eitaa logo
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
440 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
105 فایل
༺﷽༻ 💛🌻دݪگرم خُدٰایـےاَم،ڪھ بٰا تَمام بَدۍ هٰایَم باز هَوٰادٰار دِلم اسٺ...❥ ツ اَلـّٰلـھُـمَ الـࢪزُقـنـٰا شَـــہــ💔ـٰادَٺ:) ڪُپـۍ؟! وٰاجِبہ مُؤمِن✌🏻 اࢪٺباط با ادمیݩ⬅: @Fatemeh_884
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ مهدی جان سلام به تـو ای گل نرگـس! سلام به تو که در سيم خاردار گناهانمان اسيری ما را ببخش! که حتی به اندازه‌ ی نجات دادن گلی از ميان سيـم خاردارها تلاش نکرده ايم.چه برسـد به تلاش برای رهایی شما از زندان غيبــت. 🌹تعجیل در فرج صلوات🌹 🌹 🌹 🌷@MazhabiiiTor🌷
Mohammadreza Taheri - Shabe Ghadr 2 (320).mp3
7.12M
علی، علی، علی💔 یا علی صاحب ذوالفقاری🖐 یاعلی 🌾 🌸@MazhabiiiTor🌸
بسم رب الشهدا🌹 بعد از نثار جان، 😔 برایش یک نام مانده بود، 🙃 رضا به آن هم نشد✋😊 شهید گمنام فرزند: روح الله🍃 🦋 🍀@MazhabiiiTor🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 دعای روز نوزدهم . 🍀اللهم‌عجل‌الولیک‌الفرج🍀 . 🌙 🌻 🌼@MazhabiiiTor🌼
‪📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و هفتم ✨ وحید گفت: _اون پرونده دیگه دست من نیست.تحویل دادم. شهرام اخمی کرد و گفت: _که اینطور..خب دوباره بگیر.😈 وحید گفت: _نمیشه،دیگه بهم نمیدن.😠 شهرام عصبانی اسلحه شو نشان داد و گفت: _جناب سرگرد ما مهمانی نیومدیم.😡 بعد به من و بچه ها اشاره کرد.وحید به بچه ها بعد به من نگاه کرد.من با نگاه بهش میگفتم به حرفشون گوش نده.😥بهار هم متوجه نگاه من شد.عصبانی اومد سمت من و اسلحه شو کنار سرم گذاشت بعد به وحید گفت: _چطوره اول از عزیزت شروع کنیم.😡 عزیزت رو با تمسخر گفت. وحید یه کم فکر کرد.... بعد بدون اینکه به بهار نگاه کنه با خونسردی به شهرام گفت: _بهش بگو اسلحه شو بیاره پایین.😠😐 شهرام به بهار اشاره کرد و بهار هم اسلحه شو برد پایین ولی کنار من ایستاده بود.وحید گوشیش📱 رو از جیبش درآورد و به شهرام گفت: _باید تماس بگیرم.😏 شهرام با سر اشاره کرد که زنگ بزن.📲وحید شماره گرفت.شهرام گفت: _بذار رو بلندگو. خیلی بوق خورد.جواب نمیداد.دیگه داشت قطع میشد که یکی گفت: _تو جلسه هستم.یه ساعت دیگه باهات تماس میگیرم. حاجی بود... وحید به شهرام نگاهی کرد.شهرام به وحید گفت بشینه روی صندلی.به بهار هم گفت دستهای وحید رو ببنده.😒وحید به من نگاه نمیکرد.سعی میکردم دستمو باز کنم.صندلی وحید به فاصله سه متر با زاویه ی قائمه به من بود... سرم پایین بود و تو دلم از خدا✨ کمک میخواستم. وحید با ناراحتی صدام کرد: _زهرا😒 سرمو آوردم بالا.بهار و شهرام و اون خانمه هم به ما نگاه کردن.به وحید نگاه کردم.گفت: _نگران نباش.نمیذارم بلایی سر تو و بچه ها بیارن.😒 با نگرانی نگاهش کردم.متوجه منظورم شد.گفت: _به من اعتماد کن.😒🙏 خیالم راحت شد که کاری رو که میخوان نمیکنه. با اطمینان نگاهش کردم.لبخند غمگینی زد. مدتی گذشت... دستم باز شد.چسب به دهانم بود.زینب سادات گریه کرد بعد فاطمه سادات شروع کرد. بهار به من نگاه کرد.اومد چسب دهانم رو باز کرد.گفتم: _گرسنه شونه.غذاشون رو گازه. گفت: _اینا که پنج ماهشونه.😳 لبخند زدم.گفتم: _دکتر اجازه داده بهشون غذا بدم.😊 رفت تو آشپزخونه و با دو تا کاسه اومد بیرون. خودش و خانمه به بچه ها غذا میدادن.شهرام هم سرش تو گوشی بود... آروم وحید رو صدا کردم.طوری که اونا نفهمن بهش فهموندم دستم بازه.بهم اشاره کرد که فعلا کاری نکنم.متوجه شدم وحید خیلی وقته دستشو باز کرده.😎💪 شهرام رفت دستشویی،اسلحه ش هم با خودش برد.بهار و خانمه اسلحه هاشون کنارشون بود. وحید اشاره کرد وقتشه.به بهار گفتم: _میشه به منم آب بدی. بهار فاطمه سادات روی مبل گذاشت.اسلحه ش هم برداشت و بلند شد که بره تو آشپزخونه.برای رفتن به آشپزخونه باید از جلوی وحید رد میشد. داشت میرفت که وحید سریع بلند شد و با یه ضربه بیهوشش کرد.😠👊بهار هم جلوی من نقش زمین شد... وحید اسلحه شو گرفت و به من گفت: _به صندلی ببندش،محکم.😠 خانومه ایستاد و شهرام رو صدا کرد.دستهای بهار رو بستم.به وحید نگاه کردم... اسلحه ش رو سمت خانمه گرفته بود.خانمه هم اسلحشو رو سر زینب سادات گرفته بود.😥سریع فاطمه سادات رو گرفتم و رفتم تو اتاق. شهرام از دستشویی اومد... فاطمه سادات رو تو گهواره گذاشتم و رفتم بیرون.وحید اسلحه شو سمت شهرام گرفته بود، شهرام سمت وحید.خانمه هم رو سر زینب.😨 شهرام پشتش به من بود... با پام به کمرش ضربه زدم،افتاد رو زمین.وحید بالا سرش نشست و مدام به سر و صورتش مشت میزد.😡👊👊 اسلحه شهرام رو گرفتم.وحید به من گفت: _برو اونور.😠 رفتم سمت دیگه هال،پشت وحید.زینب سادات گریه میکرد.خانمه مدام به من و وحید و شهرام نگاه میکرد.بهش گفتم: _بچه رو بده.😠 خانمه ترسیده بود.اسلحه شو محکم تر به سر بچه چسبوند و گفت: _برو عقب وگرنه میزنمش. اسلحه رو آوردم بالا.محکم گفتم: _بچه رو بده وگرنه من میزنم.😠 وحید شهرام رو هم بیهوش کرد بعد بلند شد. اسلحه رو گرفت.یه نگاهی به من کرد،یه نگاهی به خانمه،یه نگاهی به شهرام،یه نگاهی هم به بهار. من و وحید اسلحه هامون سمت خانمه بود.زینب سادات داشت گریه میکرد.👶🏻😭خانمه دقیقا رو به روی من بود.به وحید گفتم: _بزنمش؟بچه مو نمیده.زینبم داره گریه میکنه.😥😠 وحید به خانمه خیره شده بود.خانمه هم با خونسردی به وحید نگاه میکرد... سعی کردم خونسرد باشم تا وحید بتونه با آرامش فکر کنه.وحید با خونسردی به خانمه گفت: _تو؟ اینجا؟😟😠 خانمه گفت... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 🕊@MazhabiiiTor🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر انقلاب: از برخی از مسئولان حرف هایی زده شده که مایه تاسف است. 🔹رسانه های دشمن این حرف ها را پخش کردند. بعضی از این حرف تکرار حرف های آمریکاست. 🔹آمریکایی ها از نفوذ ایران در منطقه به شدت ناراضی هستند. از شهید سلیمانی ناراحت بودند به خاطر این. 🦋 🥀@MazhabiiiTor🥀
☘ باتو از مࢪگ نداࢪم بہ خدا واهمہ‌اے✌️🏻❤️ جاݩ من پیشڪش سیدنا خامنہ‌ا؁🦋😘 💫 💚 خادم_الزهرا🌷 🌼@MazhabiiiTor🌼
صبر همسرانـ شهدا ⇓ صبرے از جنس زینبےست😇 آری وقتے همسرت علـ ـوۍ بآشد ناخودآگاه تو هم فاطمے میشویـ🍃 همسرت مدافع حرم عمھ ساداتـ میشود… و تو مدافعـ چادر آنــ🧕🏻~ چه تڪامل زیبایےستـ این ؏ـشق خدایـے🙊|•• ادم‌الزهرا🌾 🌻@MazhabiiiTor🌻
⭕➰⭕➰⭕➰⭕ 💎حجاب فاطمے💎 ‍ ✅فضای مجازی و امام زمان(ع)‼ 💥بند پوتینت را محڪم ببند... محکم تر از قبل😉✌🏻... ✊🏻این روزها عرصه جنگ نرم نیازمندمن و توست... 👀بنگر به خودت رزم جامه پوشیده ای لباس سربازان بر تن داری مبادا یادت برود که تو سربازی آن هم سرباز مهدی فاطمه حواست باشد سرباز😔❤ 📱نکند گول صفحات مجازیش را بخوری⁉.. 😐🙏🏻حواست باشد نکند گول خواهر و برادر گفتن های مجازیش را بخوری‼ 💘مبادا سرباز بودنت را فراموش کنی نکند سَر باز بزنی از سرباز بودنت‼سرباز یعنی سرت را ببازی به پای اعتقاداتت شرفت دینت✊🏻 💥مانند سربازانی که هشت سال در مقابل دشمنشان با سلاح ایمان ایستادند... ✨🌿این روزها زیاد آه شهادت می کشیم🕊 زیاد نق به جان خدا میزنیم برای نرفتنمان... چون سلاح ایمانمان می لنگد چون سلاح ایمانمان در بین 📱صفحات مجازی گم شده است... اللهم عجل لولیک الفرج💚 💛 🌈@MazhabiiiTor🌈
بہش گفتم: چند ۅقتیھ بھ خآطر مسخڔم میڪنن....😔 بھم‌گفـٺ: براۍ اونایـی‌ڪھ اعتقاداتتون‌ رو‌😡 ‌میڪنن‌، دعآڪنین‌خدآبھ عشق❤️ '' دچاࢪشون‌ڪنھ😍 🕊 م‌الزهرا🌻 🌸@MazhabiiiTor🌸
...🌸 : -حسين ؟ + اوهوم!  -امير علي ؟ + آرہ! ☺️ -سبحان ؟ + اممم...آرہ!  -هادي چي ؟ هادي؟ + اينم قشنگہ!😊 -چيزہ... ببين اينم علامت زدما ، محمد امين؟ + اينم خوبہ! 😌 زن كتاب را مي اندازد.😐 -اي بابا!... من كہ نميگم در مورد قشنگيشون نظر بدي!😐 بگو كدوم بهترہ! يكيشو انتخاب كن ديگہ!!😖 مرد ميخندد و با شيطنت نگاہ ميكند:😅😊 +اسم حالا مهم نيست...(مكث ).. مهم اينہ كہ قيافش بہ من ميرہ!😎 -چي ؟!! چي گفتي؟! 😡 صبر كن بيينم چي گفتي؟😒 +كپي من ميشہ! ... حالا ببين!!😝😅 زن كہ سعي ميكند قيافہ ي جدي خودش را حفظ كردہ و زير خندہ نزند، كتاب را سمت ديگر مبل سر ميدهد و رويش را بہ حالت قهر برميگرداند! 😕️😒 مرد با مهرباني مي خندد ..☺️ -حالا مي بينيم ديگہ كي ميبَرہ! 😇😍 🍃🌷❤🍃🌷❤🍃🌷❤🍃🌷❤ : زن آهستہ كنار تابوت زانو ميزند. 😔 نوزاد را روي سينہ ي بابا مي گزارد. -تو بُردي......راستي ... حسين ؟ امير علي ؟ سبحان ؟هادي؟ محمد امين؟ ...نگفتي اسمشو چي بزارم.....؟!😭 ادم_الزهرا🦋 🎀@MazhabiiiTor🎀
☜میگم‌بیاین‌هࢪۅقٺ‌دلمۅن‌گࢪفٺ قࢪآنۆبࢪداࢪیم‌یہ‌بسم‌اللہ‌بگیم :) یہ‌صفحشوبازکنیم‌وبگیم - خدایڪم‌باهام‌حࢪف‌بزن✨ آࢪۅم‌شَم..! فقط‌تو‌میتونی‌آࢪومم‌ڪنے❥ خادم_الزهرا🌻 🔮@MazhabiiiTor🔮
🔔 💠اگر آقا اباالفضل العباس از ما سوال⁉️ کنند: من برای یارے کردن🤝 امامم از آب💧 گذشتم، دستهایم🙌🏻 را دادم، چشمم👀 را دادم، تیر🗡 را با چشمم خریدم، تیرها را با جان💚 و دل قبول کردم، ولے دست از یاری امام زمانم ❗️برنداشتم، شما برای امام زمانتان چکار کردید⁉️ چہ جوابے داریم بدهیم⁉️ 💠آیا بخاطر امام زمانمان از یک گذشتهہ ایم⁉️😔 🙏 💕اللهم عجل لولیک الفرج💕 خادم_الزهرا🍃 🌷@MazhabiiiTor🌷