{مَذهَبیون|𝐌𝐚𝐳𝐡𝐚𝐛𝐢𝐲𝐨𝐧}
🕊 بعدازشهادت آقا محسن ؛ دیدم علی همش میوفته ! میخواستم ببرمش دکتر... شب محسن اومد تو خوابم بهم
کارت عروسی که برایش می آمد. می خندید و می گفت: بازم شبی با شهدا!
با رقص و آهنگ و شلوغ بازی های عروسی میانه ای نداشت. بیرون تالار خودش را به خانواده عروس و داماد نشان می داد و می رفت گلزار شهدا.
همه فکر و ذکرش پیش شهدا بود.
می رفتیم روستا برای سمنوپزان.
وسط تفریح و گشت و گذار مثل کسی که گم شده ای دارد. می پرسید:حاج آقا سید این دور و بر شهید نیست بریم پیشش؟
راوی:سید اصغر عظیمی(دوست شهید)
#شهید_محسن_حججی
{مَذهَبیون|𝐌𝐚𝐳𝐡𝐚𝐛𝐢𝐲𝐨𝐧}
کارت عروسی که برایش می آمد. می خندید و می گفت: بازم شبی با شهدا! با رقص و آهنگ و شلوغ بازی های عروس
موقع رفتن بهش گفتم:
برو داداش،ولی برگـرد...🙃☘
یه لبخندی زد و گفت:
من دیگه برنمیگردم...🙂🍂
گفتم:نزن این حرفو،تو بچه ڪوچیک داری...😔
یه دست زد به گردنش و گفت:
این گردنو میبینے؟!
خوراک بریدنه...💔
#شهید_محسن_حججـے
#خاطره_شهدا🙃🍃
رفتہبودیممشهد...
میخواسترضایتمادرشروبراےسوریہ
بگیره... یڪبارڪہازحرمبرگشت،
همانطورڪہعلےدربغلشبود،
موبایلروبرداشتموشروعڪردمبہفیلم
گرفتن... :)
ازاوپرسیدم:
_ چہآرزویےدارے؟
+یہآرزوۍخیلےخیلےخوببراۍخودم
ڪردم؛انشااللھ ڪہبرآوردهبشہ...♥
_چہآرزویے؟
+حالادیگہ...😉
-حالابگو
+حالادیگہ...نمیشہ!
_یہڪمشوبگو
با ادا واصولگفت
+شِداره،شِ...🙈
_ بعدشچے؟
+شِداره...هِ داره...الفداره...تِداره...
_ شهادت؟💔
همسر #شهید_محسن_حججے