#حاشیه_نگاری
#تلخ_شیرین
#حاشیه_دو
#کفشهای_میرزا_نوروز
#سینما_گردی
سخن از تجربه ی مربوط به «کفش های میرزا نوروز» به میان آمد!
در دهه شصت یعنی اوج دفاع مقدس و زمان رشادت ها و پهلوانی ها و قهرمانان، سینما به غایت ازدحام بود! فی الواقع سینما، مصداق عینی فضای اجتماعی و جمع شدن های توده ای بود ولی امروزه ما را با فضای مجازی به پستوهای مستی و تنهایی برده اند و نامش را نهادند «فضای اجتماعی»! پارادوکسیکال به تن خریده!
آن زمان کودکی 5 ساله بودم که دهان به دهان سخنی هیجانی می چرخید: «دیدید پرده سینما را در خیابان شهدا؟» منظور پرده ی تبلیغ فیلم بود که به سر در سینما نصب بود و امروزه به آن بیلبورد تبلیغاتی می گویند!
در آن هوای بی هوای کودکی که به مانند خمره ای تیز و بُز و با شور و شرّ مطلق بودم، پیگیر پرده سینما شدم و به کمک کسی که سواد خواندن داشت آن را به خاطر سپردم؛ «کفش های میرزا نوروز»! من خود آن زمان تنها سواد نوشتن داشتم؛ خواندن ، نه! چون نوشته هام قابل خواندن نبود!
برادر بزرگترم_که حکم پدر را داشت_ در کوچه با دوستانش پچ پچ می کرد؛ «برویم سینما»!
خانه که رسیدم، رفتم رو مخ مامان که «مَنَه سی نما»! گفت: نمی شود؛ گفتم با داداش، می شود!
سیمای سینمایی کیش و مات مامان از شکاف اطلاعاتی و از نفوذ من به عمق هارد اطلاعات_ امنیت برادر و شنود سخنان او با دوستان، خیلی فضا را سنگین کرد و او تسلیم این خواسته شد و برای اولین بار پروژه ی نفوذ من به بار نشست و راهی سینما شدم!
هیجانش غیر قابل وصف بود!
تصور کن؛ اولین سینمای کودکی که به زور دست کاری تقویم و با نیّت کثیف اعلام استقلال خویش، به 5 سالگی رسیده بود!
او که تا دیروز یک محراب شیشه ای خمیده ی سیاه و سفید را در داخل کمدی شبیه کمد لباس با مدل توشیبا دیده بود، حال یک پرده ی مخوف با اینچی اندازه خدای دوران کودکی را تجربه می کند! الان تپش قلب گرفتم؛ آن موقع با التماس، قلبم می تپید!
هنوز آن حسّ فاتحانه ی بعد خرید بلیط از آن باجه ی اندازه کلّه پاچه گنجشگ مرا تشجیع می کند و غرور شکل یافته در صندلی سینما مرا به ابتهاج می رساند!
وقتی فیلم تمام شد و برگشتیم در آن پیچ خطرناک پیاده رو جلو مغازه ی «حیدر عمی» متوجه شدم که من دیگه آن منِ سابق نیستم!
از همان زمان یک حسِّ زیبا نسبت به فیلم و سینما در من شکل گرفت!
شما نمی دانید که این حسّ در آن زمان چه قیمتی داشت! چون شما در عصر اندورید متولد شدید و من در عصر آنالوگ! هشت سال بعد تازه شبکه سه متولد شد؛ آن هم عقیم!
آن زمان فرزندان با «سیخِ سختِ نوک تیز پدر» برای نماز صبح بیدار می شدند و اکنون والدین به لمس های پرتکرار صفحه اندورید فرزند که شبی را به صبح مشغول اتلاف عمر گرانمایه بوده است، او را نفرین می کنند!
آن زمان ما بودیم و «ریوزو و أُشین»؛ آن هم در دل شبهای جنگی نابرابر و ظالمانه و البته ملکوتی و چراغ های نفتی! اَح! شما تنها در بازه زمانی کوتاهی در عصر اعتدال و جیغ بنفش، آن هم در یک تابستان کوتاه ولی خیلی گرم، چنین فضایی را درک کردید که وسط فیلم یکهو برق می رفت و تو با وجود دهانی پر از فحش های مشروع، تنها به یک «اَح بابا» اکتفا می کردی!!!
بماند!
خلاصه این که در عصر آنالوگ و تلویزیون های سیاه و سفید داخل کمد متولد شوی ولی به جهان سینما متصل شوی، یک پیروزی شبیه پیروزی آن گرگ خسته به آن میگ میگ لعنتی بود که هیچ وقت اتفاق نیفتاد!
عصر آنالوگ همان عصر متصل به عصر یخبندان «سید و مَندی» بود! اصلا سید و مندی دو کوچه جلوتر از ما بودند!
ادامه دارد...
گفته ها و نکته ها