بر سر دوراهی
روبهروی مدرسهای که بالای سر در آن آیهای از قرآن نوشتهشده بود ایستادم به همراه دوستم که تازه با او آشتی کرده بودم.
اولش رودربایستی داشتیم میترسیدیم که داخل مدرسه شویم😅 ابهت عجیبی داشت
نگهبان که از دیدن قیافه سردرگم و ضایع ما شک کرده بود🤦♂ آمد بیرون تا ببیند این دو جوان چه میخواهند 🤔
ما از نگهبان مسن آنجا با موهای سفید و سیاهش سراغ کسی را گرفتیم.
نگهابان که از شدت نور آفتاب چشمانش را در خود فرو برده بود.🔆
گفت هنوز نیامدهاست😐
قرار بود در آن مدرسه ثبتنام کنیم و ادامه تحصیل بدهیم .
هنوز دو دل بودم 💕
من کجا و آنجا کجا با خود می گفتم اصلا اگر دوستهایم بفهمند مرا مسخره نمیکنند ؟!که چرا همچین جاهایی رفته ام😬 حرف مردم و اقوام را چه کنم 🤦♂😔
دیشبش که به پدر و مادرم ماجرا را بهشوخی گفته بودم استقبالی از تصمیم نشد 😔
مادرم خندهاش گرفت و گفت حتماً چیزی به سرت خوردهاست🤯
پدرم با متانت همیشگی اش گفت: همین درس معمولی ات را بخوان به این کارها کاری نداشته باش این کار ها به تو نیامده . 🤨 تو را چه به این درس ها !!
خلاصه این قدر گفتم که کفرشان در آمده بود 😉
مادرم گفت هر کاری میخواهی بکن اولش هم من گفتم برو رشته تجربی تو حرفم را پشیزی حساب نکردی و رفتی انسانی حالا هم ما هر چیزی بگوییم تو کار خودت را میکنی 😑 هر کار میخواهی بکن زندگی خودت است به ما هیچ مربوط نیست
اینطور پاسخ مرا کمی میرنجاند 🔥
ولی تصمیمم را گرفته بودم و نمیدانم چطور شده بود انگار معجزه ای شده بود.
راستش جرقه اولی را که من به سوی این عرصه بروم دوستانم در مغز من ایجاد کردند
با داستان پیتزا که در پایگاه رخ داد 🤦♂
ادامه دارد ....
#رمان_کوتاه
#بر_سر_دو_راهی
#قسمت_اول
✍محمد مهدی پیری اردکانی
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
بر سر دوراهی روبهروی مدرسهای که بالای سر در آن آیهای از قرآن نوشتهشده بود ایستادم به همراه دوس
بر سر دوراهی
_/پایگاه یک هفته قبل_/
در کوچهای تاریک مشغول گشتزنی بودیم.
باتون در دستم سنگینی میکرد .من بودم و دو نفر دیگر .
یکی سر تیم بود و جلوتر راه میرفت و دیگری هم در کنار من .نفر کنار من بهاندازه دو شوید، ریش در صورتش درآمده بود. در دبستان هممدرسهایی بودیم. جوانی صاف و بیریا بود.
نقشههایی در ذهنش برای من کشیده بود.🤦♂ از تصمیمی که گرفته بود برایم میگفت.
خیلی خوشحال بود و کلی از جایی که در آن درس میخواند تعریف میکرد .😑
من که توی دلم حسابی به او می خندیدم که چرا اینها را به من میگوید. نگو که نقشه ها برایم کشیده بود .🤦♂
سر تیم ما با چهرهای سبزه اش گاهی وسط میآمد و بحثهای نظامی و منطقهای میکرد. منم اصلا اهمیتی به حرف هایشان نشان نمی دادم 😖
به هر خفتی بود به پایگاه رسیدیم. یکشنبه شب بود. باد خنکی می آمد.
از پله ها بالا رفتم حسابی پدرم در آمده بود. 😞
صبحها سرکار میرفتم مشغول گچکاری و کاهگل مالی بودم. و بعدازظهر هم دوره برگ سبزم را برای کسری سربازی میگذراندم و شب هم گشت پایگاه رفته بودم .خیلی خسته شده بودم .
می خواستم دو روز کامل بخوابم .😴
از طرفی درسهای سال دهمم را بهدقت میخواندم و تست حل میکردم . قصد داشتم در دانشگاه فرهنگیان تهران قبول شوم.👨🎓
وارد پایگاه شدیم فرمانده به استقبال ما آمد . پایگاه بزرگ و تازه کاری بود . 👑
بعد از اینکه بقیه تیمها آمدند. بچههای تدارکات سفره یکبارمصرف را پهن کردند. فضای شادی بود. بگو بخند با بچهها داشتیم .
جوانی که در گشت کنارمن بود. فرصت شماری میکرد که آخرین تلاش خودش را بکند. اسمش احسان بود. در جایی درس می خواند که کسی علاقه ایی به آنجا نداشت. 😅
بچهها نون و پنیر و سبزی را آوردند مشغول خوردن شام شدم. عجب شامی بود نان تازه و سبزی تازه به به😋
بعد از این همه خستگی، دلچسب بود داشتم از خوردن تربچه کیف میکردم که این بچه ای که توی گشت که سرم را خورده بود با صدای بمش گفت :
ادامه دارد ....
#قسمت_دوم
#بر_سر_دو_راهی
#رمان_کوتاه
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc