3 1
شد،وگرنه خیال داشتم همین روزا یه فکری به حالش بکنم.خنده اش حالت چندش آوری داشت.مامان گفت:-ناصر
جان ما زنت دادیم که یه کم عاقل و سر به راه بشی،ولی انگار بدتر شدی؟ -آخه طبع همنشین در من اثر کرده خاله
جون. متوجۀ نگاه تحقیر آمیزم شد.هنوز لبخندش را داشت.بی اعتنا به او با فهیمه مشغول صحبت شدم:-چه
خبر؟واسه سال جدید ثبت نام کردی؟-آره دیروز رفتم.اتفاقا چند تا از دوستای تو رو هم دیدم،اومده بودن نتیجۀ
امتحانای تجدیدی رو بگیرن.چه قدر احوالتو پرسیدن.وقتی گفتم عروسی کردی کلی جا خوردن.هم تبریک گفتن
هم گله کردن که چرا دعوت شون نکردی.راستی عکس های عروسی رو گرفتین؟-خبر ندارم.ناصر گفت:-هنوز
حاضر نشده.فکر کنم یه دو هفته ای طول می کشه.هر وقت گرفتم سر راه میارم شما هم ببینید.دلم نمی خواست
حرفی از مراسم عروسی بشنوم:-بابا چه طوره؟چرا با شما نیومد؟دلیل نیامدنش را می دانستم.در تمام این سال ها
هیچ وقت میانۀ او با شوهر خاله خوب نبود و به ندرت به منزل او رفت و آمد می کرد.-این روزا خیلی
گرفتاره.معموال تو خونه کم می بینیمش.هر وقت هم بیاد اخماش توهمه.مامان صحبتش را با خاله ناتمام گذاشت و به
طرف ما برگشت:-کجا اخماش تو همه بنده خدا؟خوب هر وقت از سرکار میاد خسته است.شما هم انتظارای بیخود
دارین.فهیمه دست آموز خوبی بود و فوری شصتش خبردار شد که نباید زیاد حرف بزند.-راستی فهیمه جون دستت
درد نکنه،اتاقو خیلی مرتب چیده بودی.توی این چند روز منتظر بودم ببینمت ازت تشکر کنم.-جدی خوشت
اومد؟می ترسیدم سلیقۀ منو نپسندی.اون روز حول و وال داشتم نفهمیدم چیکار کردم بیا بریم یه دور دیگه اتاقو
ببینم.بهانۀ خوبی بود که با هم خلوت کنیم.مامان گفت:-فهیمه زیاد طولش نده می خوایم یه سر بریم پیش خانوم
سرهنگ لباستو پرو کنی.خاله معترض شد:-ای بابا مهری کجا می خوای بری هنوز نیومده؟در سرباالیی پله ها جواب
مامان را نشنیدم.دست فهیمه توی دستم بود.با فشاری به آن پرسیدم دیگه چه خبر؟نگاهی بینمان رد و بدل شد.انگار
این زبان گویاتر بود.-دیروز اومده بود جلوی دبیرستان...انگار از خیلی قبلش اونجا منتظر بود.موقع برگشتن
دیدمش.اومد جلو سالم کرد.پرسید)حتما می دونی واسۀ چی اینجا وایسادم؟(گفتم)آره می دونم،ولی از کجا می
دونستین من امروز میام واسه ثبت نام؟(گفت)نمی دونستم،با خودم قرار گذاشتم این قدر بیام این جا وایسم تا
باالخره شما رو ببینم...حالش چطوره؟(می دونستم اون اینهمه انتظار کشیده که همینو بپرسه.شرمنده شدم که از تو
هیچ خبری نداشتم.گفتم)نمی دونم،از شب عروسی تا به حال ندیدمش مامان نمی ذاره بریم اونجا،ولی اگه موضوع
خاصی پیش می اومد حتما خبرش به ما می رسید.(نگاه عجیبی بهم کرد و گفت)باورم نمی شه!تو چطور می تونی
نسبت به خواهرت این قدر بی تفاوت باشی؟!مگه نمی دونی اون االن در چه شرایطیه؟محمد برام تعریف کرد که اون
شب لعنتی چه حالی داشته.چرا فردای اون شب نرفتی سراغش؟مانی جز تو کسی رو نداره...(دیگه نمی تونست
حرف بزنه.بغض کرده بود.دستپاچه شده بودم.تا به حال مسعود و به این حال ندیده بودم.گفتم)حق با شماست من
اشتباه کردم باید هر جوری شده به یه بهانه ای می رفتم پیشش .حاال قول می دم همین فردا برم دیدنش؛قول می
دم(یه کم به خودش مسلط شد و گفت)رو قولت حساب می کنم.هر وقت رفتی دیدنش،اگه احیانا از من پرسید،بهش
بگو کم کم به این وضع عادت می کنم.بگو نمی خواد غصۀ منو بخوره،من هرچی سرم بیاد حقمه.حق یه آدم ترسو
بیشتر از این نیست.اگه من اونقدر شهامت داشتم که خودمو تحویل می دادم،مانی مجبور نمی شد خودشو فدایی
کنه.بهش بگو شرمنده شم،شرمنده که زندگیشو به باد دادم؛هرچند که این شرمندگی دردی رو دوا نمی
کنه...(صداش آهسته شد مثل کسی که داشت با خودش حرف می زد!بعد این نامه رو داد که بدم به تو و منگ و بی
حواس سرشو انداخت پایین و رفت؛انگار نه انگار که داشت با من حرف می زد.
3 2
پاکت تا خوردۀ نامه را با کمی ترس و عجله از کیفش بیرون آورد و قبل از این که کسی سر برسد آن را به دستم داد
و با دلسوزی گفت:تو رو خدا گریه نکن،االن دوباره چشمات قرمز می شه مامان اینا می فهمن یه خبری شده کاسه
کوزه ها سر من می شکنه.
-باشه گریه نمی کنم به شرط اینکه تو هم قول بدی هر وقت ازش خبری گرفتی بیایی بهم بگی.نمی دونی دلم چه
قدر واسش تنگ شده.اگه فقط می تونستم یه دقیقه از دور ببینمش...
-خودت می دونی که نمی شه.تازه دیگه چه فایده؟حاال که کار از کار گذشته همون بهتر که یواش یواش فراموشش
کنی.
-خیال می کنی به همین سادگیه؟اگه ممکن بود به خاطر خودش فراموشش می کردم ولی...
-مگه نگفتی گریه نمی کنی تو رو خدا بسه دیگه.
-دست خودم نیست فهیمه،اگه این اشکا نیاد راه گلومو می گیره خفم می کنه.دیگه بگو...احوالشو چطور دیدی؟از
ظاهرش چیزی نفهمیدی؟
-چی بگم؟انتظار داری چطور باشه؟می دونی چی داره اونو عذاب می ده؟این که تو به خاطر نجات جون اون تن به
این وصلت دادی.از حرفاش پیدا بود که اگه جلوشو نمی گرفتن همون موقع که مامان کیفشو توی کمد پیدا کرد می
رفت و خودشو تحویل می داد که تو مجبور نباشی زیر بار این ازدواج بری.
-می دونم خدا رو شکر که جلوشو گرفتن.با اون اسلحه و اون همه اعالمیه اگه جلوشو نمی گرفتن هم خودشو به
کشتن می داد هم یه عدۀ دیگه رو.حاال الاقل دلم به این خوشه که زنده ست.با این دلخوشی باز می شه این زندگی
نکبتی رو تحمل کرد.
-راستی اخالق ناصر چطوره؟توی این چند روز اذیتت نکرده؟
-نه الحمداهلل بیشتر وقتا پایینه،زیاد به پروپای من نمی پیچه.
-خداکنه این جوری باشه،ولی این زخم گوشۀ لبت یه چیز دیگه می گه.
دستم بی اختیار به سمت برآمدگی گوشۀ لبم رفت:
-این چیز مهمی نیست اگه زخمای قلبمو ببینی می فهمی که این اهمیت زیادی نداره.
-نمی خوام نصیحتت کنم،می دونم دختر عاقل و صبوری هستی اما بعضی وقتا فشار زندگی اونقدر زیاد می شه که
دیگه عقل درست کار نمی کنه.می خ.وام ازت خواهش کنم زیاد به خودت سخت نگیری.نذار غصه تو رو از پا
دربیاره.راستش امروز که دیدم مرتب و تمیز اومدی پایین خوشحال شدم.سعی کن همیشه ظاهر خودت و حفظ
کنی.توی این خونه کسی واسه تو دل نمی سوزونه پس مواظب باش ناامید نشی و با این شرایط یه جوری کنار بیای.
-دارم همین کارو می کنم.برام دعا کن فهیمه.کنار اومدن با این زندگی خیلی سخته؛بخصوص با مردی مثل ناصر پس
واسم دعا کن که بتونم تحمل کنم.
روبه روی هم نشسته بودیم و دستهایمان در هم مشت شده بود.در چشمانش ناامیدی موج می زد با این حال گفت:
-من مطمئنم خدا کمکت می کنه مانی،تو فقط به اون واگذار کن همه چی درست می شه.
با رفتن مامان و بچه ها با عجله به اتاقم برگشتم.برای خواندن نامۀ مسعود بی قرار بودم.وقتی چشمم به دستخطش
افتاد از به هم ریختگی و آشفتگی نوشته هایش جا خوردم.
سالم مانی چقدر سخته که نمی دونم از کجا شروع کنم.منی که همیشه یه عالمه حرف واسه تو داشتم.
لیست رمان ها 😍
#ساده_نیست
#اکیپشیطون
#عمارت_سیاه
#عشق_شیطون_من
#عشق_اجازه_نمیگیرد
#شیطونک_ها
#تو_خیلی_زشتی
#طلسم_چاه
#عشق_وحشی
#دنیای_وحشی
#آرالیا
#دختران_زمینی_پسران_آسمانی
#ریما
#آقاوخانم_انتقام_جو
#مهدای_آتش
#چشم_هایت
#دروغ_دونفره
#مانیا_و_مرد_مغرور
#دختر_برفی
#عشق_نامشروع
#دختر_دیوانه
#حکمت_ایزد
#ما_عاشقیم
#اخم_نکن_سرگرد
#جدال_عشق_و_نفرت
#اینم_مثل_من_باحاله
#پسر_چشم_آبی
#نفرین_ایندرا
#دختر_شیطان
#غم_و_عشق
#این_مرد_ارباب_است
#رئیس_مغرور_من
#گناهکار
#خانومم_باش
#عشق_در_برزخ
#ال_ای
#تنهایی_رها
#مادلینگ
#لانتور
#اعتراف_عاشقانه
#روانشناس_مجنون
#شاپرک_داغ_دیده
#آشپز_باشی
#پرستار_دوست_داشتنی
#حس_پنهان
#همسر_اجباری
#دلسا
#دوراهی_احساس
#در_آغوش_مهربانی
#نقاب_شیطنت
#اگر_چه_عاشقم_نیستی
#دلیار
#این_حوالی_بوی_مرگ_میدهد
#کی_عاشقم_شدی
#من_روحم
4875229854.pdf
4.64M
💌رمان: #ساده_نیست
💭خلاصه: پسری که زندگی اش را در ماموریت خلاصه کرده. از آن طرف دختری که تمام زندگی اش را پای نویسندگی گذاشته است.🪂
🎭ژانر: #عاشقانه #طنز #پلیسی
👩🏻💻نویسنده: #مرضیه_علیشاهی
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
4900614684.pdf
4.63M
رمان: #اکیپشیطون
💌💭خلاصه: سه تا دختر شیطون و لجباز به نام متینا و رها و نفس که دانشگاه تهران قبول میشن و به تهران میرن روز اول دانشگاه با سه تا پسر شیطون اشنا میشن اولش باهم کلی جنگ و دعوا دارن اما بعدش باهم یه اکیپ میشن که کل دانشگاه از دست اینا آسایش ندارن🪂
🎭ژانر: #طنز.کلکلی
👩🏻💻نویسنده #Tina
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈•
4913854939.pdf
7.38M
💌رمان: #عمارت_سیاه🪂
💭خلاصه: #فاقد🪂
👩🏻💻نویسنده: #فرناز_احمددلی
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
4900552419.pdf
436.4K
💌رمان: #عشق_شیطون_من
💭خلاصه:یه دختر داریم اسمش آرامه ولی اصلا مثله اسمش نیست……و پدر همه رو در آورده
خلاصه بگم واستون آرام جون عاشق سامیار میشه آ آ بسه بیشترنمیگم بقیشو خودتون بخونید…..🪂
🎭ژانر: #طنز_عاشقانه
👩🏻💻نویسنده: #Fatemehmaseni
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
4875232644.pdf
3.46M
💌رمان: #عشق_اجازه_نمیگیرد
💭خلاصه: در مورد یه دختریه به اسم نفس، جسور، لجباز، مغرور، شیطون و بلا…ماجرا از اونجایی شروع میشه که نفس مشغول به کار تو شرکتی میشه که رئیس اون شرکت یه پسریه که خصوصیات اخلاقیش مثل نفسه!!! چه شود...
🎭ژانر: #عاشقانه #کلکلی
نویسنده:#جیغ_بنفش
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
4900573135.pdf
1.09M
💌اسم_رمان: #شیطونک_ها
💭خلاصه:درباره ۴تا پسر دختره که طی یه تصادف اشنا میشن
این تصادف باعث خیلی چیزا میشه که….🪂
🎭ژانر: #عاشقانه_طنز
👩🏻💻نویسنده: #Fatemehzahra
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
4900599264.pdf
2.16M
💌رمان: #تو_خیلی_زشتی🪂
💭خلاصه:درمورد دختری زشت به اسم بهار که همه بخاطر زشت بودن صورتش و کک ومک ها فرو وز بودن موهاش مسخره اش می کننبهار تورشته طراحی بورسیه میشه و به کشور کره میره…
🎭ژانر: #عاشقانه
👩🏻💻نویسنده:#Nesa.asgari📖🦋
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
4_5787262247159991554.pdf
1.29M
#اسم_رمان: #طلسم_چاه🪂
2⃣#جلد_دوم_طلسم_چاه
💭خلاصه: بعد از تاسیس مدرسه به جای آن خانه ی متروکه، دنیز آسوده خاطر به زندگی ادامه می دهد غافل از آن که گذشته، دست بر دار نیست. بیماری روانی در تمام مدرسه شیوع پیدا می کند، عده ای می گویند روح دیده اند. وحشت و اضطراب فضای مدرسه را پر کرده است، یک مدیر در این موقعیت چه باید بکند؟!🪂
🎭ژانر: #ترسناک #معمایی
👩🏻💻نویسنده: FATEME078#
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
3110272116.pdf
5.31M
💌رمان:#عشق_وحشی
2⃣جلد دوم: #دنیای_وحشی
👩🏻💻نویسنده:#حلما
🎭ژانر:#اجتماعی #عاشقانه #پلیسی
💭خلاصه:در مورد دختری ایرانی به اسم هوراست که پلیسه و به دلایلی به خارج از کشور سفر کردهو با خانواده واتسون در پاریس زندگی می کنه هورا که یک سرهنگ است با پرونده ای مواجه میشه و...
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•