eitaa logo
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
410 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
105 فایل
༺﷽༻ 💛🌻دݪگرم خُدٰایـےاَم،ڪھ بٰا تَمام بَدۍ هٰایَم باز هَوٰادٰار دِلم اسٺ...❥ ツ اَلـّٰلـھُـمَ الـࢪزُقـنـٰا شَـــہــ💔ـٰادَٺ:) ڪُپـۍ؟! وٰاجِبہ مُؤمِن✌🏻 اࢪٺباط با ادمیݩ⬅: @Fatemeh_884
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🌸 ⏰چَندساعَت‌بعدازعَــ💍ــقدبا هَمسرش‌رفتہ‌بودندتوی‌ِاُتاق ... 🌿برَاشون‌ڪه‌چایی‌بُردم‌دیدم‌کتـاباشو گُذاشته‌وسط‌داشت‌اززندگےائمہ‌و حَضرت‌زهراسلام‌الله‌عَلیهابراےِ هَمسرش‌مےگُفت بهش‌گُفتم:براےخوندن‌این‌ڪتابا فرصَت‌زیاده☺️ گُفت‌مادرجان‌لازمہ هَمــ😇ــسرم‌با زندگی‌حَضرت‌زَهـــرا(س)آشنابشه... 😍 (خاطره‌اےازسردارشهیدولی‌الله‌چراغچی🕊🌹 ) ✨ 🌼@MazhabiiiTor🌼
| با محسن بحثم شد... گفتم: هی نگو شهید بشم، شهید بشم. باید مؤثر باشی. آدم باید تو زندگیش تاثیر داشته باشه. یه سرباز مُرده به چه درد می خوره؟!» خندید و گفت: شهید بشم انشاءالله مؤثر هم میشم!🤞🏻♥️ 🌹 ✨ 🌼@MazhabiiiTor🌼
🙃🦋🍃 مراسم عقدانجام شد...💍💛 بعدازمراسم آقاعبدالله خواست تابامن حرف بزند..😃🙂 اولین برخورد زندگی مشترک مان بود قبل ازصحبت ازمن خواست تایک مُهر برایش بیاورم🌸 چون روحیۀ ایشان رامیشناختم ازباب‌شوخی گفتم:مهر؟!مهربرای چی!؟مگرحاج آقاتا این موقع نمازشان رانخوانده اند!؟🙄 دیدم حال عجیبی دارد نگاهی به من کرد گفت:《حالاشمایک مهربیاورید》امامن دست بردار نبودم😁👀 گفتم:《تانگوییدمهربرای چه میخواهید،نمی آورم گفت:"میخواهم نمازشکر بخوانم ازاینکه خداوند همچین همسری به من داده از اوتشکرکنم..."😍♥️💫 دیگرحرفی نزدم رفتم وبادوجانمازبرگشتم...🙂🌻 🌟💚 🕊 🌼@MazhabiiiTor🌼
بعد از شنیدن خبر شهادتش❣... غسل كردم و... لباس سفید و روسری سفیدی كه... واسه استقبال صادقم خریده بودم،سرم کردم... هر شهیدی كه قرار باشه از سوریه بیارنش... حداقل سه روز طول میکشه... ولی صادق چهارم اردیبهشت شهید 🕊شد و... پنجم اردیبهشت آوردنش تبریز و... ششم اردیبهشت هم... پیكرش از دید ما پنهون شد و رفت زیر خاک...😢 تا لحظه موعود برسه... دل تو دلم نبود...😣 دلم میخواست زود برسم فرودگاه... اون لحظه یاد حرف صادقم افتادم كه گفت... جمعه میای استقبالم...مطمئن باش...😔 از مسئولین خواهش كردیم كه پیكر نفسمو بیارن خونه... ولی چون ازدحام جمعیت زیاد بود... بردنش گلزار شهدا و۱۰ شب آوردنش خونه... خواستیم كه در تابوتو باز کنن...😢 باز كردن ولی درشو طوری نگه داشتن كه نبینم... اعتراض كردم...😠 گفتن... میخوایم صورتشو باز كنیم... ولی متوجه شدم كه دارن با پنبه چهره‌ شو میپوشونن...🤭 صادقم كاملاً آماده م كرده بود... تا حدی كه حتی...😣 منتظر یه مشت خاكستر تو تابوتش بودم... باز كردن ولی... اجازه ندادن زیاد ببینیمش... گفتن... باید زود ببریمش سردخونه و بردنش... تحمل نداشتم ... اصرار كردم که بذارن برم اونجا ببینمش... رو تخت سردخونه... یه جوری بود كه راحت بغلش كردم و...❤ صورتشو دیدم... صادق كه میرفت مأموریت... من مژه‌‌هاشو میشمردم و میگفتم... "مراقب باش یكیش هم كم نشه و... صادقم میخندید...😌 ولی تو سردخونه... دیدم كه یه تركش ریز پلكشو بوسیده بود و...😞 چند تایی از مژه‌‌هاش با پوست افتاده بود و... جای گردی تركش خالی بود...😔 همسرم...💕 جنوب منطقه حلب... با اصابت بیشترین تعداد تركش به پشت سرش...😢 همزمان با شهادت بی‌بی دو عالم... به آرزوش رسیده بود...💔 همسر 🦋🌹 🌼@MazhabiiiTor🌼
: یہو وسط حرفـش میگفت: "خانوم...❤️ اگـہ مݧ شہید شدم بہم افتخار کن..."☺️ مـیگـفـتـم:"وا بـہ چـے افتخار کنم…؟!😒 بـہ ایݧ کـہ شوهـر نـدارم…؟!"😞 میـگفـت: "بـہ ایݧ افتخار کـݧ کـہ من همه رو دوست دارم و... بـہ خاطر همـہ مردم میرم..😊. اگـہ نرم دشمن میاد داخل خاکموݧ...😔 پیـش از ما هـم اگه شـہدا نمیرفتݧ... حالا ما هـم نمیتونستـیم تو امنـیت و آرامـش زندگـے کنیم..."🙂 روز آخرے کـہ میخواست بره گفت: "بیایـیـد وایسید عکس بگیریم…📸 کولـہ شو کـہ برداشت... رفتم آب و قرآݧ بیارم... فضا یـہ جورے بود...😢 فکر میـکردم ایݧ حالات فقط مخصوص فیلمـا و تو کتاباست... احـسـاس میکردم... مهدی بال درآورده داره میـره...😣 از بـس کـہ خوشحال بود... ساکـشو خودم جمع کردم... قرار بـود ۴۵ روزه بره و برگرده ولـے.. ۲۱ روزِ بعد شهید 💔شد...😭💚 🦋🖤 🌼@MazhabiiiTor🌼
🙃 هروقت که از ماموریت میومد، به تلافی اینکه دل منو به دست بیاره، گوشه سفره غذامون یه قلب کوچیک با گلهای رز درست میکرد. منم دیگه به تلافی اون، قرار گذاشتم هربار که بیام گلزارش، براش یه قلبی با گل رز درست کنم یبار که از ماموریت های زیادش، خیلی ناراحت بودم، به من گفت خانوم قول میدم جبران میکنم، یه کوچولو هم که شده جبران میکنم. روز پنجشنبه بود، من همش تو ذهنم میگفتم میخواد فردا مارو جایی ببره. میخواد یه کاری انجام بده. صبح شد، دیدم پاشده خودش ناهار قرمه سبزی گذاشته.آشپزیشم خوب بود. گفت امروز تو اصلا با غذا کاری نداشته باش، گفت موقعی که میخوام سفره رو بچینم، میری تو اتاق نمیای، سفره که چیده شد شما بیا. بعد که اومدم دیدم سفره رو قشنگ چیده. یه گوشه سفره یه با گل رز درست کرده بود. اصلا نفهمیده بودم کی رفته گل رز گرفته. ✍🏻‌به روایت همسر شهید محمدحسین میردوستی♥️🕊 🌼@MazhabiiiTor🌼