#داستان_کودکانه
در یکی از روزهای زیبا، زنبور کوچولو 🐝که همه آن را زنبور تنبل صدا میزدند، وقتی از خواب بلند شد، دست و صورتش را شست و برای خوردن صبحانه به بیرون رفت.
او تصمیم گرفته بود به جای رفتن به سرزمین گلها 🌷در اطراف کندو پرواز کند تا غذایی برای خوردن پیدا کند.
🐝مامان زنبوری به او گفته بود باید برای خوردن صبحانه به سرزمین گلها برود و از شهد آنها بخورد، اما زنبور تنبل به حرف مامان زنبوری گوش نداد.😪
نزدیک کندو، مشغول پیداکردن چیزی برای خوردن بود که مورچههای🐜 قهرمان را دید که مشغول جمعآوری آذوقه هستند.
تنبل به دنبال آنها راه افتاد و از این که مجبور نبود راه درازی را تا سرزمین گلها برود خیلی خوشحال بود.🤩
مورچهها خیلی منظم و فعال بودند.
آنها در یک صف به دنبال یکدیگر حرکت میکردند و با زحمت و تلاش فراوان تکههای غذا را برداشته و به طرف لانهشان حرکت میکردند.
🐝زنبور کوچولو پس از دیدن ظرف عسل با خوشحالی به طرف آن رفت تا مقداری عسل بخورد که یکی از مورچهها که به نظر میرسید فرمانده باشد فریاد زد، تنبل تو باید به سرزمین گلها بروی و آنجا غذا بخوری ما با زحمت اینجا را پیدا کردهایم و افراد گروه باید تمام روز را کار کنند و انبار را پر از آذوقه کنند.
تنبل با ناراحتی گفت: اما اینجا غذا زیاد است اصلاً چه لزومی دارد این همه کار کنید، تا زمستان خیلی وقت است، شما خیلی کار میکنید، لطفاً اجازه دهید کمی عسل بخورم. اصلاً مورچه که عسل نمیخورد.
🐜فرمانده گفت: اجازه میدهم اما به شرطی که در صف حرکت کنی و صبر کنی تا نوبتت شود.
تنبل قبول کرد و از این که مورچهها خیلی منظم و فعال بودند، تعجب کرده بود. مورچههای پویا اصلاً بازیگوشی نمیکردند، با علاقه و اشتیاق فراوان، مواد غذایی را به طرف لانه میبردند.
وقتی نوبت تنبل رسید، با خوشحالی😃 به طرف ظرف عسل پرواز کرد. تنبل آنقدر گرسنه بود که بدون یک لحظه تأمل شروع به خوردن عسل کرد. مورچهها با تعجب به تنبل نگاه میکردند.
فرمانده فریاد زد: تنبل کافی است، چقدر عسل میخوری.
اما تنبل بدون توجه و گوش دادن به حرف فرمانده عسل خورد، آنقدر که باد کرد و درون ظرف عسل افتاد.
اما زنبور🐝 به این موضوع توجهی نکرد، آنقدر عسل خورد که سیر شد اما وقتی میخواست از ظرف عسل بیرون بیاید، آنقدر چاق شده بود که نمیتوانست.
تنبل خیلی ترسیده بود و مرتب از مورچهها کمک میخواست، اما کاری از دست فرمانده و مورچههای دیگر بر نمیآمد.
🐜مورچهها باهم حرف میزدند تا چارهای بیندیشند که فرمانده دوباره فریاد زد، کافی است به جای این که دست روی دست بگذارید تا زنبور بیچاره خفه شود، بروید و پدر و مادر تنبل را صدا بزنید تا به او کمک کنند.
مورچهها رفتند و پدر و مادر تنبل را خبر کردند. آنها آمدند و زنبور کوچولو را از ظرف عسل درآورند.
تنبل وقتی از ظرف عسل بیرون آمد خدا را شکر کرد که سالم است. از کارهای گذشتهاش خیلی پشیمان شده بود. به مادرش قول داد تا دیگر اتاقش را مرتب کند، به موقع حمام برود و برای خوردن غذا به سرزمین گلها برود.
از آن روز به بعد زنبور کوچولو دیگر تنبل نبود و همه او را زنبور زرنگ صدا میزدند
#مهد_پیش_دبستانی_سایدا
🥀🌸🌺🥀🌸🌺🥀🌺🌸
https://eitaa.com/joinchat/251396160C6b4f90ab33
🍄☘🍄☘🍄
#داستان_کودکانه
نوک حنا و حضرت معصومه سلام الله علیها🌹🌹 با رویکرد مهدوی
🖼در یکی از روزهای قشنگ خدا، در شهر قم کبوتر کوچولویی🐥 به اسم نوک حنا با پدر و مادرش روی یه گلدسته🕌 بلند زندگی می کردند.
اون روز پدر نوک حنا🕊 از خونه رفته بود تا برای غذا دانه جمع کنه؛ برای همین نوک حنا حوصله اش خیلی سر رفته بود😞. آخه اون برادر و خواهری نداشت تا با اونها بازی کنه😢.
نوک حنا با بی حوصلگی از مادرش پرسید: مامان جون، من کی می تونم پرواز کنم؟ 🤔 آخه همیشه توی خونه هستم