eitaa logo
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
439 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
105 فایل
༺﷽༻ 💛🌻دݪگرم خُدٰایـےاَم،ڪھ بٰا تَمام بَدۍ هٰایَم باز هَوٰادٰار دِلم اسٺ...❥ ツ اَلـّٰلـھُـمَ الـࢪزُقـنـٰا شَـــہــ💔ـٰادَٺ:) ڪُپـۍ؟! وٰاجِبہ مُؤمِن✌🏻 اࢪٺباط با ادمیݩ⬅: @Fatemeh_884
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 موقع برگشت هوا کم کم ابری شد و شروع به باریدن کرد نم نم بارون روی شیشه های ماشین سر میخورد سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و به دور دست هایی ک به نظر بی انتها میومدند خیره شدم خیلی خسته شده بودم دلم میخواست یه دل سیر بخوابم وارد شهر شدیم که کمیل گفت:بریم خونه یا سرراه یه چیزی واسه شام بگیریم چیز زیادی به اذان نمونده نرگس با بی حوصلگی گفت:بریم خونه...خودمون بعد یکم استراحت یه چیزی درست میکنیم...توروخدا فقط بریم من یکم بخوابم منم ک از خدام بود برم بخوابم گفتم:اره موافقم کمیل:خیلی خوب رسیدیم جلو در خونه عمه خانوم و پیاده شدیم نرگس مادرشو صدا زد تا بیدار شه:مامان پاشو رسیدیم خمیازه کنان بیدار شد و چادرشو از روی پاش برداشت:چه زود در همین حین محمد و بقیه هم رسیدن کلا چشمای همه خواب بود .... چادر و کیفمو گوشه اتاق گذاشتم و کنار نرگس ک برای خودش پتو اورده بود نشستم نجمه و ندا هم یه گوشه خواب رفته بودند عمه خانوم یکم خونه رو مرتب کرد و صداشو شنیدم ک به مامان کمیل میگفت:ظاهرا جوونا زودتر از ما خسته شدن و خوابیدن..شامو خودمون درست کنیم سرمو کنار نرگس رو بالشت گذاشتم و منم از خواب بیهوش شدم با احساس تکان خوردن دستم چشمامو باز کردم نرگس درحالی که موهاشو شونه میزد گفت:ساعت نه شبه ها چشمامو مالیدم و سرجام نشستم:نماز نخوندم -منم به جای خالی نجمه وندا اشاره کردم و گفتم:اینا کجان؟ -هال شالمو سرم گذاشتم و چادر رنگیمو سرم کردم بعد از اینکه دست وصورتمو شستم و وضو گرفتم برگشتم اتاق تا نماز بخونم خواستم نیت کنم ک صدای کمیلو شنیدم:به به خانومای خوش خواب...الان وقت نماز خوندنه؟ خندیدم ک نرگس گفت:اصلا از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد...خدایا شرمنده..من برم وضو بگیرم بعد از گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت که کمیل تکیشو از در گرفت و بهم نزدیک شد بهش نیم نگاهی انداختم ک از جیبش تسبیحی در اورد و سمتم گرفت:فعلا دستت باشه نماز میخونی باهاش ذکر بگو تسبیح خودمه .... 🌼@MazhabiiiTor🌼 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 ازش گرفتم و گفتم:ممنون -خواهش میکنم از اتاق رفت ک نفس عمیقی کشیدم و نیت کردم ته دلم احساس خوبی به خوب شدن اوضاع داشتم بعد از اینکه سه رکعت نماز مغربو خوندم تسبیح کمیلو با اشتیاق برداشتم و مشغول فرستادن صلوات شدم بوی عطر خاصی ازش میومد با تمام وجود بوییدمش نرگس ک کنارم نمازشو میخوند با دیدن تسبیح گفت:مال کمیل نیست؟ گفتم:چرا ..خودش بهم داد متعجب گفت:واقعا -چطور؟ -خیلی این تسبیحو دوست داره وقتی 16 سالش بود از شلمچه که رفته بود خریدش خودش میگفت هرمکان زیارتی که رفته این تسبیحو متبرک کرده منکه هرچی ازش خواستم اینو بده بمن نداد گفت یادگاری نمیتونم بهم زیر چشمی نگاه میکرد ک گفتم:چیه خوب..موقتی داد چشماشو ریز کرد که خندم گرفت -کوفت...نمازتو بخون تسبیحو سمتش گرفتم:میخوای فعلا دست تو باشه؟ با بستن چشماش گفت:نه تسبیحشو به تو داده بمن ک نداده دست خودت باشه بهتره بعد از تموم شدن نمازم برای چیدن سفره رفتم اشپزخونه تا کمکی کرده باشم غذا املت بود ساده و بی دردسر اتفاقا واقعا میچسبید بعد از اماده شدن وسایل پای سفره نشستم و با گفتن بسمی اللهی مشغول خوردن شام شدم کمیل در حالی که لقمه ای برای خودش درست میکرد گفت:فردا صبح زود برمیگردم نرگس معترضانه گفت:چه زووود همش چند روز اینجا بودیم کمیل :دیگه من کارم زیاده باید برم..شما چون نذر داریم سال تحویل همینجا بمونید.اول دوم عید میام دنبالتون عمه خانوم :چیکار داری پسرم...نمیشه سال تحویل پیش خانوادت نباشی ک..مخصوصا الان ک تازه عروس داری سرمو با خجالت پایین انداختم -نه عمه جون منکه از خدامه بمونم..نرم کارای شرکت عقب میمونه ...دیگه به بزرگی خودتون ببخشید محمد:اگه واقعا لازمه بری خدا پشت و پناهت ولی رو من حساب کن کاری چیزی داری انجام میدم واست پیشمون باش کمیل: نه قوربونت اذان صبح میرم زیارت بعدشم به امیدخدا میرم تهران عمه خانوم با ناراحتی گفت:دیگه چی بگم پسرم..وقتی میگی سرت شلوغه..میترسم زیاد اصرار کنم معذب شی کمیل لبخند زنان گفت:قوربونت برم تعارف ندارم حوریه خانوم:کاش میشد سال تحویل پیشمون باشی -دیگه اتفاقیه ک افتاده مهندس امینی زنگ زد گفت کارا عقبه خواهش کرد برگردم بغض کردم سال تحویل بدون کمیل! دیگه هیچ اشتیاقی واسه اومدن عید نداشتم از الان هنوز نرفته احساس دلتنگی میکردم نرگس بمن نگاهی انداخت ک احساس کردم متوجه ناراحتیم شد .... 🌼@MazhabiiiTor🌼 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 موقع خواب هرطرف چرخ میزدم خوابم نمیبرد اونکه هنوز نرفته اینطوری دلتنگش بودم این ده روزی ک بدونش اینجا میموندم خیلی سخت میشد اشکامو پاک کردم و دست بندمو لمس کردم تا اذان صبح بیدار بودم دیگه الانا کمیل میرفت حرم و بعدشم تهران قبل خواب از همه خداحافظی کرده بود منم باهاش زیر لب خداحافظی کردم بیتاب خودمو زیر پتو مچاله کردم گریم بند نمیومد هیچکی نمیتونست بفهمه چقدر بهش دلبسته بودم تموم لحظات و خاطراتمو مرور میکردم و بی تاب تر میشدم صدای بسته شدن در اومد ک با خودم گفتم:حتما کمیل بود که رفته از جام بلند شدم و با همون چشمای قرمز از گریه ازاتاق بیرون رفتم چشمم کنار محمد ک پیش تلویزیون خوابیده بود چرخید کمیل نبود پیشش تشکشم مرتب تا کرده بود و یه گوشه گذاشته بود پس رفته بود رو به روی در خروجی هال ایستادم و گفتم:ای کاش زودتر میومدم بیرونو ازت دوباره خداحافظی میکردم به در تکیه دادم و روی زمین نشستم بغضم داشت میترکید که کمیل از دستشویی بیرون اومد و در حالی که موهاشو مرتب میکرد منو جلوی در دید ک متعجب به صورت خیس از اشک من خیره شد اونقدر از دیدنش جا خوردم ک گریم یه لحظه بند اومد یعنی نرفته بود هنوز! سرجام وایستادم سراسیمه گفت:چیزی شده اتفاقی افتاده؟؟؟؟ دیدن چهرش و فکر اینکه ازم دور میشد بیشتر قلبمو فشار میداد قطره های اشک روی گونه هام دوباره سرازیر شدند سمتم اومد و بازومو تکون داد:چی شده نمیدونست دلتنگی اون درد منه سرمو انداختم پایین و با صدای لرزون گفتم:هیچی دلم گرفته بود نگران نشید چیزی نشده سرمو بالا اورد و گفت:راستشو بگو ؟ به چشمای براقش خیره شدم و خیلی سعی کردم بهش بگم که دلم براش تنگ میشه ولی نمیتونستم ته دلم چیزی میگفت: ازاده حرف دلتو بزن الان میره زبونم نمیچرخید از دست خودم دلگیر شدم صداش وجودمو بهم میریخت:ازاده ! چرا مثل بهاری گریه میکنی و نمیگی چی شده؟؟؟!! دیگه نمیتونستم طاقت بیارم خودمو تو بغلش انداختم و بیصدا اشک ریختم پیشونیمو رو شونش گذاشتم و گفتم: دوری از شما خیلی سخته زیر گوشم گفت:دیوونه! داشتی برای من گریه میکردی چشمامو بستم و ترس اینکه بعد گفتن این حرفا کمیل چه فکری دربارم میکنه رو از دلم بیرون کردم -شما بعد خدا تنها تکیه گاه من هستید هرچقدرم که از من بدتون بیاد -مگه میشه از کسی ک اینطوری واسه ی من اشک میریزه بدم بیاد منم ... با شنیدن صدای سرفه ی کسی ازهم جدا شدیم نجمه در حالی که چشماشو میمالید با چشمای گرد شده به ما نگاه کرد :خداحافظی عاشقانه ! نگامو ازش گرفتم ک کمیل با خنده گفت:برو بخواب بچه -میخواستم برم اب بخورم نگو اینجا خبرایی بوده -الان وقت اب خوردن بود! نجمه با لبخند گشاد گفت:حالا زیادم تشنه نیسم شما راحت باشید شتر دیدی ندیدی برگشت اتاق که کمیل اشکامو پاک کرد و هردو زدیم زیر خنده -تحمل کن ازاده وقتی برگردیم تهران یه مراسم ساده میگیرم و دیگه اجازه نمیدم کسی به ما نگاه بدی داشته باشه اروم گفت:هرموقع دلت واسم تنگ شد با تسبیحی که بهت دادم صلوات بفرست و به خدا توکل کن نمیتونم شماروهم ببرم پیش مامان بمون و از طرف من مراقبش باش باشه؟ سرمو تکون دادم -سال تحویل که شد میرم مزار شهدا همونجایی ک باهم رفتیم به گوشی نرگس زنگ میزنم سال تحویل بیدار باشیا باشه ای که گفتم ک با لبخند نگام کرد .... 🌼@MazhabiiiTor🌼 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-میگہ‌هرڪجا‌وقت‌خوشےروےدهد، آنجاست‌بهشت..! +منظورش‌دقیقاڪربلا هست‌یاچی؟!♥️(: ✨🍀 🌸🦋 🌼@MazhabiiiTor🌼
سربازعراقۍروبه‌نوجوان‌ایرانۍ که‌تازه‌اسیرشده‌بودکردو به‌حالت‌تمسخرگفت: خمینۍسن‌سربازےراپایین‌آورده؟ نوجوان‌باغرورپاسخ‌داد: خیر؛امام‌خمینۍسن‌عاشقۍرا پایین‌آورده‌است . . . :)' 💔💫 🌹🍃 🌼@MazhabiiiTor🌼
این‌خـٰاڪِ‌مُعَظَم‌ڪِہ‌خُ‌ـراسـٰان‌شُدِه‌نـٰامَش سُلطـٰانِ‌ڪَرَم‌شـٰاهِ‌سَخـٰاهَست‌اِمـٰامَش....! 💚✨ 🌻🌷 🌼@MazhabiiiTor🌼
از همان روز ازل،بودم خاک پای تو ای عزیز فاطمه،جان من فدای تو مولانا،پسرِ جوادِ آل طاها قمرِ سپهرِ نور و تقویٰ یا علیَ النّقی یا مولا مولا یا امامِ هادی... به زودی به لطف حق،به همراهِ مقتدا با سَربندِ یا علی،می آییم به سامرا زیرِ پا بگذاریم دگر دشمن را وَ به ذکرِ قدسیِ یا زهرا می شَویم عازمِ کرببلا مولا یا اباعبدالله... سرباز ولایتیم🌸 شهادت امام هادی (ع) تسلیت🖤 🥀🌺 🌼@MazhabiiiTor🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادرش می‌گفت: یک هفته قبل شهادت، شب از لای در دیدم سر سجاده گریه می‌کنه و با امام زمان(عج) حرف می‌زنه.. +رفیق چه گفتی که دل امام زمان(عج) رابردی؟! سفارش ما را هم می‌کنی؟!♥️ 🍃🌸 🍂🌱 🌼@MazhabiiiTor🌼