🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_34
موقع برگشت هوا کم کم ابری شد و شروع به باریدن کرد
نم نم بارون روی شیشه های ماشین سر میخورد
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و به دور دست هایی ک به نظر بی انتها میومدند خیره شدم
خیلی خسته شده بودم
دلم میخواست یه دل سیر بخوابم
وارد شهر شدیم که کمیل گفت:بریم خونه یا سرراه یه چیزی واسه شام بگیریم
چیز زیادی به اذان نمونده
نرگس با بی حوصلگی گفت:بریم خونه...خودمون بعد یکم استراحت یه چیزی درست میکنیم...توروخدا فقط بریم من یکم بخوابم
منم ک از خدام بود برم بخوابم گفتم:اره موافقم
کمیل:خیلی خوب
رسیدیم جلو در خونه عمه خانوم و پیاده شدیم
نرگس مادرشو صدا زد تا بیدار شه:مامان پاشو رسیدیم
خمیازه کنان بیدار شد و چادرشو از روی پاش برداشت:چه زود
در همین حین محمد و بقیه هم رسیدن
کلا چشمای همه خواب بود
....
چادر و کیفمو گوشه اتاق گذاشتم و کنار نرگس ک برای خودش پتو اورده بود نشستم
نجمه و ندا هم یه گوشه خواب رفته بودند
عمه خانوم یکم خونه رو مرتب کرد و صداشو شنیدم ک به مامان کمیل میگفت:ظاهرا جوونا زودتر از ما خسته شدن و خوابیدن..شامو خودمون درست کنیم
سرمو کنار نرگس رو بالشت گذاشتم و منم از خواب بیهوش شدم
با احساس تکان خوردن دستم چشمامو باز کردم
نرگس درحالی که موهاشو شونه میزد گفت:ساعت نه شبه ها
چشمامو مالیدم و سرجام نشستم:نماز نخوندم
-منم
به جای خالی نجمه وندا اشاره کردم و گفتم:اینا کجان؟
-هال
شالمو سرم گذاشتم و چادر رنگیمو سرم کردم
بعد از اینکه دست وصورتمو شستم و وضو گرفتم برگشتم اتاق تا نماز بخونم
خواستم نیت کنم ک صدای کمیلو شنیدم:به به خانومای خوش خواب...الان وقت نماز خوندنه؟
خندیدم ک نرگس گفت:اصلا از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد...خدایا شرمنده..من برم وضو بگیرم
بعد از گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت که کمیل تکیشو از در گرفت و بهم نزدیک شد
بهش نیم نگاهی انداختم ک از جیبش تسبیحی در اورد و سمتم گرفت:فعلا دستت باشه نماز میخونی باهاش ذکر بگو
تسبیح خودمه
#ادامه_دارد....
🌼@MazhabiiiTor🌼
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀