#حاشیه_نگاری
#تلخ_و_شیرین
#حاشیه_یک
در حاشیه سالروز سیدآزادگان حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی(1379ش)
نوجوان16 ساله بودم و عشق بین الحرمین و کربلا!
در هیئتی که مهد شهیدان بود و پناه ما بی صاحب ها!
پناه نسلی که نامش نوجوان و جوان است و هیچ وقت عهده دار نداشته است! همان ها که خیلی از اوقات نه والدینی برای محبّت یافتند و نه گوشی برای شنیدن خذعبلات خویش!
در این گیر و دار گفته شد: هیئت برای قرائت دعای عرفه!!! به مرز قصر شیرین خواهد رفت!!!
من: ما کو معنا دعای عرفه؟ أین قصر شیرین؟ اصلا مرز کجاست؟ فکر می کردیم یک مسجدی است که نامش «مرز» است و در کنار قصری است که بسیار شیرین است! نفهمیدن دعای عرفه هم که اپیدمی بین ما نوجوانانی بود که در هییت، گریه حالیمون نبود و فقط و فقط جهت شرارت و ایجاد مزاحمت برای قشر فرهیخته و مومن و انقلابی می رفتیم! البته آن قشر در همان زمان، قهرمانان زیست جاهلانه ی ما بودند.
شال و کلاه کردیم و طبق معمول به درب بسته « تو بیخود می کنی میری مرز» خوردیم!
مادر که همیشه می گفت: «چه عرض کنم وآلآه»! اصلا تمام استدلال او حول محور «پروسه تعامل» با دیگران بود که همیشه ی خدا قربانی داشت! او به مثابه کوهی از احترام و محبت و مادری و صداقت و آرامش بود! کوه محبت او تا همان لحظه که «ماسک اکسیژن» در آی سی یو داشت، سر سبز ماند! آن لحظه که خود را فراموش کرده بود و حال پدر را جویا می شد!
بهشتِ سر سبزِ برین، ارزانی اش باد.
و أما پدر؛
پدر هم که کوه «أخم» بود و تا آخر عمر خویش « یخِ أخم» او آب نشد!
«تویی» در ادبیات او نبود و همیشه «او» باید مد نظر واقع می شد! فی الواقع استدلال صد در صد ارسطویی و بوعلی وار تو در مقابل یک کلام او، به مثابه سخن «بُز أخفَش» بود که هیچ بار حقوقی در بر نداشت! او تا آخرِ عمر، پا بر جا چون دماوند بود و من دست بوس و پابوسش بودم.
در این میان ،"برادر بزرگتر" است یا "خواهر نفوذی"، پناه نوجوان است!
و من دست به دامن برادر بزرگتر شدم و خواهر نفوذی را با تمامی جواسیسش رها کردم! نزد من حنای او بی رنگ بود.
برادر، خود از پرچمداران سفر بود و من نیز از وقتی سینما، «کفش های میرزا نوروز» را اکران کرد، یاد گرفته بودم که طفیل ایشان شو، به هر کاری، به هرجایی دلت خواست، برس!
او محبوب قلب مادر و خط قرمز پدر بود! خدا هر دو را بیامرزد!
ادامه دارد...
گفته ها و نکته ها