به دلیل درخواست ها در طول روز کنار رمان یه فعالیت کوچیک مذهبی هم میکنیم 🧡
2 5
-تا وقتی توی این خونه با ما زندگی می کنی باید همپای من و نسرین توی کارای خونه شریک باشی.هرچند ناصر
خیال داره دنبال جا بگرده که زودتر برین مستقل زندگی کنین،ولی در حال حاضر این خونه ته،پس ادای غریبه ها رو
از خودت در نیار،مثل تازه عروسام خودتو توی اتاق قایم نکن.
داشت دست پیش را می گرفت،وگرنه هیچ کدام از کارهای من مثل تازه عروس ها نبود.سرم هنوز پایین بود در
ادامه صحبت گفت:
-االنه پاشو سفره رو جمع کن استکانا رو ببر با اون ظرفایی که از دیشب مونده بشور.من دارم می رم بیرون،اگه دیر
کردم ناهار دمپخت باقالی درست کن.هرچی هم که خواستی از نسرین بگیر.
خنده دار به نظر می رسید.خاله هم داشت ادای مامان را در می آورد؛با همان تحکم و درست به همان شکل و
شیوه.شوهر خاله که صبحانه اش را قبل از همه تمام کرده بود راهی اداره شد.برخالف بیشتر مردان فامیل او حقوق
بگیر دولت بود.دست ناصر را نیز بعد از کلی خواهش و تمنا در همان اداره ثبت اسناد بند کرده بود.سرگرم جمع
آوری سفره بودم که او هم آماده رفتن شد.قبل از رفتن رو به نسرین کرد:
-اون پیرهن آبی کمرنگه رو بشور و اطو کن.امشب یه جایی دعوتم می خوام اونو بپوشم.
خاله دخالت کرد:
-مانی برات می شوره.حواست کجاست؟بعد از این هر کاری داری به زنت بگو!این همه خرج نکردیم که لولو سر
خرمن بیاریم.
قبل از این نمی دانستم که زبان خاله هم دست کمی از مامان ندارد و می داند چطور کلفت بار آدم کند!انگار خود
ناصر هم از برخورد مادرش شرمنده شد.با نیم نگاهی به سویم آهسته گفت:
-پس یادت نره پیرهنمو حاضر کنی.
بدون هیچ حرفی به آشپزخانه رفتم.ظاهرا وضع زندگی من با سابق هیچ فرقی نکرده بود؛فقط حاال عنوان زن
شوهردار را دنبالم یدک می کشیدم و این یعنی اسارت در بند مردی که هیچ احساسی به او نداشتم.
سرشب پیراهن آبی رنگ را با شلوار سرمه ای تن کرد،موهایش را مقابل آینه شانه زد و بناگوش ها و گردن را با
ادکلن خوش عطری معطر کرد و راه افتاد.به خودم تبریک گفتم که امشب هم از شرش در امانم.بعد از شام بستر
راحتی برای خودم پهن کردم و با کتاب عشق هرگز نمی میرد به زیر پتو خزیدم.نفهمیدم چه وقت از خود بیخود
شدم و خواب به سراغم آمد.نیمه های شب با صدای برخورد در اتاق با ستون پشت در وحشتزده از خواب
پریدم.ناصر میان درگاه ایستاده بود و با حالتی خمار نگاهم می کرد.خماری چشم هایش حالت عادی نداشت.تازه
وقتی صحبت کرد فهمیدم مستی او را به این روز انداخته.
-چیه؟چرا این جوری نیگام می کنی؟آدم ندیدی؟
حتی کالمش مثل مواقع عادی نبود.از ترس نفسم بند آمد.یک خاطره از بچگی باعث شده بود از آدم های مست
ترس داشته باشم.با قدم هایی که ثبات چندانی نداشت وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.ضربان قلبم محکم
می زد و به قفسه سینه ام فشار می آورد.زیر پتو مچاله شدم و به دیوار تکیه دادم.دکمه های پیراهنش را یکی یکی
باز کرد.داشت مستقیم نگاهم می کرد.انگار فهمید می ترسم.لبخند کمرنگی روی لبهایش بود:
2 6
-چیه؟چرا مثل موش داری می لرزی؟پس اون زبون درازت کجاست؟اون مسعود خان قهرمانت چرا نیست که
حساب منو برسه هان؟حاال دیدی ناصر الکی شعار نمی ده،دیدی آخرش مال خودم شدی؟حاال می خوام ببینم کی
مردشه که بیاد تو رو از چنگ من در بیاره.
به قدری نزدیک شده بود که بوی الکل دهانش به خوبی حس می شد.
***صبح نای بلند شدن نداشتم.پلکهایم به زور باز می شد،در تمام بدنم احساس ضعف و درد می کردم.تازه متوجه
شدم که هیچ لباسی تنم نیست.خاطره اتفاق شب قبل مثل یک کابوس وحشتناک بود که از یادآوری آن چندشم می
شد.باید به حمام می رفتم.از خودم،از بوی تنم،از هر چیزی که خاطره شب قبل را یادم می آورد انزجار داشتم.برای
پیدا کردن لباسهایم نیم خیز شدم.همین موقع متوجه او که کنار پنجره مشغول کشیدن سیگار بود شدم.تا چشمش به
من افتاد به تلخی گفت:
-چرا از جات بلند نمی شی؟چیه خجالت می کشی؟از من خجالت می کشی یا از خودت که گند زدی؟
)منظورش چه بود؟!(ملحفه را دور خودم پیچیدم و کمی راست تر نشستم:
-منظورت از گند چیه؟دیشب هر غلطی دلت خواست کردی حاال داری حرف مفت می زنی؟
ته سیگارش را با حرص لبه پنجره خاموش کرد و به حالت تهدیدآمیز نزدیک شد:
-حرف مفت و اون بابای دیو...می زنه که عرضه نداشت دخترشو درست و حسابی جمع و جور کنه.
-حرف دهنتو بفهم بابای من دیو...نیست،اون بابای بی پدر و مادرته که معلوم نیست زیر کدوم بته دراومده و تو رو
پس انداخته.
-بابای من از زیر بوته دراومده یا تو که این قدر بی صاحاب بودی که همه بالیی سرت آوردن؟
-بال سر من آوردن؟!کور خوندی این وصله ها به من نمی چسبه.اینی که دوختی به تن زن دایی ثریات بیشتر می
خوره.
با ختم کالمم سیلی سختی به گونه ام خورد:
-اسم ثریا رو نیار دریده.اگه خفه نشی همین االن می رم آبروی اون بابای بی همه چیزتو جلوی در و همسایه می برم
و بهش مژده می دم که گردوی پوکش به درد همون خواهرزاده پفیوزش می خوره که پیداست تا تونسته کام دلشو
گرفته.
آب دهانم طعم شوری می داد.به خونی که از لبم می آمد اعتنایی نکردم و با حرص عجیبی گفتم:
-اگه خواستی اسم اونو بیاری اول دهنتو آب بکش.در ضمن اینو بدون که تا موقع مرگتم نمی تونی جای اونو توی
قلب من بگیری...حاال اینم بشنو،اگه مسعود می خواست صاحب من بشه خیلی راحت می تونست،ولی اون این قدر
مرده که هیچ وقت با چشم بد به من نگاه نکرد.حاال برو هر غلطی دلت می خواد بکن.اگه فکر می کنی می تونی من و
لکه دار کنی برو بکن ببین دودش به چشم کی می ره.
-باورم نمی شه بتونی این قدر وقیح باشی!رو که رو نیست.این بار تو کور خوندی،هرچند این لکه ننگ هیچ جوری از
دامنت پاک نمی شه،ولی اگر فکر کردی به این بهانه طالقت می دم که بری به آرزوت برسی در اشتباهی.بذار خیالتو
راحت کنم،تو باید اون قدر تو خونه من بمونی و کلفتی کنی که موهات رنگ دندونات بشه.
چنان با حرص و غیظ حرف می زد که قیافه وحشتناکی پیدا کرده بود.با این تهدید از اتاق بیرون رفت و در را محکم
پشت سرش بست.تازه وقتی که تنها شدم بغضم سر باز کرد.گریه ای بی امان شروع شد که نمی توانستم مهارش
2 7
کنم.در آن حال آشفتگی نفهمیدم کدام حرفش قلبم را بیشتر آتش زد.بهتانی که در عین بی گناهی به من زد یا
تهدیدی که کرد؟مدتی طول کشید تا به خودم آمدم.ملحفه از خون دهانم چند لکه قرمز برداشته بود.به جهنم اگه
تمام این زندگی آتش هم می گرفت برایم اهمیتی نداشت.لباسهایم را جمع و جور کردم و با همان ملحفه به حمام
رفتم.زیر دوش آب منگ و بی حال نشسته بودم.فکرم درست کار نمی کرد این چه سرنوشتی بود؟چرا ناصر مرا
متهم می کرد؟او،مامان و خاله که به خواسته شان رسیده بودند،پس این بازی تازه چه بود؟فشار این تهمت روی شانه
هایم،روی سینه ام،روی تمام وجودم سنگینی می کرد.باید چاره ای پیدا می کردم،واال این غصه تازه مرا از پا در می
آورد.در عین ناامیدی فکری به نظرم رسید.با عجله دوش گرفتم و به سرعت بیرون آمدم.چنان برای انجام کاری که
می خواستم انجام دهم شتاب داشتم که نفهمیدم کی آماده حرکت شدم.بدون کوچکترین تردید به راه
افتادم.خوشبختانه در طبقه پایین هم کسی متوجه خروجم از منزل نشد.قدم هایم مصمم و تند برداشته می شد.سر
خیابان اصلی فورا تاکسی گیر آوردم.باید قبل از ظهر به مطب دکتر می رسیدم،وگرنه تا نوبت ظهر باید منتظر می
ماندم.
چه خوش شانسی که دو نفر بیشتر در نوبت نبودند؛هرچند همین قدر انتظار نیز کالفه ام کرده بود.زمانی که نوبت به
من رسید سراسیمه وارد اتاق دکتر شدم.دکتر رادمهر را از سالها قبل می شناختم.به نوعی پزشک خانوادگیمان
محسوب می شد.نه تنها خواهرها و برادرم،حتی بعضی از بچه های فامیل را نیز او به دنیا آورده بود.وقتی نگاهم به
قیافه مهربانش افتاد بی آن که سالم کنم به گریه افتادم.متعجب از پشت میزش برخاست و به استقبالم آمد.
-چی شده مانی جان؟چرا گریه می کنی دخترم؟بیا بشین اینجا برام تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاده؟
روی صندلی کنار میزش جای گرفتم.هنوز هم بی اختیار اشک می ریختم.لیوان آبی دستم داد.
-اول اینو بخور،بعد همه چیز و مفصل برام تعریف کن.
کمی از آب را خوردم،رطوبت چشم ها و بینی ام را گرفتم و با صدایی که هنوز بغض داشت گفتم:
-چی بگم خانوم دکتر؟این قدر دلم خونه که نمی دونم از کجاش باید شروع کنم.
روی صندلی اش مقابلم نشست.نگاه مهربانی داشت.دستی را زیر چانه اش ستون کرد و گفت:
-چطوره از اولش شروع کنی.
و من از ابتدای ماجرا را همان طور که اتفاق افتاده بود برایش گفتم.
-یعنی بعد از مقاربت هیچ نشونه ای که دال بر صحت باشه نبود؟
شرمگین گفتم:
-من که اون موقع از ناراحتی نمی دونستم چه اتفاقی داره می افته،ولی صبح هیچ نشونه خاصی نبود.
-اشکال نداره،حاال واسه این که بفهمیم موضوع چیه تو برو روی تخت دراز بکش تا من یه معاینۀ دقیق بکنم ببینم
جریان چیه.
اولین بار بود که تحت معاینۀ پزشکی قرار می گرفتم و از شرم چشم هایم را محکم بسته بودم.وقتی دوباره پشت
میزش قرار گرفت چهره اش لبخند رضایت بخشی داشت.
-پیداست شوهرت آدم بی مطالعه و نادونیه،چون اگه یه سر سوزن عقلش می رسید باید از هر تهمت و اذیت و
آزاری اول تو رو به پزشک نشون می داد؛در اون صورت می فهمید که تو هنوز دختر باکره ای هستی.
-من باکره ام؟!
2 8
-آره،از اون جایی که خداوند در همه چیز تنوع و گوناگونی قرار داده،بکارت هم چند نوع مختلف داره که این نوع از
نمونه های نادرشه.این یکی از نمونه هائیه که به سادگی از بین نمی ره،فقط با تولد بچه آسیب می بینه.
انگار دنیا را به من داده بودند.از خوشحالی روی پای خود بند نبودم،نه به خاطر ناصر و رضایت او،به خاطر حیثیت
خانواده ام،با این حال گفتم:ولی چه جوری به ناصر ثابت کنم که در مورد من با بقیه فرق می کنه؟اون محاله حرف
منو باور کنه.
-نیاز نیست تو چیزی رو ثابت کنی،من االن برات گواهی صادر می کنم که تو از هر نظر سالمت هستی.اگر کسی این
میون اعتراض داشت بیارش این جا تا من با دلیل و مدرک شیر فهمش کنم.
وقتی گواهی را می گرفتم بی اراده دستش را بوسیدم:خدا رو شکر که یکی مثل شما هست که بیگناهی آدمایی مثل
منو ثابت می کنه.اگر شما نبودین معلوم نبود تکلیف چی می شد.تا کنار در بدرقه ام کرد و با افسوس گفت:تا قبل از
این که علم پزشکی این قدر پیشرفت کنه که به این اطالعات دست پیدا کنیم،خیلی ها مثل تو به گناه بیگناهی
مجازات شدن.اعتراف دکتر قلبم را شکست.در تمام طول راه به این فکر بودم که اگر من هم نمی توانستم سالمتم را
ثابت کنم باید عمری این لکۀ ننگ را بر دوش می کشیدم.
در بین راه چندین بار وسوسه شدم که به جای منزل خاله راهی خانۀ خودمان بشوم ولی فایده ای چه بود؟در خانۀ
پدری کسی انتظارم را نمی کشید.شاید بچه ها از دیدنم خوشحال می شدند،ولی به کج خلقی و بد رفتاری مامان نمی
ارزید.از طرفی حتما تا به حال خاله متوجۀ غیبتم شده بود،پس قبل از هر قشقرقی باید زودتر بر می گشتم.
چفت در حیاط را انداخته بودند.ناچار شاسی زنگ را فشردم.نسرین در را رویم باز کرد.نگاهش مشکوک و سالمش
بیحال ادا شد.وارد حیاط که شدم خاله مثل باجگیرها سر راهم را گرفت.
-کجا؟مگه این جا کاروانسراست که هر وقت دلت بخواد بری و هر وقت بخوای بر گردی؟موقع رفتن خیر سرت
نباید یه خبر می دادی؟
حال دهان به دهان گذاشتن با او را نداشتم.آرام گفتم:موقع رفتن کسی رو ندیدم که بهش خبر بدم.
-چرا نمی گی این جا کسی رو داخل آدام ندیدی که ازش اجازه بگیری؟
-شما هر جوری دلت می خواد فکر کن.منم بیخود وبی جهت بیرون نرفته بودم.اگه خیلی دل تون می خواد بدونید
کجا بودم برید از پسرتون بپرسید جریان چی بود.بیایید اینم بهش نشون بدید بلکه خجالت بکشه.
ورقۀ تاشده را با کنجکاوی و تعجب از دستم گرفت.بدون کالمی دیگر از کنارش گذشتم و راهی طبقۀ دوم
شدم.برای ناهار باز نسرین به سراغم آمد.در جواب دعوتش گفتم:االن گرسنه نیستم،هر وقت میلم کشید خودم
میرم یه چیزی می خورم.
شانه باال انداخت و راه آمده را برگشت.کمی دلم خنک شد.دهن کجی به امرونهی آنها دلم را خالی می
کرد.خوشبختانه در راه برگشت از مطب،خودم را به یک باقلوا دعوت کرده بودم و همین برای ته بندی کافی بود.در
یخچال کوچکی که به عنوان جهیزیه آورده بودم فقط یک تنگ آب یخ پیدا می شد.با نگاهی به طبقات خالی آن با
خودم قرار گذاشتم کمی مستقل تر عمل کنم.دختر بی دست و پایی نبودم و فشار های زندگی روحیه ام را سخت و
مقاوم کرده بود.احساس می کردم وارد مبارزه ای تازه ای شده ام و باید خود را برای نبرد در زندگی جدید حاضر
کنم.این اعالم جنگ از شروع دسیسۀ مامان،خاله و ناصر که هیچ دلیلی برای آن پیدا نمی کردم شروع شده بود و مرا
نا خواسته به این میدان می کشید.
2 9
***با فرو نشستن آفتاب گرمای هوا جایش را به اعتدال داد.در آخرین روزهای شهریور،تابستان آخرین نفس
هایش را می کشید.برای عوض شدن هوای اتاق دستگیرۀ پنجره را کشیدم و دو لنگه اش از هم باز شد.هنوز ته
ماندۀ سیگار ناصر کنار پنجره بود.آن را برداشتم که به حیاط پرت کنم چشمم به خودش افتاد.لبۀ حوض نزدیک به
درخت نارنج نشسته بود و با هر پکی به سیگارش نگاهی به باال می انداخت.از قیافه اش چیز خاصی پیدا نبود.کنجکاو
بودم بفهمم توی سرش چه می گذرد.دلم می خواست بدانم با دیدن گواهی پزشک چه حالی به او دست داده.این
چهره که هیچ چیز را نشان نمی داد.از کنار پنجره دور شدم.خیال داشتم طال هایی را که شب عروسی هدیه گرفته
بودم گوشۀ مناسبی پنهان کنم.این تنها سرمایۀ نقدی من بود و شاید زمانی به درد می خورد.بین آنها شمشی که پردم
به گردنم آویخت از همه باارزش تر به نظر می رسید؛بخصوص که نام بمانی به صورت برجسته روی آن حک شده
بود.وقتی شهال آهسته گفت،این یادگار از مادرم برایم مانده و تا به حال پیش عمه به امانت بوده،به ارزش واقعی آن
پی بردم و تازه می فهمیدم چرا پدرم با زیرکی این نام را برای من انتخاب کرده بود.
سرگرم پنهان کردن طال ها بودم که سر و صدایی از حیاط شنیده شد.کمی بعد ضربه ای به در اتاق خورد.با دیدن
سعیده با شوق بغلش کردم و بی اختیار به گریه افتادم.پشت سرش مجید هم وارد شد.حاال می فهمیدم که دلم چه
قدر برایشان تنگ شده!بعد از کلی احوالپرسی و خوش و بش پرسیدم:بچه ها تنها اومدین؟
سعیده گفت:نه با مامان و فهیمه.نمی یای بریم پایین.
-چرا بذار اول بلوزمو عوض کنم.راستی بابا کجاست؟دلش واسه من تنگ نشده؟نمی خواد بیاد منو ببینه؟
دنبالم به اتاق کناری آمد و آهسته تر از قبل گفت:از وقتی تو رفتی بابا خیلی ناراحته.بیشتر وقتا که خونه ست یه
گوشه می شینه سیگار می کشه.دیروز با مامان دعواش شد.
-سر چی دعوا کردن؟
-نمی دونم مامان چی گفته بود،وقتی رفتم تو اتاق بابا داشت می گفت:)خدا از سر تقصیرات تو اون خوتاهرت بگذره
که دل دوتا جوونو شکستین و از هم جداشون کردین؛اونم با حیله و نیرنگ.(مامان گفت:)حاال اینو می گی،بذار یه
مدت بگذره دخترت میخ خودشو بکوبه،پس فردا که نصیری سرشو زمین دختر تو می شه همه کارۀ اون خونه.اون
وقته که واسم دعا می کنی.(
به خودم گفتم:) چه عذری! بدتر از گناه(هر چند برایم مثل روز روشن بود که مامان نه به خاطر لطف به من بلکه به
خاطر لجاجت و انتقام جویی از عمه دست به این کار زده بود.
-پس هنوز حرف من تو خونه هست؟فکر می کردم اگهع من برم جروبحثا تموم می شه.
-نه بابا...مامانو که می شناسی؟مدام باید به یکی گیر بده.تا به حال تو بودی حاال نوبت باباست)تا حاال کجا بودی؟چرا
دیر کردی؟چرا غذا نمی خوری؟چرا این قدر سیگار می کشی؟چرا اخم وتخمت تو همه؟(بیچاره بابا رو کالفه
کرده.همینه که همش از خونه فراریه...
-چه بلوز قشنگی!اینو کی خریدی؟
هنوز در فکر بابا بودم و این که تا کی باید اسیر دست زنش باشد که سوال سعیده حواسم را پرت کر.چشمم را به
تصویر درون آینه افتاد.این بلوز یادآور خاطرۀ شیرینی بود.با لمس آن با لذت گفت :این یه هدیه ست،اولین باره می
پوشمش.
انگار همین دیروز بود!شانه به شانۀ مسعود زیر درختان حاشیۀ خیابان می رفتیم که صدایش را شنیدم:مانی!
3 0
-هوم.
-می دونی چرا خواستم بیای ببینمت؟
-حتما به همون دلیلیکه منم دلم می خواست تو رو ببینم.
-اونکه آره،اما یه دلیل دیگه هم داره.ازت خواستم بیای تا باهات اتمام حجت کنم.
-در مورد چی؟
-در موردخواستگاری.راستش دیگه از انتظار خسته شدم.حاال که درسم تموم شده دیگه عزیز بهانه ای نداره؛هر چند
می دونم این دست اون دست کردنش به خاطر مهری خانومه.می ترسه پاشه بیاد صحبت کنه مهری خانم جواب رد
بده و سنگ رو یخش کنه.
-آخرش چی؟باالخره باید یه روزی بیاد تکلیف ما رو روشن کنه یا نه؟
-منم همینو می گم،واسه همین خواستم اولش با خودت صحبت کنم ببینم اگه یه وقت حرف و بحثی بیاد تو پای همه
چیزش وایسادی؟
-پس چی؟فکر کردی من از ترس مامان جا می زنم؟
-می دونم دختر شجاعی هستی،اما ناراحتی من از اینه که توی اون خونه هیچ کسی پشت وپناه تو نیست.می دونی
مشکل اصلی چیه؟اینه که دایی با عرضه نداریم.عزیز می گه از همون اول کارمهری خانم گربه را دم حجله کشت و
کاری کرد که دایی ازش حساب می بره.
-عمه راست می گه،من دارم می بینم که بابای بیچاره م تو خونه هیچ اختیاری از خودش نداره.اون کاری کرده که
حتی بچه ها هم از بابا زیاد حساب نمی برن.
-به هر حال عزیز داره پنجشنبۀ همین هفته میاد خواستگاری.دعا کن همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه،وگرنه
مجبور می شم یه جوری دیگه اقدام کنم.
-نگران نباش،از همین االن یه کیلو مشکل گشا نذر آقا شاه عبدالعظیم کردم که انشااهلل بعد از مراسم با هم بریم
پابوسش ادا کنیم.
-انشااهلل...بیا اینم هدیۀ ناقابله واسه تو،امیدوارم سلیقه مو بپسندی.
-سلیقۀ تو که حرف نداره...حاال چی هست؟
-بازش کن ببین.اگه خوشت اومد واسه پنجشنبه بپوشش.
آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی ام بود،در حالی که خبر نداشتم یک حادثه همۀ نقشه هایمان را نقش بر آب
خواهد کرد.قطره های اشکم را از نگاه سعیده پنهان کردم.جلوی آینه با بغض موهایم را شانه زدم و لب هایم را کمی
رنگین کردم.دلم نمی خواست مامان و خاله مرا شکست خورده و رنگ پریده ببینند.باید به نحوی نشان می دادم با
تمام این احوال آنها به هدفشان نرسیده بودند.آغوش فهیمه گرم و پر مهر بود؛برخالف مامان که به سردی بوسه ام
را جواب داد.خاله فرشی در ایوان رو به حیاط پهن کرده و از مهمانهایش همان جا پذیرایی می کرد.ناصر هنوز روی
لبۀ حوض نشسته بود و از همان جا برای تازه واردین خوش زبانی می کرد.-خاله چی به خورد دخترا می دی؟این
نون زیر کباب ما،ماشااهلل از عید به اینور حسابی استخوان ترکونده!فهیمه لب ورچید:-آقا ناصر من از اصطالح نون
زیر کباب خوشم نمی یاد،بی زحمت اسممو صدا کن.-زیاد سخت نگیر دختر خاله،دارم شوخی می کنم.تازه مگه بده
آدم نون زیر کباب باشه؟خاله دخالت کرد:-ناصر سر به سر فهیمه نذار،می بینی که خوشش نمی یاد.-حیف
3 1
شد،وگرنه خیال داشتم همین روزا یه فکری به حالش بکنم.خنده اش حالت چندش آوری داشت.مامان گفت:-ناصر
جان ما زنت دادیم که یه کم عاقل و سر به راه بشی،ولی انگار بدتر شدی؟ -آخه طبع همنشین در من اثر کرده خاله
جون. متوجۀ نگاه تحقیر آمیزم شد.هنوز لبخندش را داشت.بی اعتنا به او با فهیمه مشغول صحبت شدم:-چه
خبر؟واسه سال جدید ثبت نام کردی؟-آره دیروز رفتم.اتفاقا چند تا از دوستای تو رو هم دیدم،اومده بودن نتیجۀ
امتحانای تجدیدی رو بگیرن.چه قدر احوالتو پرسیدن.وقتی گفتم عروسی کردی کلی جا خوردن.هم تبریک گفتن
هم گله کردن که چرا دعوت شون نکردی.راستی عکس های عروسی رو گرفتین؟-خبر ندارم.ناصر گفت:-هنوز
حاضر نشده.فکر کنم یه دو هفته ای طول می کشه.هر وقت گرفتم سر راه میارم شما هم ببینید.دلم نمی خواست
حرفی از مراسم عروسی بشنوم:-بابا چه طوره؟چرا با شما نیومد؟دلیل نیامدنش را می دانستم.در تمام این سال ها
هیچ وقت میانۀ او با شوهر خاله خوب نبود و به ندرت به منزل او رفت و آمد می کرد.-این روزا خیلی
گرفتاره.معموال تو خونه کم می بینیمش.هر وقت هم بیاد اخماش توهمه.مامان صحبتش را با خاله ناتمام گذاشت و به
طرف ما برگشت:-کجا اخماش تو همه بنده خدا؟خوب هر وقت از سرکار میاد خسته است.شما هم انتظارای بیخود
دارین.فهیمه دست آموز خوبی بود و فوری شصتش خبردار شد که نباید زیاد حرف بزند.-راستی فهیمه جون دستت
درد نکنه،اتاقو خیلی مرتب چیده بودی.توی این چند روز منتظر بودم ببینمت ازت تشکر کنم.-جدی خوشت
اومد؟می ترسیدم سلیقۀ منو نپسندی.اون روز حول و وال داشتم نفهمیدم چیکار کردم بیا بریم یه دور دیگه اتاقو
ببینم.بهانۀ خوبی بود که با هم خلوت کنیم.مامان گفت:-فهیمه زیاد طولش نده می خوایم یه سر بریم پیش خانوم
سرهنگ لباستو پرو کنی.خاله معترض شد:-ای بابا مهری کجا می خوای بری هنوز نیومده؟در سرباالیی پله ها جواب
مامان را نشنیدم.دست فهیمه توی دستم بود.با فشاری به آن پرسیدم دیگه چه خبر؟نگاهی بینمان رد و بدل شد.انگار
این زبان گویاتر بود.-دیروز اومده بود جلوی دبیرستان...انگار از خیلی قبلش اونجا منتظر بود.موقع برگشتن
دیدمش.اومد جلو سالم کرد.پرسید)حتما می دونی واسۀ چی اینجا وایسادم؟(گفتم)آره می دونم،ولی از کجا می
دونستین من امروز میام واسه ثبت نام؟(گفت)نمی دونستم،با خودم قرار گذاشتم این قدر بیام این جا وایسم تا
باالخره شما رو ببینم...حالش چطوره؟(می دونستم اون اینهمه انتظار کشیده که همینو بپرسه.شرمنده شدم که از تو
هیچ خبری نداشتم.گفتم)نمی دونم،از شب عروسی تا به حال ندیدمش مامان نمی ذاره بریم اونجا،ولی اگه موضوع
خاصی پیش می اومد حتما خبرش به ما می رسید.(نگاه عجیبی بهم کرد و گفت)باورم نمی شه!تو چطور می تونی
نسبت به خواهرت این قدر بی تفاوت باشی؟!مگه نمی دونی اون االن در چه شرایطیه؟محمد برام تعریف کرد که اون
شب لعنتی چه حالی داشته.چرا فردای اون شب نرفتی سراغش؟مانی جز تو کسی رو نداره...(دیگه نمی تونست
حرف بزنه.بغض کرده بود.دستپاچه شده بودم.تا به حال مسعود و به این حال ندیده بودم.گفتم)حق با شماست من
اشتباه کردم باید هر جوری شده به یه بهانه ای می رفتم پیشش .حاال قول می دم همین فردا برم دیدنش؛قول می
دم(یه کم به خودش مسلط شد و گفت)رو قولت حساب می کنم.هر وقت رفتی دیدنش،اگه احیانا از من پرسید،بهش
بگو کم کم به این وضع عادت می کنم.بگو نمی خواد غصۀ منو بخوره،من هرچی سرم بیاد حقمه.حق یه آدم ترسو
بیشتر از این نیست.اگه من اونقدر شهامت داشتم که خودمو تحویل می دادم،مانی مجبور نمی شد خودشو فدایی
کنه.بهش بگو شرمنده شم،شرمنده که زندگیشو به باد دادم؛هرچند که این شرمندگی دردی رو دوا نمی
کنه...(صداش آهسته شد مثل کسی که داشت با خودش حرف می زد!بعد این نامه رو داد که بدم به تو و منگ و بی
حواس سرشو انداخت پایین و رفت؛انگار نه انگار که داشت با من حرف می زد.
3 2
پاکت تا خوردۀ نامه را با کمی ترس و عجله از کیفش بیرون آورد و قبل از این که کسی سر برسد آن را به دستم داد
و با دلسوزی گفت:تو رو خدا گریه نکن،االن دوباره چشمات قرمز می شه مامان اینا می فهمن یه خبری شده کاسه
کوزه ها سر من می شکنه.
-باشه گریه نمی کنم به شرط اینکه تو هم قول بدی هر وقت ازش خبری گرفتی بیایی بهم بگی.نمی دونی دلم چه
قدر واسش تنگ شده.اگه فقط می تونستم یه دقیقه از دور ببینمش...
-خودت می دونی که نمی شه.تازه دیگه چه فایده؟حاال که کار از کار گذشته همون بهتر که یواش یواش فراموشش
کنی.
-خیال می کنی به همین سادگیه؟اگه ممکن بود به خاطر خودش فراموشش می کردم ولی...
-مگه نگفتی گریه نمی کنی تو رو خدا بسه دیگه.
-دست خودم نیست فهیمه،اگه این اشکا نیاد راه گلومو می گیره خفم می کنه.دیگه بگو...احوالشو چطور دیدی؟از
ظاهرش چیزی نفهمیدی؟
-چی بگم؟انتظار داری چطور باشه؟می دونی چی داره اونو عذاب می ده؟این که تو به خاطر نجات جون اون تن به
این وصلت دادی.از حرفاش پیدا بود که اگه جلوشو نمی گرفتن همون موقع که مامان کیفشو توی کمد پیدا کرد می
رفت و خودشو تحویل می داد که تو مجبور نباشی زیر بار این ازدواج بری.
-می دونم خدا رو شکر که جلوشو گرفتن.با اون اسلحه و اون همه اعالمیه اگه جلوشو نمی گرفتن هم خودشو به
کشتن می داد هم یه عدۀ دیگه رو.حاال الاقل دلم به این خوشه که زنده ست.با این دلخوشی باز می شه این زندگی
نکبتی رو تحمل کرد.
-راستی اخالق ناصر چطوره؟توی این چند روز اذیتت نکرده؟
-نه الحمداهلل بیشتر وقتا پایینه،زیاد به پروپای من نمی پیچه.
-خداکنه این جوری باشه،ولی این زخم گوشۀ لبت یه چیز دیگه می گه.
دستم بی اختیار به سمت برآمدگی گوشۀ لبم رفت:
-این چیز مهمی نیست اگه زخمای قلبمو ببینی می فهمی که این اهمیت زیادی نداره.
-نمی خوام نصیحتت کنم،می دونم دختر عاقل و صبوری هستی اما بعضی وقتا فشار زندگی اونقدر زیاد می شه که
دیگه عقل درست کار نمی کنه.می خ.وام ازت خواهش کنم زیاد به خودت سخت نگیری.نذار غصه تو رو از پا
دربیاره.راستش امروز که دیدم مرتب و تمیز اومدی پایین خوشحال شدم.سعی کن همیشه ظاهر خودت و حفظ
کنی.توی این خونه کسی واسه تو دل نمی سوزونه پس مواظب باش ناامید نشی و با این شرایط یه جوری کنار بیای.
-دارم همین کارو می کنم.برام دعا کن فهیمه.کنار اومدن با این زندگی خیلی سخته؛بخصوص با مردی مثل ناصر پس
واسم دعا کن که بتونم تحمل کنم.
روبه روی هم نشسته بودیم و دستهایمان در هم مشت شده بود.در چشمانش ناامیدی موج می زد با این حال گفت:
-من مطمئنم خدا کمکت می کنه مانی،تو فقط به اون واگذار کن همه چی درست می شه.
با رفتن مامان و بچه ها با عجله به اتاقم برگشتم.برای خواندن نامۀ مسعود بی قرار بودم.وقتی چشمم به دستخطش
افتاد از به هم ریختگی و آشفتگی نوشته هایش جا خوردم.
سالم مانی چقدر سخته که نمی دونم از کجا شروع کنم.منی که همیشه یه عالمه حرف واسه تو داشتم.
لیست رمان ها 😍
#ساده_نیست
#اکیپشیطون
#عمارت_سیاه
#عشق_شیطون_من
#عشق_اجازه_نمیگیرد
#شیطونک_ها
#تو_خیلی_زشتی
#طلسم_چاه
#عشق_وحشی
#دنیای_وحشی
#آرالیا
#دختران_زمینی_پسران_آسمانی
#ریما
#آقاوخانم_انتقام_جو
#مهدای_آتش
#چشم_هایت
#دروغ_دونفره
#مانیا_و_مرد_مغرور
#دختر_برفی
#عشق_نامشروع
#دختر_دیوانه
#حکمت_ایزد
#ما_عاشقیم
#اخم_نکن_سرگرد
#جدال_عشق_و_نفرت
#اینم_مثل_من_باحاله
#پسر_چشم_آبی
#نفرین_ایندرا
#دختر_شیطان
#غم_و_عشق
#این_مرد_ارباب_است
#رئیس_مغرور_من
#گناهکار
#خانومم_باش
#عشق_در_برزخ
#ال_ای
#تنهایی_رها
#مادلینگ
#لانتور
#اعتراف_عاشقانه
#روانشناس_مجنون
#شاپرک_داغ_دیده
#آشپز_باشی
#پرستار_دوست_داشتنی
#حس_پنهان
#همسر_اجباری
#دلسا
#دوراهی_احساس
#در_آغوش_مهربانی
#نقاب_شیطنت
#اگر_چه_عاشقم_نیستی
#دلیار
#این_حوالی_بوی_مرگ_میدهد
#کی_عاشقم_شدی
#من_روحم
4875229854.pdf
4.64M
💌رمان: #ساده_نیست
💭خلاصه: پسری که زندگی اش را در ماموریت خلاصه کرده. از آن طرف دختری که تمام زندگی اش را پای نویسندگی گذاشته است.🪂
🎭ژانر: #عاشقانه #طنز #پلیسی
👩🏻💻نویسنده: #مرضیه_علیشاهی
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
4900614684.pdf
4.63M
رمان: #اکیپشیطون
💌💭خلاصه: سه تا دختر شیطون و لجباز به نام متینا و رها و نفس که دانشگاه تهران قبول میشن و به تهران میرن روز اول دانشگاه با سه تا پسر شیطون اشنا میشن اولش باهم کلی جنگ و دعوا دارن اما بعدش باهم یه اکیپ میشن که کل دانشگاه از دست اینا آسایش ندارن🪂
🎭ژانر: #طنز.کلکلی
👩🏻💻نویسنده #Tina
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈•
4913854939.pdf
7.38M
💌رمان: #عمارت_سیاه🪂
💭خلاصه: #فاقد🪂
👩🏻💻نویسنده: #فرناز_احمددلی
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
4900552419.pdf
436.4K
💌رمان: #عشق_شیطون_من
💭خلاصه:یه دختر داریم اسمش آرامه ولی اصلا مثله اسمش نیست……و پدر همه رو در آورده
خلاصه بگم واستون آرام جون عاشق سامیار میشه آ آ بسه بیشترنمیگم بقیشو خودتون بخونید…..🪂
🎭ژانر: #طنز_عاشقانه
👩🏻💻نویسنده: #Fatemehmaseni
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
4875232644.pdf
3.46M
💌رمان: #عشق_اجازه_نمیگیرد
💭خلاصه: در مورد یه دختریه به اسم نفس، جسور، لجباز، مغرور، شیطون و بلا…ماجرا از اونجایی شروع میشه که نفس مشغول به کار تو شرکتی میشه که رئیس اون شرکت یه پسریه که خصوصیات اخلاقیش مثل نفسه!!! چه شود...
🎭ژانر: #عاشقانه #کلکلی
نویسنده:#جیغ_بنفش
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
4900573135.pdf
1.09M
💌اسم_رمان: #شیطونک_ها
💭خلاصه:درباره ۴تا پسر دختره که طی یه تصادف اشنا میشن
این تصادف باعث خیلی چیزا میشه که….🪂
🎭ژانر: #عاشقانه_طنز
👩🏻💻نویسنده: #Fatemehzahra
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
4900599264.pdf
2.16M
💌رمان: #تو_خیلی_زشتی🪂
💭خلاصه:درمورد دختری زشت به اسم بهار که همه بخاطر زشت بودن صورتش و کک ومک ها فرو وز بودن موهاش مسخره اش می کننبهار تورشته طراحی بورسیه میشه و به کشور کره میره…
🎭ژانر: #عاشقانه
👩🏻💻نویسنده:#Nesa.asgari📖🦋
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
4_5787262247159991554.pdf
1.29M
#اسم_رمان: #طلسم_چاه🪂
2⃣#جلد_دوم_طلسم_چاه
💭خلاصه: بعد از تاسیس مدرسه به جای آن خانه ی متروکه، دنیز آسوده خاطر به زندگی ادامه می دهد غافل از آن که گذشته، دست بر دار نیست. بیماری روانی در تمام مدرسه شیوع پیدا می کند، عده ای می گویند روح دیده اند. وحشت و اضطراب فضای مدرسه را پر کرده است، یک مدیر در این موقعیت چه باید بکند؟!🪂
🎭ژانر: #ترسناک #معمایی
👩🏻💻نویسنده: FATEME078#
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
3110272116.pdf
5.31M
💌رمان:#عشق_وحشی
2⃣جلد دوم: #دنیای_وحشی
👩🏻💻نویسنده:#حلما
🎭ژانر:#اجتماعی #عاشقانه #پلیسی
💭خلاصه:در مورد دختری ایرانی به اسم هوراست که پلیسه و به دلایلی به خارج از کشور سفر کردهو با خانواده واتسون در پاریس زندگی می کنه هورا که یک سرهنگ است با پرونده ای مواجه میشه و...
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
3111635023.pdf
2.53M
3111714737.pdf
5.4M
💌رمان:#دختران_زمینی_پسران_آسمانی
نویسنده : dokhtare ariai
💭خلاصه:
سه تا دختر برای دانشگاه تهران انتقالی میگیرن این دخترا توی پارکینگ با چهار تا پسر تصادف می کنن واین دیدار ها طول کشیده وبه لج و لجبازی تبدیل میشه
اما این دخترهای سرکش و لجباز نمی دونن که این دیدارها تصادفی نیست و...
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
آقای حساس خانم خشن.pdf
2.94M
3111714737.pdf
5.4M
💌رمان:#آقاوخانم_انتقام_جو
🤷🏻♀نویسنده : ناشناس
#عاشقانه #طنز
💭خلاصه:
درمورد زنیه که از شوهر خودش به خاطر داشتن مشکلات ژنتیکی جدا میشه وبراش یه تصادف پیش میاد ودوباره ازدواج میکنه
اما ازدواجی متفاوت
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
mahdaye_atash.pdf
3.6M
💌رمان:#مهدای_آتش
👩🏻💻نویسنده:#ملیحه_بخشی
🎭ژانر:#عاشقانه
📃تعداد صفحه:۱۲۶۱
💭خلاصه:
مهدا،دختر دبیرستانی شیطون وبذله گویی است که به همراه دوستانش در حال خوش گذرانی ومردم آزاری است.
برای آزار و اذیت به نزدیک ترین ایستگاه آتشنشانی مدرسه میروند وباپسری به نام کیان آشنا میشود و...
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
3110272116.pdf
5.31M
💌رمان:#دنیای_وحشی(جلددوم)
1⃣جلد اول(#عشق_وحشی)
👩🏻💻نویسنده: حلما و ملودی
🎭ژانر:#عاشقانه #پلیسی
💭خلاصه:درجلد اول دخترا روز عروسیشون فرار کردن و پسرا شکست خوردن حالا بعد از چند ماه قراره دوباره با هم روبه رو بشن و اتفاقات جالبی براشون بیافته و...
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
4355714292.pdf
1.88M
💌رمان: #چشم_هایت
💭خلاصه:
در مورد یه دختره با یه شخصیت عادی…مثل همه ی ما گاهی مهربون وکم حرف به موقعش هم حاضرجوابو حرص در آر…اما بیماری قلبی اش کمی اونو از همه دور کرده…تصمیم میگیره چیزهای جدیدی رو تو زندگیش تجربه کنه…برای همین ازبرادرش می خواد اونو به خونه اش ببره،برای تغیر روحیه اش …برادری که یه زندگی سالمو ساده ای نداره…پایان خوش❯
نویسنده: VANIA.b
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
3111656014.pdf
2.19M
💌#رمان:دروغ_دونفره
👩🏻💻نویسنده : حدیثR
🎭ژانر:#طنز #کلکلی #عاشقانه
📃تعدادصفحات:۲۰۲۶
💭خلاصه:
دوقلو های شیطونی که به خاطر فقر مجبور شدنخودشونو یه نفر جا بزنن تا بتونن خرج زندگی شونو در بیارن
ولی غافل از این کهاین دروغ باعث میشه که سرنوشت عشقی بزرگ براشون رقم بزنه و...
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
5431214928.pdf
1.45M
💌رمان: #مانیا_و_مرد_مغرور
💭خلاصه:مانیا دختر اروم ولی لجباز و شروشیطون(و با جنس مخالف لج) این دختر که خیلی دوست داره خرج زندگیشونو دربیاره و زود تر از دست اقای فخراور فردی نذول خور و سمجی که باعث اتفاقی ناگوار در خانواده ی مانیا اینا میشه و......مانیا با خاله و پسر خاله ی غیرتیش در جنوب شهر زندگی میکنند و وضع مالی بدی دارند که با پذیرفتن مانیا به شغلی که باعث کشف رازش میشه و وضع زندگی مانیا رو صد و هشتاد درجه تغییر میدهد و اون شغل چیزی جز منشی شدن مانیا نیست ، حالا منشی کی ؟.....
قصه از جایی شروع میشه که مانیا توی خونه نشسته که دوستش سراسیمه به خونشون میاد و......
و داستان ما شروع میشه که بعد از چند وقت راز های پنهان اشکار میشه و زندگیه پرماجرای مانیا که خوندنش خالی از لطف نیست اغاز خواهد شد❯
🎭ژانر: #عاشقانه #همخونه_ای #ازدواج_اجباری❯
👨🏻💻نویسنده: #محمد_جواد_اسدی
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
4820986306.pdf
1.87M
💌رمان: #دختر_برفی
💭خلاصه: داستان درمورد سرگذشت دختریست که به دلایلی از خانواده اش جدا میشود و به شکور دیگر همراه دوستش سفر میکند ، ماجرا از آن جا شروع میشود که در یک روز پاییزی به شخصی برخورد میکند که سرنوشتش را تغییر میدهد و آن کس شخصی نیست جز...
🎭ژانر: #عاشقانه
نویسنده: #روفیا_احمدی
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
5195252391.pdf
2.16M
💌رمان: #عشق_نامشروع
👩🏻💻نویسنده: #مریم_نازی
🎭ژانر: #عاشقانه #اجتماعی
💭خلاصه:
راجع به یه دختریه که دنبال عشق پاک و ساده ای میگرده ولی مسایلی که برای جوونای امروزی مون هست براش پیش اومده!
با وجود اینکه زندگیه تجملی داره ولی خودش دختر ساده ای!شاید شما فکر کنید که رندگی راحت و آرامشی داره!
ولی نه! اون دختری با عقاید خاص و مثبت خودشه ، که با عقاید آزاد خانوادش زمین
تا آسمون مغایرت داره و زندگی سختی رو میگذرونه!..
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•