eitaa logo
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
437 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
105 فایل
༺﷽༻ 💛🌻دݪگرم خُدٰایـےاَم،ڪھ بٰا تَمام بَدۍ هٰایَم باز هَوٰادٰار دِلم اسٺ...❥ ツ اَلـّٰلـھُـمَ الـࢪزُقـنـٰا شَـــہــ💔ـٰادَٺ:) ڪُپـۍ؟! وٰاجِبہ مُؤمِن✌🏻 اࢪٺباط با ادمیݩ⬅: @Fatemeh_884
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
°°🍃🌸🍃 میگُفت:) همیشـہ تویِ متوجـہ باش . . . ! عاشـق مےخواد💕 نـہ مشترےِ بهـشت :) ‌°•|خدآ می خواهد...🌱 °•🦋@MazhabiiiTor🦋•°
🌸🍃🌸🍃 دختری یک تبلت خریده بود.🌸 پدرش وقتی تبلت را دید پرسید:🍂 وقتی آنرا خریدی اولین کاری که کردی چی بود؟ ☘️ دختر گفت: روی صفحه اش را با برچسب ضدخش پوشاندم و یک کاور هم برای جلدش خریدم.🍁 پدر: کسی مجبورت کرد اینکار را بکنی؟ دختر: نه!🔮 پدر: به نظرت با این کارت به شرکت سازنده اش توهین شد؟ 🍃 دختر: نه پدر، اتفاقا خود شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم.🌖 پدر: چون تبلت زشت و بی ارزشی بود اینکار را کردی؟🐌 دختر: اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه ای بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم. 🐝 پدر: کاور که کشیدی زشت شد؟🌳 دختر: به نظرم زشت نشد؛ ولی اگه زشت هم میشد، به حفاظتی که از تبلتم میکنه می ارزه.🎍 پدر نگاه با محبتی به چهره دخترش انداخت، و فقط گفت:🌺 "حجاب" یعنی همین😍🇮🇷 🥀 ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@MazhabiiiTor✨ ✨✨✨✨✨✨✨
رویای عشق پارت بیست و هشتم صبح روز بعد ساعت ۸ اینا بود که با صدای شبنم از خواب بلند شدم _ یوسف اومده دنبالت پاشو برو + نخیر نمیرم _بهش قول دادی +تا نفهمم تو چرا اینهمه دروغ بهم گفتی از جام تکون نمیخورم _ به خودم مربوطه + شبنم من دوستتم باهام حرف بزن چرا اینهمه دروغ راجب یوسف بهم گفتی؟ _ یعنی تو نمیدونی؟ +چیو؟ _ اینکه همه ی این سالها من عاشق یوسف بودم اینهمه وقت نفهمیدی؟ + نه بخدا _ الکی لازم نیست قسم بخوری الان برو اومده دنبالت + شبنم من..... _ گفتم برو حرفهای شبنم برام خیلی عجیب بود چطور یعنی میشد من که خیلی گیج شده بودم تو این فکرا بودم که اصلا نفهمیدم چطور درو باز کردم و چطور با یوسف سلام و علیک کردم و وقتی به خودم اومدم که یوسف صدام میزد _ یاس با توعم یااااااس +بله؟ _ کجایی؟ + اینجام چی میگفتی؟‌ _ میگم که یاس من هنوز دوست دارم چطور بهت ثابت کنم؟ + قرارمون بود از این حرفها نزنیم _ تو مگه هنوز کیان رو دوست داری؟ + به تو مربوط نیست اینارو ولش کن تو مگه فراری نیستی اصلا چرا توضیح نمیدی دیشب چرا اونجا بودی و ....... _ فکر میکنی به این راحتی ولت میکنم نخیر من داشتم از روستامون میرفتم کرمان که با شبنم روبه رو شدم و قرار گزاشتیم بیاییم اینجاو.... + اینجاو چی؟ _ بقیش محرمانس جلوم زانو زد و گفت _ یاس من هنوز دوست دارم این پسره اذیتت میکنه ولی من نه اگه قبول کنی که همراه هم باشیم طلاقت رو ازش میگیرم و بعد تا ابد پیش هم میمونیم مات و مبهوت مونده بودم اخه تو خیابون داره ازم خواستگاری میکنه همه دارن مارو نگاه میکنن و از طرفی اصلا دوست نداشتم از کیان جدا بشم تو این فکرا بودم که نمیدونم چرا یه دفعه یوسف با بینی خون الود افتاد کف زمین و یه نفر افتاد روش و کتکش زد😱 سعی کردم اون مردرو از رو یوسف بکشم کنار اخه داشت میکشتش که یهو صورت کیان رو دیدم و فهمیدم که یکی چغلیمو کرده و الانم اون داره خواستگار زنش رو میزنه مردم اومدن کمک و از هم جداشون کردن بعد از کلی معطلی کیان با اعصبانیت دستمو گرفت و بردم خونشون کپی🚫 💜@MazhabiiiTor💜
رویای عشق پارت بیست و نهم وقتی رفتیم خونه خونواده کیان اومدن دورمون و سوال پیچمون کردن کجا بودید؟ وایی خاک به سرم کیان چرا اینقدر خون الودی؟ تو کجا رفته بودی؟ و ....... کیان همشون رو هل داد اونور و همونطوری که دستمو گرفته بود رفتیم سمت اتاق ازش ترسیده بودم هیچوقت اینقدر عصبی نبود وقتی رفتیم اتاق درو قفل کرد و روش و برگردوند سمتم یه نگاهی از سر تا پام بهم کردو رفت و نشست رو تخت از سکوتش از نگاه های عصبیش خیلی ترسیده بودم بیش از حد طوری که زبونم بند اومده بود و هیچی نمیتونستم بگم ولی کیان سکوتش رو شکست و شروع به داد زدن کرد _ دو ماهه خواب ندارم صبح تا شب دنبالت بودم از این شهر به اون شهر بیست بار رفتم شمال هزار بار کل شهر رو گشتم نبودی که نبودی داشتم دق میکردم تنها چیزی که خوردم اب بوده اونوقت شبنم باید به من زنگ بزنه بگه که زنت با یوسف نامزد قبلیش تو خیابون دانشگاه در حال قدم زدنن؟ اره اسم شبنم رو که شنیدم حس بدی بهم دست داد و مطمئن شدم از حدسی که همون اول زدم خواستم که راست و حسینی همه چیو بگم ولی کیان امون نمیداد معلوم بود که وقتی نبودم خیلی ناراحت بوده و از اون صحنه خواستگاری وسط خیابونم خیلی عصبی بود منم نتونستم دووم بیارم و بغضم و بیشتر از این نگه دارم پس بغضم شکست و دونه های اشک یکی پشت سرهم روی گونه هم میغلتیدن کیان وقتی دید دارم گریه میکنم دادوبیداد رو تموم کرد و یه دست رو ماهای پریشونش کشید و گفت + یاس من دوست دارم چیکار کنم که بفهمی اگه دوست نداشتم میزاشتم که اون مردتیکه هر چی دلش میخواد بین اون همه ادم بهت بگه اگه دوست نداشتم کل این دوماه دنبالت نمیگشتم یاس من زیر قولم زدم نتونستم که خوشبختت کنم ولی تو هم درک کن منو اخه با این وضیعت من فرار کردنت از بیمارستان چی بود از حرفهاش معلوم بود که اروم شده البته حرفاش منم اروم کرد و تونستم همه چی رو براش توضیح بدم بعد از تموم شدن حرفام چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت پاشو بریم خونه خودمون یه چند ماهی قراره پیشت بمونم +فقط چند ماه؟ _ نه بعد از اون هفته ای سه بار پیش تو ام چهار بار پیش این حالا پاشو بریم + وایسا اول دستتو ببندم کلا خونه _ باشه اول بزار برم حموم لباسینامم عوض کنم بعد +باشه برو کپی🚫 💞@MazhabiiiTor💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا