
تا شب از اتاق بیرون نرفت و بیحرکت گوشه ی اتاق نشست
کسی هم سراغش را نمیگرفت
تنها نرگس اورا برای ناهار صدا زد ولی او میلی نداشت
به سرنوشت نامعلوش فکر میکرد
با شنیدن صدای چند تقه ک به در خورد سمت ان چرخید
کمیل سینی بدست وارد اتاق شد و مقابلش نشست
-سلام
زیر لب جوابش را داد و بشقاب برنج را مقابلش گذاشت:نرگس گفت ظهر ناهار نخوردی
لب های خشک شده اش را از هم باز کرد و با صدای ضعیفی گفت:ممنون گرسنه نیستم
-مگه میشه نباشی
بردار چند لقمه بخور
-اقای معتمدی
-بله
-منو ببخشین ک زندگیتونو بهم ریختم
-درسته ک از اومدن ناخواستت به زندگیم ناراضیم ولی بیرحم ونامرد نیستم که بخوام عصبانیتمو سر یک دختر ضعیف و بیپناه خالی کنم
من پدرت و از همه مهم تر منصور رو مقصر میدونم
هنوزم نفهمیدم خصومت اون با من چیه
حرفای مادرمو درباره خودت جدی نگیر
از سر دلسوزی و ناراحتیش برای منه
-حق دارن
ناراحت باشن
برای اولین بار نگاهی دقیق به صورت ازاده انداخت
پوست سبزه با چشم و ابروی مشکی
نگاهش را گرفت و گفت:و دیگه یه مطلب
سرش را بالا گرفت ومنتظر نگاه کرد
- احساس میکنم زندگیم به یکباره از هم پاشیده
از من چیزی جز احساس و رفتار سرد و بیتفاوت انتظار نداشته باشید..من فعلا نمیتونم حضور شمارو به عنوان همسر قانونیم وشریک زندگیم به خودم بقبولونم
چون انتخاب من نبودید
-درک میکنم
چیزی جز این انتظار ندارم
من حاضرم برای همیشه از زندگی شما برم بیرون تا با دختری ک بهش علاقه دارید ازدواج کنید
-پیش پدرت؟
ک دوباره گیر یکی مثل منصور بیفتی ک ازت برای بدبخت کردن بقیه سواستفاده کنه
سرش را زیر انداخت و جوابی نداد...
#ادامه_دارد....
🌼@MazhabiiiTor🌼
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_9
صبح با شنیدن صدای گنجشک ها سرش را از روی پاهایش برداشت
هنوز مانتوی رنگ و رو رفته ی دیروزش تنش بود
موهایش را تماما داخل شال فربرد
روی پا ایستاد و به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت:7:30
سینی شام دیشب را برداشت و از اتاق بیرون رفت
در پشت سرش با صدای قیژ قیژ بلندی بسته شد
توجه اعضای منزل ک درحال خوردن صبحانه بودند سمت او جلب شد
حوریه خانوم طبق معمول اخمی تحویل او داد و رویش را چرخاند
کمیل سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت
سینی را روی ظرفشویی گذاشت و به اتاق بازگشت
صدای کمیل را شنید ک گفت:من رفتم خدانگهدار
-خدافظ پسرم
با تنها شدن او و مادرکمیل ترسی به دلش نشست
مدتی گذشت ک در اتاقش به شدت باز شد
با دیدن چهره ی اخمو حوریه خانوم سرجایش ایستاد و تته پته کنان گفت:سسلام
-علیک
امروز من خیلی خستم
ناهار رو درست میکنی و خونه رو مرتب میکنی
خیال نکن از اون خونه خلاص شدی و اومدی یه خونه بزرگتر راحت میخوری و میخوابی و پسرمو تیغ میزنی
باید قد خورد خوراکت کار کنی
نمیزارم از مهربونی پسرم سواستفاده کنی
فهمیدی؟
سرش را تکان داد و گفت:من همچین دختری نیستم
-از سرووضع خودت و پدرت معلومه!
خیلی خوش شانسی دختر
خیلی خوش شانسی ک پسر من تو تورت افتاده
دوباره بغض کردقوی باش ازاده
تو باید قوی باشی نباید گریه کنی
تو دیگر دختربچه نیستی ک پشت سر مادرت قایم شوی
-خانوم...من اصلا پسرشمارو نمیشناختم
منم مثل پسرشماقربونی شدم این وسط
-اخی دلم برات کباب شد
چه قربونیی!
پسرم از تیپ و قیافه ک چیزی کم نداره
یه پارچه اقا
اون کسی ک قربونی شد پسر من بود ک گیر همچین خانواده ای افتاد!
خداروشکر به پسرم گفتم پای پدرتو از خانواده ما قطع کنه
اشک های ازاده بی اختیار جاری شد
بازهم همان مانع لعنتی همیشگی راه گلویش را بست
بازهم حرفش را خورد!
با رفتن حوریه خانوم بغضش ترکید و هق هق کنان گریه کرد
-گریه زاری رو بس کن
فکر نکن جلوی پسرمم اینجوری اشک تمساح بریزی رامت میشه
دستش را جلوی دهانش گرفت و با صدای خفه بغضش را فروخورد
بی زبان تر از آن بود ک از خودش دفاع کند
#ادامه_دارد....
🌼@MazhabiiiTor🌼
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_نهم
مشغول تمییز کردن کف آشپزخونه بود که متوجه امدن نرگس از دانشگاه شد
با شنیدن صدای پر از شوق مادر نرگس دلش لرزید:سلام دخترگلم خسته نباشی
دلش برای مادرش تنگ شده بود
"مادر کجایی ک بیینی دخترت اینطوری راهی خونه بخت شد
به خاطر پدر معتادی ک به خاطر پولش دخترش رو فروخت"
"به خاطر من و پدرم این خانواده هم بدبخت شدند"
اهی کشید و از وجود خودش پشیمان شد
او از عمد کاری نکرده بود ک مادر کمیل اینطوری با او صحبت میکرد
"کاش میتونستم از خودم دفاع کنم"
از اینکه باید کار میکرد ناراحت نبود
از این ناراحت بود ک به خاطر وضع ضعیف مالی پدرش و کار های اشتباه اون سرزنشش میکردند
با امدن مادراقا کمیل از جایش بلند شد ک گفت:کارایی ک گفتم کردی؟
-بله
-میتونی بری اتاقت
تا وقتی صدات نکردم بیرون نیا
***
کتاب شعر رنگ و رورفته ای ک از مادرش یادگار مانده بود را از ته ساک برداشت و مشغول خواندش شد
ساعت تقریبا 7 بعد از ظهر بود
"وقتی خونه خودمون بودم میرفتم بالا پشت بوم نقاشی میکشیدم"
کتاب را بست و
با خود فکر کرد" کاش خودکار و کاغذم رو برمیداشتم"
در اتاق رو کمی باز کرد و با دیدن سکوتی ک با خانه حاکم بود حدس زد همه بیرون باشند
مردد وارد هال شد و به اطراف نگاه کرد ک با دیدن اتاق های خالی نفسی از آسودگی کشید
در همین حین تلفن زنگ خورد ک چون انتظارش را نداشت کمی جا خورد
مردد سمتش رفت و دستش را برای برداشتن ان دراز کرد ک تلفن روی پیغام گیر رفت و صدای دختری در تلفن پیچید:
سلام خاله جون سمانه ام امشب اگه خونه اید میخوایم بعد شام یه سر بیایم اونجا
خیلی وقته بهم سرنزدیم
مامانو بابا سلام دارن
خدانگهدار
با شنیدن اسم سمانه احساس خاصی به او دست داد ودر دلش اشوب به پا شد
با شنیدم صدای چرخیدن کلید در اتاق از دلهره ی اینکه از اتاقش خارج شده ضربان قلبش بالا رفت
حوریه خانوم و نرگس پلاستیک به دست وارد خانه شدند
طبق معمول اخمی تحویل او داد و گفت
:کمیل نیومد خونه؟
سرش را به نشانه ی منفی تکان داد:
نه
- فکر کنم خواهرزادتون زنگ زدن و پیغام گذاشتن واستون
-جواب ک ندادی؟
-نه
بی انکه منتظر حرف دیگری باشد سمت اتاقش رفت و در را بست
مدتی گذشت ک صدای حوریه خانوم را شنید
:سلام دخترگلم خوبی؟؟...
#ادامه_دارد....
🌼@MazhabiiiTor🌼
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
همہ هستی من حضرت ارباب سلام
اۍ دلیلِ طپشِ این دلِ بیتاب سلام..
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله..♥️
#غریب_طوس 🦋✨
🌼@MazhabiiiTor🌼
چِریڪۍڪَسۍاَستڪِہدَرجَمعِدُشمَنـٰان
چۅنتَڪگُلۍبۍنَظمدَرمیـٰانِتیغھـٰامیرَقصَد!
#غریب_طوس 🌸🌹
🌼@MazhabiiiTor🌼
اگر یه
روز تنها شدی،🍂
اگه دیدی
بغض کردی ولی دلیل
گریه کردن پیدا نمیکنی😞
بدون که دلِ خـدا
برات تنگ شده
میخواد صداش کنی.♥️
[ یا رفیق من لا رفیق له
#غریب_طوس 🌱🍂
🌼@MazhabiiiTor🌼
عشقآندارمتاآید #نفس
از #جمال دلبرمگویمفقط ...
حقپرستم،مقتدایم #مهدے است
تاابداز #سرورم گویمفقط ...
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🦋♥️🌷
#غریب_طوس 🌺💐
🌼@MazhabiiiTor🌼