eitaa logo
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
442 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
105 فایل
༺﷽༻ 💛🌻دݪگرم خُدٰایـےاَم،ڪھ بٰا تَمام بَدۍ هٰایَم باز هَوٰادٰار دِلم اسٺ...❥ ツ اَلـّٰلـھُـمَ الـࢪزُقـنـٰا شَـــہــ💔ـٰادَٺ:) ڪُپـۍ؟! وٰاجِبہ مُؤمِن✌🏻 اࢪٺباط با ادمیݩ⬅: @Fatemeh_884
مشاهده در ایتا
دانلود
🔔🔍 🌱 فڪر ڪردن به مثل دود مےمـونه ! آدمو نمےسوزونه ولے درو دیوار دل رو میڪنه و آدمو خفه...☝️🏻 •.¸✿¸.•❤•.❀•@MazhabiiiTor.¸✿¸.•❤•.❀•.
✍ 🌹شهید علی ذاکری بچه تهران که پدر ومادر او هردو دکتر بوده اند این خانواده یک پسر دارند و دودختر............. دوتا خواهر دارد که بد حجاب اند وبد حیااند ودوست پسر دارند 😔 ورفت وآمد وگناهان دیگر.......😔 این پسر خوب از آب درآمده وهرچه به خواهران نصیحت می کند خواهران گوش نمی کنند این شهید🤲متوسل می شود که خدایا من را ازاین اوضاع نجات بده.شب درخواب یک روحانی سید را می بیند که خطاب به این شهید می گوید:علی آقا،پاشو بیا دانشگاه امام حسین(ع)که ابنجا دانشجو می پذیرد🤞.آن موقع هنوز دانشگاه امام حسین(ع)تهران تاسیس نشده بود.می رود که خوابش را تعبیر کند پیشنمار مسجدمحله به او می گوید دانشگاه امام حسین یعنی همین جبهه های حق علیه باطل☝️ایشان باهزار خواهش والتماس در جبهه ثبت نام می کند،وبالاخره راهی جبهه می شود وشب عملیات در وصیت نامه خود می نویسد:ریاست محترم دبیرستان،معلم عزیزم، شمارا به عنوان وصی خودم انتخاب می کنم،چرا که پدر ومادرم وقت خواندن را ندارند. شمارا انتخاب می کنند چون خواهران من اصلا وصیت نامه نوشتن من را قبول ندارند،ازشما تقاضا دارم جنازه من راکه آوردند پس از تشبیع جنازه در بهشت زهراتهران،بروید پدرومادر من راخبر کرده به خواهرانم خبر دهید این مقدار انسانیت در آنها سراغ دارم که برای تشبیع جنازه من کارها رارها خواهند کرد وبه بهشت زهرا خواهند آمد جنازه من راداخل قبر گذاشتید تلقین راکه خواندید کفن از چهره ی من بردارید وبگویید تابرای یک لحظه پدرومادر و خواهران من بیایند بالای قبر اگرا راه من حق باشد و بد حجابی،دوخواهران من باشد به قدرت پروردگار باید زنده شوم🤞وچند لحظه ای به دنیا اهل دنیا پدر ومادر و دوخواهرم لبخند بزنم تا بفهمند که حق خمینی است✌️وآنچه خواهران من عمل می کنند گناه است و ذلالت و بدبختی است................. رئیس دبیرستان می گوید با خودم گفتم🤔چه کار کنم❓نکند ایشان شهید شود❓اگر جنازه اش را آوردند چه❓اگر لبخند نزد❓اگر زنده نشد❓..... ایشان شهید شدند و جنازه اش را آوردند پدرو مادر هم گفتیم و آمدند وبا خود این فکر بودیم که آیا شهید لبخند خواهد زد؟چه طور خواهد شد؟با خود گفتیم هرچه شد مهم نیست وما باید اعلام کنیم چراکه خود شهید ازما خواسته،به محض اینکه تلقین را خواندند وتمام شد و کفن از چهره شهید کنار زدند و خانواده وی بالای قبر ایستاده و گریه می کردند😭😭 دیدیم که شهید سرش را بلند کرد وبرای لحظاتی چشمانش را باز کرد وبه روی پدر و مادر دو خواهرش لبخند زد لبخند آن شهید خانواده اش رابه آنجا رساند که پدر ومادر وی اکنون از بهترین پزشکان کشور هستند👌🌹 وخواهران وی از بهترین خواهران تهران بوده وبرای جذب خواهران تلاش میکنند امید وارم شرمنده شهدا نشویم🤲 🌹 💓@MazhabiiiTor💓
احتیاط کن! :) تو ذهنت باشد کھ یکی دارد مرا می‌بیند، یک آقایی دارد مرا می‌بیند، دست از پا خطا نکنم، مھدی‌فاطمه«س»خجالت بکشد. وقتی می‌رود خدمت مادرش کھ گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد. بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، کرده است. بد نیست ؟!!! فردای قیامت جلوی حضرت‌زهرا«س»چھ جوابی می‌خواهیم بدهیم...! ⇘⇘⇘join⇙⇙⇙ 🎀@MazhabiiiTor🎀
💔 این روزها تو این همه دغدغه شون این شده که بیشتری بگیرن😏 و های بیشتری داشته باشن😳 و کسی شون نکنه ❌ ❓ی سوال برام پیش اومده❓ توی دنیای واقعی مون آیا تا حالا خدا برامون اولویت داشته❓❗️ تاحالا از ترس اینکه خدا مون کنه ، از دست کشیدیم⁉️😔 تاحالا هامون رو از فیلتر رد کردیم❓ 💔 خدایی، خدامون خیلی 😔 📛 دوره زمونه ی ما دوره ای شده ک آدم ها توی خیالات و پست های خودشون و دارند👌 ولی درعمل ,,,,,,متاسفانه نه😔 📛 وقتش نیست پامونو ازاین فضای غیرحقیقی بیرون بکشیم وب دنیای واقعی برگردیم 📛 شاید ته زندگی مون یکی مون کرده باشه یکی مثل 😭 ہـسـتــ🥺 ╔═🍃🕊🍃═════╗ @MazhabiiiTor✨✨✨ ╚═════🍃🕊🍃═╝
💔 فڪر ڪردن به مثل دود مےمـونه؛ آدمو نمےسوزونه، ولے درو دیوار دل رو میڪنه و آدمو خفه🍂...! 💕@MazhabiiiTor💕
ترین لحظہ برای بندهـــ💟 آن زمانے است ڪه😌 هنگام خدا را حاضر ببیند😉 و به او گناه ❗️ به می ارزد 🎀@MazhabiiiTor🎀
💕خواهرم میدانی شیرینی در چیست؟ اینکه تو لباس سربازی حجت ابن الحسن را بر تن میکنی😍 این که مولـا با دیدنت لبخند رضایت بر لب هایش می‌آید☺️ و تو دو گوهر گرانبهای خویش را که حیا و عفتت می‌باشد را حفظ می‌کنی😍 با همین یک چادر سـاده میدانی به استحکام چند خانواده کمک ڪــرده ای میدانی جلوی چه میزان را گرفته ای؟ 🍃❣به‌خدا قسم اینها با دنیایــی قابل تعویض نمی‌باشد ❤️ 🎀@MazhabiiiTor🎀
💥 ♨ هرگاه مایل به بودی این سه نکته را فراموش مکـن: ⇦ خـــــدا می ‌بیند ⇦ مـــلائک می‌ نویسد ⇦ در هر حال می ‌آید. 🔔 حواسمون به اعمالمون هست؟! 👈 حواسشون به اعمال شون بود...🕊 🌼@MazhabiiiTor🌼
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈نود و ششم ✨ بعد از عقد وحید گفت: _کجا دوست داری خونه بگیریم؟😊 گفتم: _یا نزدیک خونه آقاجون یا نزدیک خونه بابا.🙈😅 وحید هم نزدیک خونه بابا، خونه خوبی اجاره کرد.... جهیزیه منم که آماده بود.وسایلی که به عشق زندگی با امین تهیه کرده بودم،حالا داشتم به عشق زندگی با وحید از تو کارتن درمیاوردم.😍👌 دو هفته از عقد من و وحید گذشت... دو هفته ای که هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش بودم.😍💓 مشغول چیدن وسایل خونه مون بودیم. خسته شدیم و روی مبل نشستیم.وحید نگاهم میکرد. نگاهش یه جوری بود. حدس زدم میخواد بره مأموریت.لبخند زدم و گفتم: _وحید...میخوای بری مأموریت؟😒 از حرفم تعجب کرد.گفت: _زن باهوش داشتن هم خوبه ها.😁😍 غم دلمو گرفت... ندیدنش حتی برای یک روز هم برام سخت بود.ولی لبخند زدم و گفتم: _چند روزه میری؟😊😒 -یک هفته نفس بلندی کشیدم و گفتم: _یک هفته؟!!😧😒 چشمهاش ناراحت بود.نمیخواستم ناراحت باشه.بالبخند و شوخی گفتم: _پس خونه رو به سلیقه خودم میچینم. وقتی برگشتی حق اعتراض نداری.☺️☝️ لبخند زد؛لبخند غمگین. وحید رفت مأموریت.... خیلی برام سخت بود.دو روز یه بار تماس میگرفت.اونم کوتاه،در حد احوالپرسی.🙁 وقتی وحید تماس میگرفت سعی میکردم صدام عادی باشه که وحید بدونه زهرا قویه.😊💪حتی پیش بقیه هم بیشتر شوخی میکردم و میخندیدم که وقتی وحید برگشت همه بهش بگن زهرا حالش خوب بود.☺️😔 ولی در واقع قلبم از دلتنگی مچاله شده بود. 😣خودم هم نفهمیدم کی اینقدر عاشقش شدم. وحید اونقدر خوب بود که عشقش مثل اکسیژن تو خون من نفوذ کرده بود. شب بود.قرار بود وحید فرداش بیاد... خیلی خوشحال بودم.😍ساعت ها به کندی میگذشت. صدای زنگ آیفون اومد.تصویر رو که دیدم از تعجب خشکم زد. بابا گفت: _کیه؟ -انگار وحیده😧 -پس چرا باز نمیکنی؟!!😊 درو باز کردم.اومد تو حیاط و درو بست. روی ایوان بودم.واقعا خودش بود.تازه فهمیدم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دلم براش تنگ شده بود... تا منو دید ایستاد.خیلی خوشحال بودم، چشم ازش نمیگرفتم.وحید هم فقط به من نگاه میکرد.بعد مدتی گفتم: _سلام..☺️😅 خندید و گفت: _سلام.😍 تو دستش گل بود.چهره ش خسته بود. چشمهاش قرمز بود ولی باز هم مهربان بود.گفت: _از خواب و استراحتم میزدم تا زودتر کارمو تموم کنم که چند ساعت زودتر ببینمت.😊 پانزده روز به عروسی مونده بود.... همه کارها رو انجام داده بودیم.خونه مون آماده بود.تالار و آرایشگاه رزرو شده بود.کارت عروسی هم آماده بود.🤗😍 وحید گفت: _بهم مأموریت دادن.هرچی اصرار کردم که پانزده روز دیگه عروسیمه قبول نکردن.😒 گفتم: _چند روزه باید بری؟😒 -سه روزه -خب برمیگردی دیگه.☺️😒 از حرفم تعجب کرد.خیلی جا خورد.😳😟😧 انتظار نداشت اینقدر راحت قبول کنم. وحید رفت مأموریت و برگشت.... همه برای عروسی تکاپو داشتن. روز عروسی رسیدگفتم: ✨خدایا خودت میدونی ما هر کاری کردیم تا مجلسمون نداشته باشه.خودت کمک کن جشن اول زندگی ما با تیره نشه.🙏✨ قبل از اینکه آرایشگر شروع کنه گرفتم که بتونم نمازمو اول وقت بخونم.😍✨ لباس عروسم خیلی زیبا بود.یه کت مخصوص هم براش سفارش دادم که پوشیده هم باشه.. درسته که همه خانم هستن ولی من معتقدم حتی خانم ها هم نباید هر لباسی پیش هم بپوشن.لباس عروسم با اینکه پوشیده بود خیلی شیک و زیبا بود.👌 تو ماشین نشستیم.حتی صورتم رو هم با کلاه شنل پوشیده بودم.وحید خیلی اضطراب داشت، 😥برعکس من.بهش گفتم: _کاری هست که باید انجام میدادی و ندادی؟😊 -نه. -وقتی هرکاری لازم بوده انجام دادی پس چرا استرس داری؟میترسی خدا مجلست رو بهم بریزه؟ -معلومه که نه.😕 -شاید هم مجلس به هم ریخت..حتی اگه... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 🦋@MazhabiiiTor🦋
🔔 💠اگر آقا اباالفضل العباس از ما سوال⁉️ کنند: من برای یارے کردن🤝 امامم از آب💧 گذشتم، دستهایم🙌🏻 را دادم، چشمم👀 را دادم، تیر🗡 را با چشمم خریدم، تیرها را با جان💚 و دل قبول کردم، ولے دست از یاری امام زمانم ❗️برنداشتم، شما برای امام زمانتان چکار کردید⁉️ چہ جوابے داریم بدهیم⁉️ 💠آیا بخاطر امام زمانمان از یک گذشتهہ ایم⁉️😔 🙏 💕اللهم عجل لولیک الفرج💕 خادم_الزهرا🍃 🌷@MazhabiiiTor🌷
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و یازدهم ✨ با هم ✨نمازشب🌌✨ خوندیم و از خدا کردیم و ازش خواستیم بهمون بده.👌 یک هفته بعد از اون روز وحید گفت: _بهار اطلاعات مهمی داره ولی با شرط حاضر به همکاری شده.😑 منتظر بود من چیزی بگم.گفتم: _به من مربوط میشه که داری میگی؟🙁 -گفته اول میخواد با تو صحبت کنه.😐 -با من چکار داره؟😟 -نمیدونم.😕 -مجبورم؟😟 -نه،اگه نمیخوای یه جور دیگه ازش حرف میکشم.😠✋ -باشه.هروقت بگی میام.😊 -پس آماده شو.😊 تو راهرو کنار وحید راه میرفتم... پشت دری ایستاد و گفت: _شاید بخواد از نظر روحی اذیتت کنه.میتونی مثل همیشه صبور باشی؟😊 -خیالت راحت.😍 میخواست درو باز کنه گفتم: _وحید☺️ نگاهم کرد. -میشه کسی حرفهای ما رو نشنوه؟😅 -نه،شاید چیز مهمی بگه.😎☝️ -اگه چیز مهمی گفت خودم بهت میگم،باشه؟😅🙈 یه کم نگاهم کرد بعد گفت: _یه کاریش میکنم.😉 بهار روی صندلی پشت میز نشسته بود.وقتی منو دید به احترام من بلند شد... تعجب کردم.😟یه کم ایستاده نگاهش کردم.خودشم از حرکت خودش تعجب کرده بود.😅لبخند زدم و گفتم: _بفرمایید.😊 لبخندی زد و نشست... دقیقا به چشمهاش نگاه میکردم.اونم همینطور. گفت: _تو شخصیتی داری که آدم ناخواسته بهت احترام میذاره.😕 بالبخند گفتم: _برای اینکه بهم احترام بذاری خواستی بیام اینجا؟😊 لبخندی زد و گفت: _جواب سؤالمو میخوام.😐 تمام مدت بالبخند نگاهش میکردم. -سؤالت چی بود؟😟 -تو هم عاقلی،هم عاشق،هم اعتماد به نفس بالایی داری،هم زیبایی،هم حجاب داری، هم خیلی مهربانی،هم قاطع و سرسخت،هم صبوری،هم سریع... چه جوری؟😧🙁 دقیق تر نگاهش کردم.واقعا براش سؤال بود. گفتم: _چرا پیدا کردن این جواب اینقدر برات مهمه؟🤔 -خیلی دلم میخواست منم مثل تو باشم ولی نتونستم همه اینارو باهم جمع کنم.🙁 -تو خدا رو قبول داری؟😊💖 -نه.😕 - برای من خیلی پر رنگه.مهمترین کسی که تو زندگیم دارم خداست.👌هرکاری میکنم تا ازم باشه.هرکاری بهم میگه سعی میکنم انجام بدم.مثلا خدا به من گفته با کسی که بهت زور میگه محکم و قاطع برخورد کن.بهار اون روز زورگو بود،منم و برخورد کردم.خدا به من گفته با کسی که ازت سؤال داره با مهربانی جواب بده.بهار الان سؤال داره.تا وقتی فقط سؤال داره جواب میدم. -از کجا میدونی الان خدا ازت چی میخواد؟🙄 -وقتی کسی رو خیلی راحت میتونی از نگاهش بفهمی الان چی میخواد بگه،چکار میخواد بکنه.درسته؟😊 با اشاره سر تأیید کرد.😔 -برای اینکه خدا رو خوب بشناسی باید اخلاق خدا دستت باشه.مثلا بدونی خدا گفته با هر آدمی که باهات برخورد کرد با شرایطی که داره چطور باهاش رفتار کنی.یا تو موقعیتی که برات پیش میاد چکار کنی.😊 با شیطنت نگاهم کرد و گفت: _مهمترین فرد زندگیت خدائه یا وحید؟😏 بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _بهار الان دیگه سؤال نداره، شیطنت داره.😊☝️ لبخندی زد که یعنی مچمو گرفتی.😅به چشمهاش نگاه کردم و جدی گفتم: _مهمترین فرد زندگی من . رو هم چون خداست دوست دارم.وگرنه وحید با تمام خصوصیات اخلاقی و ظاهری خوبی که داره اگه خدا نداشته باشه من عاشقش نمیشم.😊 -چرا وقتی فهمیدی من و وحید ازدواج کردیم ناراحت نشدی؟😟😕 بالبخند نگاهش کردم. -اولش ناراحت شدم... مکث کردم و بعد گفتم: _هیچ وقت از وحید نپرسیدم چرا اینکارو کردی.ولی چون میشناسمش میدونم چرا اینکارو کرده.😏 -چرا؟😟 -وحید بخاطر منافعی که یقینا مجبور شده تو محیطی باشه که خوشایندش نبوده.احتمال داده گناهی مرتکب بشه،هر چند کوچیک، مثلا حتی نگاه،ترجیح داده با تو محرم بشه که انجام نده.😎☝️ -خب میتونسته تو اون فضا نباشه.😕 -گفتم که حتما بوده.👌 -میتونسته نگاه نکنه.🙄 -بعضی گناه ها .☝️ -یعنی برات مهم نیست شوهرت بهت خیانت کرده؟😧😳 -خیانت یعنی اینکه چیزی برات مهم باشه،طرف مقابلت هم بدونه برات مهمه ولی عمدا خلاف چیزی که برات مهمه رفتار کنه.تو رابطه ی من و وحید مهمه.اگه میکرد کرده بود.اینکه هر کاری،هر چند خلاف میلش، که مطمئنم خلاف میلش بوده، انجام داده تا به چیزی که برای منم مهمه خیانت نکنه،برام ارزش داره.من کاری با مردهای ندارم.من درمورد وحید خودم حرف میزنم..اتفاقا بعد اون قضیه وحید برای من هم شده.👌 -یعنی اگه دوباره اینکارو انجام..😳 نذاشتم حرفشو ادامه بده.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 🦋@MazhabiiiTor🦋
💡 اشتراکِمان‌ࢪا↻✨ دَࢪگریہ‌هامٰان💧 دوسٺٖ‌داࢪم🙂^🌱> • ٺو‌بࢪاےِ مَن|😔🍂| مَن‌بࢪاےِ‌نـَداشتنِ‌ټـٖو..'💔'🥀 >صاحب‌ِزمآنـ♥️ــمٓ< اللهم عجل لولیک الفرج🌿🌻 🌈 🍭@MazhabiiiTor🍭
+ می دونی کی دلم آتیش میگیره؟!🔥💔 _ کی؟, 🤔 + وقتی میبینم یکی هم سن و سال من بوده و شده... اونوقت من هنوزم در حال کردنم😑😞💔 🎀✨ 🌼@MazhabiiiTor🌼
🌹شهید علی ذاکری بچه تهران که پدر و مادر او هر دو دکتر بوده اند. این خانواده یک پسر دارند و دو دختر… دو تا خواهر دارد که بد حجاب اند و بد حیا اند 😔و دوست پسر دارند و رفت و آمد دارند و گناهان دیگر …😞 این پسر خوب از آب در آمده و هر چه به خواهران نصیحت می کند ، خواهران گوش نمی کنند. این شهید متوسل می شود که خدایا من را از این اوضاع نجات بده .✨ شب در خواب یک روحانی سید را می بیند که خطاب به این شهید می گوید: علی اقا، پاشو بیا دانشگاه امام حسین که اینجا دانشجو می پذیرد.👌 آن موقع هنوز دانشگاه امام حسین (ع) تهران تاسیس نشده بود. می رود که خوابش را تعبیر کند ، پیشنمار مسجد محله او می گوید :دانشگاه امام حسین یعنی همین جبهه های حق علیه باطل☝️، ایشان با هزار خواهش و التماس در جبهه ثبت نام می کند و بالاخره راهی جبهه می شود و شب عملیات در وصیت نامه خود می نویسد : ریاست محترم دبیرستان ، معلم عزیزم ، شما را به عنوان وصی خودم انتخاب می کنم✋. چراکه می دانم پدر و مادرم وقت خواندن وصیت نامه من را ندارند . شما را انتخاب می کنند چون خواهران من اصلا وصیت نامه نوشتن من را قبول ندارند.😞 از شما تقاضا دارم ، جنازه من را که اوردند پس از تشییع جنازه در بهشت زهرا تهران ، بروید پدر و مادر من را خبر کرده و به خواهران من هم خبر دهید ، این مقدار انسانیت در انها سراغ دارم که برای تشییع جنازه من کارها را رها خواهند کرد و به بهشت زهرا خواهند امد.🌹 👈جنازه من را که به داخل قبر گذاشتید ، تلقین قبر را که خواندید ، کفن از چهره من بردارید و بگویید تا برای یک لحظه پدر و مادر و خواهران من بیایند بالای قبر‼️ ، اگر راه من حق باشد و بد حجابی دو خواهر من باشد به قدرت پروردگار باید زنده شوم و چند لحظه ای به دنیا و اهل دنیا و پدر و مادر و دو خواهرم لبخند بزنم تا بفهمند که حق با "خمینی" است☝️و آنچه خواهران من عمل می کنند ، گناه است و ذلالت است و بد بختی .. رئیس دبیرستان می گوید با خود گفتم چه کار کنم ؟ نکند ایشان شهید شود ؟ اگر جنازه اش را اوردند چه ⁉️اگرلبخند نزد ؟ اگر زنده نشد ؟ و... ایشان شهید شدند و جنازه اش را آوردند و به پدر و مادر هم گفتیم و آمدند و با خود در این فکر بودیم که آیا این شهید خواهد خندید ؟ نخواهد خندید؟ چه طور خواهد شد🤔 با خود گفتیم : هرچه شد مهم نیست و ما باید اعلام کنیم ، چرا که خود شهید از ماخواسته است.✋ به محض اینکه تلقین رو خواندند و تمام شد و کفن را از چهره شهید کنار زدند و خانواده وی بالای قبر ایستاده و گریه می کردند😭😭 دیدیم که شهید سرش را بلند کرد و برای لحظاتی چشمانش را باز کرد و به روی پدر و مادر و دو خواهرش لبخند زد..✨ لبخند این شهید خانواده اش را به آنجا رساند که پدر و مادر وی اکنون از بهرترین پزشکان کشور قرار دارند 👌و خواهران وی از بهترین خواهران تهران بوده و برای جذب خواهران تلاش می کنند و…🌺 در زمانه‌ی ما پشتوانه‌ای محکم به نام خون شهدا دارد 🕊 خدا کند بخاطر آن شرمنده‌ی شهدا نشویم💔
غالِبوا انْفُسکم علی ترک المَعاصی یَسْهل علیْکم مَفادتُها الی الطّاعات در ترکِ با نفسِ خویش دست و پنجه نرم کنید! تا کشاندنِ آن به سوی طاعات و عبادات بر شما آسان شود. مولا علی«علیه‌السلام» @Mazhabiiitor