✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۵۹ و ۶۰
تماس قطع شد و به نیمساعت نرسید که دوباره پریناز با او تماس گرفت و پرسید :
_نفس من کامل درباره ی موسیقیها تحقیق کردم خواستم ازت به طور خلاصه بپرسم که چه موسیقی هایی خوب نیستن؟
نفس صدایش را همچون گویندگان کرد و گفت :
_طی تحقیقات بنده، موسیقی به خودی خود چیز بدی نیست ، حتی موسیقی خوب میتونه آدم رو به سمت بهترینها سوق بده. اگر موسیقی همراه با کلامه باید اون شعری که خواننده میخونه پر محتوا باشه و مادی نباشه، مثلا در مورد عالم هستی، معبود و این چیزها باشه، مثل اکثر شعرهای صائب تبریزی.
طبق گفتهی یکی از بزرگان بهتره که از هجران و معشوق و عاشقی و این چیزها نباشه، چون این چیزها هم یه جورایی آدم رو وابسته میکنه...
نفس به یاد آخرین سوالی که برای پریناز پیش آمده بود افتاد .
.
.
.
.
درحالیکه روی مزار شهدا بودند پریناز متفکر پرسید :
_نفس جان همیشه این سوال توی ذهنم بوده که آیا واقعا این شهدا برای پول رفتن ؟ اصلا شهید چیه؟ کیه؟ من خیلی بهشون علاقه دارم اما...
چقدر سخت است برای نفس صحبت از این موضوع چرا که همسر خودش هم هر از گاهی به سوریه میرود
و نفس دلش نمیخواهد شهید شود
و همیشه در ذهنش سوال بود که همسران شهدا چگونه اجازه میدهند؟چگونه نمیترسند از شهید شدن مردشان؟چرا نمیترسند از تنهایی؟
به نظر نفس همسران شهدا بیش از شهدا بر گردن ما حق دارند چون تا کسی در موقعیت آنها قرار نگیرد درکشان نخواهد کرد
از طرفی #طعنهها و #کنایه و #تیکهها را چه میکنند؟
نفس : _خب اول بگم کلمه شهید یعنی چی؟! شهید از شهد میاد شهد یه کلمه عربیه و به فارسی بشه معنیش میشه شیرینی حالا اینو بذاریم کنار...
یه سوال من ازتو پرسم...
آقا پریناز من الان بگم من تموووووم دنیا رو بهت میدم خب؟! هرچی تو بخوای رو بهت میدم. پول، خونه، ماشین، اعتبار، همه چی عمر طولانی، فقط در قبالش یه چیزی ازت میخوام جون بابات رو اینکه دیگه بابات رو نبینی صداشو نشنوی نباشه جون بچت رو چی یا برادرت؟!
این معامله رو قبول میکنی؟!
خب از این هم بگذریم... تا تو به این جواب معامله فکر میکنین چندتا خاطره من بگم که اینا رو هم شنیدم از محمد حسین ...
میگفت #شهید_خرازی نشسته بود ترک موتورم که بین راه به یه نفربر "پی ام پی" خوردیم که داشت توی آتیش میسوخت...
فهمیدیم که یه بسیجی هم داخل نفربره...داره زنده زنده تو آتیش کباب میشه... من و حسین برای نجات اون بنده خدا و بقیه رفتیم...گونی سنگرها رو بر میداشتیم و میپاشیدیم روی این آتیش...
میدونی چی جالب بود؟!
اینه که اون نفری که داشت میسوخت اصلا ناله نمیکرد زجه نمیزد...همین موضوع بود که پدر همه ما رو درآورده بود... بلند بلند فریاد میزد...خدایا الان پاهام داره میسوزه میخوام اونور ثابت قدمم کنی...😭
نفس درحالیکه اشک خودش را بالا کشید و فین فین کرد دستمال را به سمت پرینازی که اشک روی صورتش جاری شده بود گرفت و ادامه داد:
_خدایا الان سینم داره میسوزه این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا نمیرسه...😭
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A