🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_بیست_و_ششم
راوی رقیه :
به آقای حسینی گفتم که شرط من برای شنیدن و صحبت اصلی یا نه اصلا شرط ازدواجم با پدرمه
و پدرم باید تاییدش کنه ..
از اتاق خارج شدیم .
مادرآقای حسینی گفت که دهنمونو شیرین کنیم ؟
-حاج خانم من ب آقای حسینی گفتم شرط ازدواجم رضایت پدرمه
همین ..
خونه تو سکوتی طولانی فرو رفت ..
بعد از چند دقیقه آقای حسینی و خانوادشون رفتن..
بعد از رفتنشون مامان رو به سمتم کرد و گفت: رقیه این چه حرفی بود؟
یعنی چی رضایت پدرم ؟!!
-خانم رضایی محترم اون آقایی که تو مزارشهدا خوابیده
پدرمه . . .
پدری حتی مثل حسین و زینب یه بار هم آغوشش رو لمس نکردم ...
حسرت آغوش پدر میدونی یعنی!!! چی مامان ..!!
اصلا پدر یعنی چی ...
حالا حقمه باید بیاد مجتبی رو تایید کنه ..
و اگرنه به خود حضرت زهرا (س) هیچوقت ازدواج نمی کنم ..
فهمیدید ؟؟؟؟
با گریه دویدم سمت اتاقم ..
عکس پدرمو برداشتم شروع کردم با هق هق باهاش صحبت کردن..
_ به خدا اگه برای ازدواجم نیای ازدواج نمی کنم ..
با گریه خوابم برد ..
خواب دیدم وسط مزارشهدا سفره عقد پهنه ...
خودمم عروسم ..
پدرم با لباس خاکی بسیج اومد سمتم...
دستم رو گرفت گذاشت تو دست سید مجتبی ..
بعد سرم رو بوسید و گفت کوتاهی بابارو میبخشی رقیه جان ؟!!!
دخترم هیچوقت پیشت نبودم اما ببین برای عقدت اومدم!!!
من سید مجتبی رو تایید کردم مبارکت باشه ..
گریه می کردم
آغوشش رو باز کرد و رفتم تو آغوشش ...
اشکای من و بابا هر دو روان بود ..
بابارو خیلی دوست دارم
سرمو بوسید ..
منم دوست دارم بابا جان ..
با گریه بلند شدم ساعت اذان صبح بود ...
بابا فدات بشم عاشقتم . . .
رفتم پایین ..
حسین و مامان با دیدن چشمای قرمز و پف کرده ای من متعجب شدن!
مادرم با نگرانی گفت:
رقیه چی شده؟
بریده بریده گفتم مـــــامان
_جانم عزیزم
_بابا ...بابا اومد خوابم سید مجتبی رو تایید کرد . . .
مامانم ، بابام تو عقدم بود. .
مامان آغوشش رو باز کرد،
سکوت مادر و گریه های من ...
📎ادامه دارد . . .
نویسنده : بانو...ـش
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#مدافعان_حرم
ڪانال مدافعان حـــــرم(رسمی)
🌐 @mdafan_hrm