eitaa logo
مداحان شور
328 دنبال‌کننده
957 عکس
163 ویدیو
2 فایل
مداحی های کربلایی حسن عطایی و امیر برومند و وحید شکری و بقیه مداح ها ..مداحی ها صوتی تصویری 550...................560 مسئول تبادلات: @Makh8807 مدیر اصلی @Dnnsjb
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭39 بلاخره عروس و داماد بوق زنان اومدن. مادر روی سر اسرا و رسول اسفند دود میکرد و من و دختر خاله ها هم نقل میپاشیدیم. مادر به سمت رسول و اسرا رفت و در آغوششون گرفت. منم به سمت اسرا رفتم و بغلش کردم. _داداش منو اذیت نکنیا مواظبش باش. خندید و لپم رو کشید. به سمت رسول رفتم و بغلش کردم و در گوشش گفتم: _دیدی اول تو داماد شدی؟(😁) _حالا فردا شب معلوم میشه! ترسیده به داداش رسول نگاه کردم.چشمکی زد و از کنارم رد شد...سرمو برگردوندم که اقا محمد و مادرشون رو دیدم که با اسرا و رسول سلام علیک میکردن و تبریک میگفتن. رسول چیزی در گوش آقا محمد گفت که باعث شد نگاهش به سمت من برگرده. همه که رفتن داخل خانه آقا محمد جلوی در وایستاد. رو بهش گفتم: _شما به رسول گفتین؟ _بلاخره آدم باید واسه ی یه سری چیزا غرورش رو کنار بزاره! نگاهش رو به زمین داد و گفت: _جوابتون چیه؟ _هرچی داداشم بگه! _خیلی جالبه آخه داداشتونم گفت هرچی خواهرم بگه!😂 خندم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم. _باید فکر کنم. نگاهش رو مظلوم کرد و دستشو گذاشت روی قلبش و گفت: _پس تکلیف اینجا چی میشه؟🥺 دیگه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و سرم رو پایین انداختم و آروم خندیدم. .................................................................. نویسنده بعد از نوشتن این پارت غش کرد:) تماام نویسنده:گاف✍🏻💜 @roomanzibaee بقیشو بیا اینجا بخووون ببین عطیه چیمیگه بهش😂👇 @roomanzibaee
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭39 بلاخره عروس و داماد بوق زنان اومدن. مادر روی سر اسرا و رسول اسفند دود میکرد و من و دختر خاله ها هم نقل میپاشیدیم. مادر به سمت رسول و اسرا رفت و در آغوششون گرفت. منم به سمت اسرا رفتم و بغلش کردم. _داداش منو اذیت نکنیا مواظبش باش. خندید و لپم رو کشید. به سمت رسول رفتم و بغلش کردم و در گوشش گفتم: _دیدی اول تو داماد شدی؟(😁) _حالا فردا شب معلوم میشه! ترسیده به داداش رسول نگاه کردم.چشمکی زد و از کنارم رد شد...سرمو برگردوندم که اقا محمد و مادرشون رو دیدم که با اسرا و رسول سلام علیک میکردن و تبریک میگفتن. رسول چیزی در گوش آقا محمد گفت که باعث شد نگاهش به سمت من برگرده. همه که رفتن داخل خانه آقا محمد جلوی در وایستاد. رو بهش گفتم: _شما به رسول گفتین؟ _بلاخره آدم باید واسه ی یه سری چیزا غرورش رو کنار بزاره! نگاهش رو به زمین داد و گفت: _جوابتون چیه؟ _هرچی داداشم بگه! _خیلی جالبه آخه داداشتونم گفت هرچی خواهرم بگه!😂 خندم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم. _باید فکر کنم. نگاهش رو مظلوم کرد و دستشو گذاشت روی قلبش و گفت: _پس تکلیف اینجا چی میشه؟🥺 دیگه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و سرم رو پایین انداختم و آروم خندیدم. .................................................................. نویسنده بعد از نوشتن این پارت غش کرد:) تماام نویسنده:گاف✍🏻💜 @roomanzibaee بقیشو بیا اینجا بخووون ببین عطیه چیمیگه بهش😂👇 @roomanzibaee
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭39 بلاخره عروس و داماد بوق زنان اومدن. مادر روی سر اسرا و رسول اسفند دود میکرد و من و دختر خاله ها هم نقل میپاشیدیم. مادر به سمت رسول و اسرا رفت و در آغوششون گرفت. منم به سمت اسرا رفتم و بغلش کردم. _داداش منو اذیت نکنیا مواظبش باش. خندید و لپم رو کشید. به سمت رسول رفتم و بغلش کردم و در گوشش گفتم: _دیدی اول تو داماد شدی؟(😁) _حالا فردا شب معلوم میشه! ترسیده به داداش رسول نگاه کردم.چشمکی زد و از کنارم رد شد...سرمو برگردوندم که اقا محمد و مادرشون رو دیدم که با اسرا و رسول سلام علیک میکردن و تبریک میگفتن. رسول چیزی در گوش آقا محمد گفت که باعث شد نگاهش به سمت من برگرده. همه که رفتن داخل خانه آقا محمد جلوی در وایستاد. رو بهش گفتم: _شما به رسول گفتین؟ _بلاخره آدم باید واسه ی یه سری چیزا غرورش رو کنار بزاره! نگاهش رو به زمین داد و گفت: _جوابتون چیه؟ _هرچی داداشم بگه! _خیلی جالبه آخه داداشتونم گفت هرچی خواهرم بگه!😂 خندم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم. _باید فکر کنم. نگاهش رو مظلوم کرد و دستشو گذاشت روی قلبش و گفت: _پس تکلیف اینجا چی میشه؟🥺 دیگه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و سرم رو پایین انداختم و آروم خندیدم. .................................................................. نویسنده بعد از نوشتن این پارت غش کرد:) تماام نویسنده:گاف✍🏻💜 @roomanzibaee بقیشو بیا اینجا بخووون ببین عطیه چیمیگه بهش😂👇 @roomanzibaee
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
خبر داری یه رمان توی ایتا هست که غوغااا کرده؟ نمیدونی؟😳😳 🖤💕🖤💕🖤💕 بعد از ناهار وایساد ظرفارو شست و رفت توی اتاق یکم بخوابه استراحت کنه. منم یکم گوشی بازی کردم که یه ساعتی گذشت. باز اون کرم درونم فعال شد و یه پارچ آب پر کردم و بردم بالاسر داریوش 3 2 1 یهو آب پارچو خالی کردم روی صورتش. با داد نشست روی تخت و یکم با گیجی به دور و برش نگاهی کرد که چشمش افتاد به من و تا ته قضیه رو فهمید. منم دو تا پا داشتم سه تا دیگه ام قرض کردم و دویدم بیرون از اتاق. _به والله اگه دستم بهت برسه هاااا آتناااا. خندیدم:چیه؟ تهدیدم نمیتونی بکنی؟ و با نفس نفس فرار کردم از دستش. پرید به سمتم که منم پریدم رو مبل. اونجا اومدم با ژست بپرم رو اون یکی مبل که یهو این پام پیچید تو اون یکی و با مخ رو زمین فرود اومدم. داریوشم منو مثل پر کاه بلندم کرد روی دستشو بردم سمت اتاق. انداختم روی تخت و حالا قلقلک بده کی نده. +وااااااااااااای تورو به جد پدریت ولم کن. دوباره قلقلکم داد که تصمیم گرفتم سرکارش بزارم تا ولم کنه. +داریوش؟ دست برداشت و نگاهم کرد:جوووون؟ صدامو بغض دار کردم و گفتم:بچمو اذیتش نکن. چشاش شد قد توپ تنیس. _چییی؟ +خب هی شکممو قلقلک میدی بچه امو اون تو هی اذیت میکنی. چندبار پلک زد وگفت:ی...یع...یعنی منم مثله آرش دارم بابا میشمممممم؟ تو دلم بهش خندیدم که اینقدر الکی خوشحال شده. بلند شدم و رفتم دم در اتاق و زبونمو براش در آوردم و گفتم:هه هه هه دیدی گول خوردییی؟ ایندفعه پوکر نگاهم کرد. +خب حالا ناراحت نباش ایشالا چندماه دیگه نوبت ما میشه. و ریز ریز بهش خندیدم😁 . 🖤💕🖤💕🖤💕 نویسنده: دُخــتــــღآریـایـــے✯ @hotchocolatebatamlove💚🍃 بدو بدو سریع برو که اگه نری از دستت در رفته😁🏃‍♀🏃‍♀ این زنو شوهر همش دارن از این کارای باحال میکنن اگه میخوای بخندی بدو برو اینجا😂👇 @hotchocolatebatamlove البته بگم که با کلی دردسر بهم رسیدنا😉😍☺️
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
خبر داری یه رمان توی ایتا هست که غوغااا کرده؟ نمیدونی؟😳😳 🖤💕🖤💕🖤💕 بعد از ناهار وایساد ظرفارو شست و رفت توی اتاق یکم بخوابه استراحت کنه. منم یکم گوشی بازی کردم که یه ساعتی گذشت. باز اون کرم درونم فعال شد و یه پارچ آب پر کردم و بردم بالاسر داریوش 3 2 1 یهو آب پارچو خالی کردم روی صورتش. با داد نشست روی تخت و یکم با گیجی به دور و برش نگاهی کرد که چشمش افتاد به من و تا ته قضیه رو فهمید. منم دو تا پا داشتم سه تا دیگه ام قرض کردم و دویدم بیرون از اتاق. _به والله اگه دستم بهت برسه هاااا آتناااا. خندیدم:چیه؟ تهدیدم نمیتونی بکنی؟ و با نفس نفس فرار کردم از دستش. پرید به سمتم که منم پریدم رو مبل. اونجا اومدم با ژست بپرم رو اون یکی مبل که یهو این پام پیچید تو اون یکی و با مخ رو زمین فرود اومدم. داریوشم منو مثل پر کاه بلندم کرد روی دستشو بردم سمت اتاق. انداختم روی تخت و حالا قلقلک بده کی نده. +وااااااااااااای تورو به جد پدریت ولم کن. دوباره قلقلکم داد که تصمیم گرفتم سرکارش بزارم تا ولم کنه. +داریوش؟ دست برداشت و نگاهم کرد:جوووون؟ صدامو بغض دار کردم و گفتم:بچمو اذیتش نکن. چشاش شد قد توپ تنیس. _چییی؟ +خب هی شکممو قلقلک میدی بچه امو اون تو هی اذیت میکنی. چندبار پلک زد وگفت:ی...یع...یعنی منم مثله آرش دارم بابا میشمممممم؟ تو دلم بهش خندیدم که اینقدر الکی خوشحال شده. بلند شدم و رفتم دم در اتاق و زبونمو براش در آوردم و گفتم:هه هه هه دیدی گول خوردییی؟ ایندفعه پوکر نگاهم کرد. +خب حالا ناراحت نباش ایشالا چندماه دیگه نوبت ما میشه. و ریز ریز بهش خندیدم😁 . 🖤💕🖤💕🖤💕 نویسنده: دُخــتــــღآریـایـــے✯ @hotchocolatebatamlove💚🍃 بدو بدو سریع برو که اگه نری از دستت در رفته😁🏃‍♀🏃‍♀ این زنو شوهر همش دارن از این کارای باحال میکنن اگه میخوای بخندی بدو برو اینجا😂👇 @hotchocolatebatamlove البته بگم که با کلی دردسر بهم رسیدنا😉😍☺️
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
خبر داری یه رمان توی ایتا هست که غوغااا کرده؟ نمیدونی؟😳😳 🖤💕🖤💕🖤💕 بعد از ناهار وایساد ظرفارو شست و رفت توی اتاق یکم بخوابه استراحت کنه. منم یکم گوشی بازی کردم که یه ساعتی گذشت. باز اون کرم درونم فعال شد و یه پارچ آب پر کردم و بردم بالاسر داریوش 3 2 1 یهو آب پارچو خالی کردم روی صورتش. با داد نشست روی تخت و یکم با گیجی به دور و برش نگاهی کرد که چشمش افتاد به من و تا ته قضیه رو فهمید. منم دو تا پا داشتم سه تا دیگه ام قرض کردم و دویدم بیرون از اتاق. _به والله اگه دستم بهت برسه هاااا آتناااا. خندیدم:چیه؟ تهدیدم نمیتونی بکنی؟ و با نفس نفس فرار کردم از دستش. پرید به سمتم که منم پریدم رو مبل. اونجا اومدم با ژست بپرم رو اون یکی مبل که یهو این پام پیچید تو اون یکی و با مخ رو زمین فرود اومدم. داریوشم منو مثل پر کاه بلندم کرد روی دستشو بردم سمت اتاق. انداختم روی تخت و حالا قلقلک بده کی نده. +وااااااااااااای تورو به جد پدریت ولم کن. دوباره قلقلکم داد که تصمیم گرفتم سرکارش بزارم تا ولم کنه. +داریوش؟ دست برداشت و نگاهم کرد:جوووون؟ صدامو بغض دار کردم و گفتم:بچمو اذیتش نکن. چشاش شد قد توپ تنیس. _چییی؟ +خب هی شکممو قلقلک میدی بچه امو اون تو هی اذیت میکنی. چندبار پلک زد وگفت:ی...یع...یعنی منم مثله آرش دارم بابا میشمممممم؟ تو دلم بهش خندیدم که اینقدر الکی خوشحال شده. بلند شدم و رفتم دم در اتاق و زبونمو براش در آوردم و گفتم:هه هه هه دیدی گول خوردییی؟ ایندفعه پوکر نگاهم کرد. +خب حالا ناراحت نباش ایشالا چندماه دیگه نوبت ما میشه. و ریز ریز بهش خندیدم😁 . 🖤💕🖤💕🖤💕 نویسنده: دُخــتــــღآریـایـــے✯ @hotchocolatebatamlove💚🍃 بدو بدو سریع برو که اگه نری از دستت در رفته😁🏃‍♀🏃‍♀ این زنو شوهر همش دارن از این کارای باحال میکنن اگه میخوای بخندی بدو برو اینجا😂👇 @hotchocolatebatamlove البته بگم که با کلی دردسر بهم رسیدنا😉😍☺️