eitaa logo
『دنیـای رمـان✏ 』
6.2هزار دنبال‌کننده
365 عکس
69 ویدیو
64 فایل
بسم اللہ الرحمن الرحیم🌹 ناشناسمون🌿 https://harfeto.timefriend.net/16423217157784 آیدے مدیر🧕 @Paryia_88 کانالمون😉 @mazhabyi همسایہ💋 @mazhabyii @amozehnaghi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام ❤️
سلام چشم
سلام بله این رمان به قلم خودم هست رمان قبلی بانوی پاک من رو هم خودم نوشته بودم
سلام بله
سلام بله میزاریم
سلام چشم
چشم
سلام خوش اومدید من دخترم اسمم پریا ۱۳ سالمه تو این کانال همه دختر هستیم
💌رمان کوچ غریبانه 👩🏻‍💻نویسنده : 🎭ژانر : 💭خلاصه : مانی و مسعود پسرعمه اش عاشق هم بودند ولی این وسط مامان مهری (زن بابای مانی )با تهدید به این که جریان کیف پراز اعلامیه و اسلحه مسعود را به ساواک لو میدهد باعث می شود مانی به اجبار به عقد پسرخاله اش ناصر در بیاید ، زندگی پر از تحقیر و رنج در خانه ناصر با دیدن او به همراه دختری در بستر هوسبازی ادامه میابد ولی وقتی…. خلاصه یا پارت یک
پارت دو _می گن دست من سبکه ندیده بودم کسی این جوری زیر دستم گریه کنه!ملوک خانم بی خبر از همه جا با گالیه این را گفت.مامان که برای بردن کاسه نبات آمده بود او را بی جواب نگذاشت. -دست شما سبکه ملوک خانم عروس ما یه کم پرمو! -حرفش مثل نیش به دلم نشست چون او علت گریه ام را می دانست و از دردم خبر داشت.از گوشه چشم نگاه پر کینه ام به او افتاد.یک آن از ذهنم گذشت)کاش به فکر آبروتون نبودم و همین دیروز از خونه فرار می کردم(.حرف مفت می زدم مثل روز روشن بود که اگه بدتر از این هم به سرم می آمد دست به این کار نمی زدم. کوچکترین واکنش ناجوری از طرف من می توانست به قیمت جان مسعود تمام شود.اگر قضیه آن کیف دستی که پر از اعالمیه و یک هفت تیر بود توسط مامان لو می رفت دستگیری و مرگ او حتمی بود.پس فقط باید نقش یک عروس خوشبخت را خوب بازی می کردم. -پرمو بودن هم در بعضی موارد یه حسنه چون بعد از اصالح از این رو به اون رو می شن.بخصوص وقتی یه همچین چشم و ابرویی هم زیر موها پنهون باشه! تعریف ملوک خانم و لبخندی که به رویم زد التیام بخش نبود الاقل در این موقعیت هیچ تاثیری به حالم نداشت. مامان قبل از خارج شدن از اتاق به عقب نگاهی انداخت و با لحن بدی گفت: -بر منکرش لعنت ولی به شرط این که از گریه مثل چشم قورباغه وق زده نشه. دوباره به گریه افتادم.چرا سعی می کرد با هر جمله زخم تازه ای به دلم بزند؟منظورش از این همه زخم زبان چه بود؟!او که عاقبت به هدف شومش رسید پس چرا باز سعی می کرد آزارم بدهد؟باورم نمی شد که حتی ذره ای مرا دوست داشته باشد!نگاه مهربان آرایشگر محلمان به چشمان اشک آلودم افتاد: -اشکال نداره عزیزم ناراحت نشو هر چی باشه مادرته... لبهایم را با حرص بهم فشردم که فریاد نزنم)نه اون مادرم نیست(عده ی کمی از این ماجرا خبر داشتند.حتی خود من هم تا آن روز روزی که همه چیز را از زبان عمه شنیدم از آن بیخبر بودم. *** نیمه های مرداد هوا گرم و نفسگیر بود بخصوص در این ساعت از روز که آفتاب مستقیم به زمین می تابید.با اذان ظهر از خانه بیرون زدم.کاسه ی صبرم لبریز شده بود.اگر یکی را برای درد و دل کردن پیدا نمی کردم حتما از این بغض خفه می شدم.خوشبختانه به خاطر گرمی هوا پرده ها را کیپ تا کیپ کشیده بودند که مانع از نفوذ آفتاب بشودبی سر و صدا از حیاط بیرون زدم.بقیه مشغول خوردن ناهار بودند.بعد از دعوای مفصلی که به خاطر من به پا شده بود حوصله بودن در کنار آنها را نداشتم.سینی غذا را فهیمه به اتاقم آورد.در واقع اینجا تنها اتاق یا انباری بزرگی در طبقه ی دوم بود که من آن را سر خود مالک شده بودم وگرنه در این منزل آنقدر رسمیت نداشتم که کسی اتاقی به من اختصاص بدهد.روزها به بهانه های مختلف آنقدر در گوشه ی دنج این اتاق دوازده متری که پنجره ی کوچکی به حیاط داشت نشستم و به حال خودم اشک ریختم که ناخوداگاه ملک شخصی من شد.سینی را از دستش گرفتم و گوشه ای گذاشتم.با این بغضی که گلویم را گرفته بود آب دهانم به زور پایین می رفت چه برسد به لقمه های غذا.نگاه خواهرم حاکی از همدردی بود ولی بدون هیچ حرفی برگشت.می دانستم که از مامان حساب می برد یا
پارت سه شاید نمی خواست در مقابل محبت های او نا سپاس باشد و طرف مرا بگیرد بخصوص که فهیمه سوگلی مامان به حساب می آمد.به هر حال هرچند او دو سال از من کوچکتر بود اما با سیاست عمل می کرد. با ورود به کوچه انگار از قفس آزاد شدم.مقصدم از قبل مشخص بود.برای رسیدن به منزل عمه باید نیم ساعتی پیاده می رفتم.در حین راه چند بار چادر نخی ام از سرم افتاد.قید و بند آن خسته ام می کرد.در محله های دیگر شهر خیلی از دختر های همسن و سال من اجباری به سر کردن آن نداشتند ولی محله ی ما از محله های قدیمی شهر به حساب می آمد و همین یعنی رعایت خیلی قید و بندها.قدیم هایم چنان تند و سریع برداشته می شد که فرصتی به اعتنا به اطراف را نداشتم از طرفی گرمی هوا کالفه ام کرده بود.همزمان با من دو نفر دیگر از مقابل وارد کوچه فرعی شدند.با دیدن پسرعمه هایم دستپاچه سالم کردم.محمد زودتر جواب داد: -به به مانی خانوم سالم به روی ماهت چه عجب از این ورا؟ جواب مسعود آهسته ادا شد.نگاه او برعکس برادرش حالت نگرانی پیدا کرد. -اومدم به عمه سر بزنم خونه ست؟ -ما هم تازه رسیدیم ولی حتما خونه ست بفرما تو. الی در باز بود ولی محمد اول شاسی زنگ را فشرد و بعد یا اهلل گویان وارد شد.به حیاط چهار گوش و وسیع خانه با سبک قدیمی به حوض چهار گوش و سیمانی اش به درخت سیبی که در شاخ و برگش سایه ی خنکی داشت به باغچه پر گل و گیاه کنار دیوار به در و پنجره هایش با آن شیشه کاری های رنگی به اتاقهای چهارگوش و نورگیرش و خالصه به جزء جزءاش عالقه و وابستگی عمیقی داشتم الفتی که درکش برایم مبهم بود ولی هر چه بود در تمام وجودم ریشه داشت. با صدای محمد اهل منزل از آمدن ما باخبر شدند.پسرها مادرشان را عزیز صدا می کردند.شهال نوعروس محمد به استقبال آمد.باورم نمی شد دو ماه از شبی که آن دو در لباس عروس و داماد کنار هم نشسته بودند می گذشت.انگار همین دیروز بود! تا چشم شهال به محمد افتاد گونه هایش از خوشحالی گل انداخت ولی حضور من ظاهرا او را متعجب کرد.بر عکس او برخورد عمه گرم و خوشایند بود.بعد از خوش و بشی با من رو به پسرها کرد و گفت: -برید دست و روتونو خنک کنید تا ناهار رو بکشم. دنبال او وارد آشپزخانه شدم.تازه فهمیدم برای درد و دل کردن بد زمانی را انتخاب کرده بودم.نباید سر ظهر مزاحم استراحت آنها می شدم.پشیمان از حرکت ندانسته به گوشه ای تکیه دادم.ای کاش می شد برگردم. -عمه جون با اجازتون من می رم عصر می آم یه سری بهتون می زنم. -وایستا ببینم کجا؟این چه اومدنی بود چه رفتنیه؟ -راستش اومده بودم یه کم باهاتون حرف بزنم ولی حاال وقتش نیست.یه وقت می آم که سرتون خلوت باشه. -بیخود دنبال بهانه نگرد کی گفته سر من شلوغه؟صبر کن غذای بچه ها رو بدم بعدش می شینیم با هم مفصل حرف می زنیم.حاال اون ظرف ماستو وردار ببر تو اتاق به شهال هم بگو سفره رو بندازه. در اتاق غذاخوری به جای شهال با مسعود رودرو شدم.داشت با حوله رطوبت دست و رویش را می گرفت.خیره نگاهم کرد و آهسته پرسید: -چی شده؟چرا چشمات قرمزه؟!
پارت چهار _چیزی نیست. ظرف ماست را روی میز مستطیل که سمت دیگر اتاق بود گذاشتم.دنبالم کشیده شد: -چیزی نیست؟پس چرا پلکات ورم کرده؟تو دختری نبودی که ظهر گرما تنها از خونه بیرون بزنی!فکر نکردی این موقع روز زیر گذرگاه توی کوچه پس کوچه یکی از الت و لوتای محله مزاحمت بشه؟ -وقتی از خونه می زدم بیرون فکر این جاشو نکردم.با اون حالی که داشتم اصال هیچی حالیم نبود. کمی طول کشید تا صدایش را که پس رفته بود دوباره شنیدم: -باز زن دایی بهت گیر داده؟ انگارگشت روی زخم دلم گذاشت که این طور به درد آمد.دوست نداشتم اشکم سرازیر بشود.از وقتی یادم هست همیشه در تنهایی اشک ریخته بودم.نشان دادن ضعف مقابل دیگران برایم سخت بود.شاید همین خصوصیت مادرم را نسبت به من لجوج تر و سختگیرتر کرده بود.حوله را با حالتی عصبی گوشه ای پرت کرد. -دیگه داره شورشو در میاره.من همین امروز می آم با دایی صحبت می کنم.اگه فقط تو توی اون خونه زیادی هستی بهتره تکلیفت روشن بشه. -تکلیف کی روشن بشه؟ متوجه ی ورود عمه نشده بودیم. -عزیز تا کی می خواین دست رو دست بزارین؟صبر چیز خوبیه ولی نه در هر شرایطی.می خواین بزارین این دختر دق مرگ بشه بعد اقدام کنین؟ نگاه عمه به من افتاد.پر از محبت بود درست برعکس مادرم. -می گی چی کار کنم؟من که نمی تونم واسه خان دائیت تعیین تکلیف کنم.فکر می کنی باهاش حرف نزدم؟انگار نه انگار بعد از یک ساعت روضه خونی می دونی چی گفت؟گفت خود مانی همچین بی تقصیر نیست.می گفت مانی زبون درازی می کنه جواب گویی می کنه خودش باعث می شه مهری بهش سخت بگیره. انگار کارد به قلبم خورد.دلم می خواست از خشم داد بزنم.باورم نمی شد پدرم مرا مقصر می دانست!تا به حال فکر می کردم او منصف تر از آن است که روی حقیقت پا بزارد ولی ظاهرا او قید عدالت و انصاف پدرانه را زده بود.او کی در خانه بود که رفتار مادرم با من را ببیند.تفاوت رفتارش را من و خواهرها و برادرم کجا دیده بود؟پس چطور می توانست قضاوت کند؟بغضم بی اختیار ترکید.دیگر چه اهیتی داشت که کسی هق هق گریه ام را ببیند. -باورم نمی شه بابا همچین قضاوتی کرده!معلوم شد خیلی بی انصافه...خیلی. -تقصیری نداره هرکس دیگه ای هم جای قاسم بود همینطور کر و کور می شد.معلوم نیست چی به خوردش داده که خیرسر شده!فقط یه افسار کم داره. -می دونین چی داره منو می کشه؟این که نمی دونم مامان چرا این کارا رو می کنه!آخه مگه کسی با بچه ی خودشم این جوری کینه ورزی می کنه؟! قیافه ی عمه حالت دردمندی پیدا کرد.انگار داشت همه ی سعی اش را می کرد که خودار باشد.نگاهش به مسعود افتاد.مستاصل بود. -چرا بهش نمی گی عزیز؟مانی حق داره حقیقتو بدونه.تا کی می خواین ازش پنهون کنین؟ دلم کنده شد.دست عمه را گرفتم: