#خاطره
#دوران_کودکی_عباس_بابایی
به روایت همسر مستخدم مدرسه
چند روزی بود که همسرم بیمار🤒 بود و کمردرد داشت.
نمی تونست کارهای مدرسه را به خوبی انجام بده
ای وای چه بددددد😢
آقا مدیرمدرسه چند باری در حضور شاگردان🙎♂🙍♂
همسرم رو سرزنش می کرد
خب ناراحت میشیدیم دیگه😒
یه روز صبح که از خواب بیدار شدیم دیدیم
مدرسه تمیز شده
چه خوب اما ماجرا چی بود الله اعلم 😊
روز بعد همينطور
یه روز دیگه ای وای پس کیه
اینکارا رو میکنه
نکنه یه فرشته از آسمون اومده ما خبر نداریم☺️
دیگه باید یه کاری می کردیم کنجاو شدیم رفت😳
بایستی از این ماجرا سر دربیاریم
یه شب رو تاصبح بیدار موندیم، نزدیکای صبح
یکی از شاگرادی مدرسه از دیوار بالا اومد ؟😳
به درون حیاط پرید و پس از برداشتن
جارو و خاک انداز مشغول نظافت حیاط شد.
من آرام آرام جلو رفتم.🚶♂
پسرک لباس ساده و پاکیزه ای به تن داشت
وقتی متوجه حضور من شد
سرش را به زیر انداخت و سلام 🤚کرد.
سلامش را پاسخ دادم و اسمش را
پرسیدم؛
گفت: «عباس بابایی»
در حالی که گریه کردم😔
از کاری که کرده بود تشکر کردم و از
او خواستم دیگر این کار را تکرار نکنه
چون ممکنه پدر و مادرش
از ماجرا بو ببرند و برای ما
درد سر درست کنند.
عباس در حالی که چشمان
معصومش را به زمین دوخته بود،
گفت: «من که به شما کمک
میکنم، خدا هم در خواندن
درسهایم به من کمک خواهد کرد»
خاطرات شهید عباس بابایی از کتاب پرواز تا بی نهایت