🌹🌻🌹
•|اَسیرِ عشقِ حٌسِینَم اسیر میمیرَم
•|بِه شٌوقِ کَربٌ بلاٰیَشْ حَقیِر میمیرَم
•|لِباٰسِ نٌوڪریَت داٰدِهْ اعتِباٰر مراٰ
•|اَگَر چِہ نوکَرَم اَما امیر میمیرَم
#غریب_طوس 🌸
🌼@MazhabiiiTor🌼
#تلنگر 🖇
مـحـࢪمنزدیڪـه...🖤
مواظـبچشامونباشیـم🙂
اینڪهیهـوبهخودمـونبیایـموببیـنـم🚶🏻♂
دیگهنمیتونیـم🖐🏻
واسـهامامحسیـنعلـیـهالسـلام🌱
اشڪبࢪیزیـم...؛خیلےسخته!🥀
ان شاءالله هیچوقتاونروزنیـاد.. 💔
#غریب_طوس 🌻
🌼@MazhabiiiTor🌼
Mohammad Hossein Poyanfar - Donbalet Migardam (128).mp3
4.16M
اللهم ارزقنا قبر شش گوشه... 💔😔
#غریب_طوس 🌹
🌼@MazhabiiiTor🌼
Hossein_Poyanfar_-_Hamin_Arezome.mp3
5.5M
امیرم حسینه♥️
هوایی شدم آقا هوایی تو♥️
کربلا،کربلا
#غریب_طوس 🦋
🌼@MazhabiiiTor🌼
رمان زیبای🦋[تنها میان داعش]🦋 پارت25✨
یکی از #مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!»
? بدن لمسم را بهسختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.
او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما #وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام میآید.
? عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت بهسرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش #داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.
رزمندهای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک #ارباً_ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلولههای خمپاره را جا زد و با فریاد #لبیک_یا_حسین شلیک کرد.
? در #انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و بهسرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار میکنی؟»
? تکیهام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانیام شکسته است.
با انگشتش خط #خون را از کنار پیشانی تا زیر گونهام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ #صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.
? فهمید چقدر ترسیدهام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :«داعشیها پیغام دادن اگه اسلحهها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.»
? خون #غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟»
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم #امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!»
? روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار #موصل حراجشون کردن!»
دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد.
? اگر دست داعش به #آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!
صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ #اماننامه داعش را با داد و بیداد میداد :«این بیشرفها فقط میخوان #مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!»
? شاید میترسید عمو خیال #تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! #حاج_قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟»
اصلاً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!»
? و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه #مقاومت کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!»
عمو تکیهاش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت #وعده داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!»
? ولی حتی شنیدن نام اماننامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد.
چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته #خدا را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت…
🌼@MazhabiiiTor🌼
ڪربلاء-«✨♥️»-
(✿)منهمانخستهے.ir🌩
(✿)بےحوصلهے.ir🎭
(✿)غمزدهام.ir💔
(✿)آدمبدقلقےکہ.ir🚶🏻♂
(✿)رگخوابش.ir🦋✨
(✿)حرماست.ir😍🤞🏻
#خادم_الزهرا✨
🌼@MazhabiiiTor🌼
↷.•°♡°•.🌙🥀.•°♡°•.↷
#ڪـربلآےِعـُشآق💔🙃
گفت:دلتتنگبشہ چیڪارمیڪنی؟!
گفتم: بࢪای#حسیـــن؏...
گࢪیہ میڪنم...!!
آنهاییڪهباموزیک
گࢪیهمیڪنندࢪادࢪڪ نمیڪنم...‼️
حیفِاشڪ چشمها...💔
#حیف...
#خادم_الزهرا🥀
🌼@MazhabiiiTor🌼
#مومنبایدزرنگباشه😁
زرنگباشیم👀
وقتیمیخوایمبهکسیکادوبدیم🎁
یهجانمازکوچیک🍃
یهتسبیح📿
یهکتاب📘
ازاینجورچیزاییکهباهاشونکارخیر
میشهکردکنارشهدیهبدیم😁
اینجوری😎
تاهروقتکهبااونجانماز☔️
نمازبخونه🤲🏻
بااونتسبیحذکربگه📿
ازاونکتاببخونهواستفادهکنه📘
یاهروسیلهیدیگهکهباهاشکارخیر کنه♥️
برایماهمخیرحسابمیشه🌱
پسزرنگباشیم✌️🏼
#خادم_الزهرا🦋
🌼@MazhabiiiTor🌼
『🖇📓』
.
.
معنۍچشمانتظارےرانفہمیدم..🤚🏻
اماجانمـادرهاۍمفقودالاثرها؛العجل!••ッ
#انتظارمادرانہ(:
#برایخوشبختبودنمادرکافیست...
#خادمالزهرا🕊
🌼@MazhabiiiTor🌼
#خاطــره🎞
رفیقشہید:
«هرموقعصحبتشهادٺمیشد؛
بابڪهمیشہبہمنمیگفت:
"خوشبہحالٺوساداٺی
وشهادٺبہتونزدیڪٺره"
اۍڪاشهیچوقتاینحرفونمیزد.
بااینحرفشخیلیمنوسوزوند🥺💔»
#شہیدبابڪنوࢪی💚
#خادمالزهرا🌱
🌼@MazhabiiiTor🌼
「💚🪴」
-
-
| لَیِّنْقَلبےلوَلِیِّأمْرِڪْ |
ڪاشنفسمونمیذاشت🤭
یهجورۍزندگےمیکردیم🤚🏻
کہسالدیگہهمینموقع🌿
بہمادرامونمیگفتن...؛😍
+مآدَرِشَهیدِه (:"💔
-
「🌿」 #شهید_آینده:)
{°•♡•°} #خادم_الزهرا🌷
🌼@MazhabiiiTor🌼