✅ به نام خدای کمشعورها
✅ نصف روز همنشینی با پلاکها(۱)
در صبح یکی از روزهای دومین ماه بهار پس از حدود یک ساعت رانندگی رسیدیم به محل تجمع پلاکهای سرگردان! چند دقیقهای طول کشید تا از انتهای صف به ابتدای صف رسیدیم! آنهم با ماشین! خدا رو شکر این صف مربوط به ما نمیشد و پس از اندکی وقفه وارد شدیم؛ اما تا ظهر معطل شدیم.
در بین کاغذبازیها و معطلیهایی که مردم به آن عادت کردهاند و من هم در حال تجربه آن بودم، پلاکی توجهم را جلب نمود. پلاکی اتوکشیده که سرش از کیف خانمی نه چندان مذهبی بیرون زده بود. از وجنات هر دو کلافگی میبارید. به نظرم گفتگوی مداد و پلاک جالب آمد! گفتم شاید برای شما هم جالب باشد. مخصوصاً در دورهای که حرفهای آدمیزاد افاقه نمیکند.
پس از حال و احوالپرسی اولیه وارد اصل موضوع شدند.
مداد: اینجا چه میکنی؟
پلاک: باور میکنی نمیدونم! دفعه اولی است که میام اینجا. شایدم آخرین دفعه! حتی فکر کنم صاحبمم نمیدونه!
مداد: عجب. چطور مگه؟
پلاک: اگه یخورده به حرفای آدما دقت کنی، متوجه میشی که اونا هم گیج شدن.
مداد: چرا؟
پلاک: چرا نداره که! هر دفعه اومدن اینجا به یه مدرکشون گیر دادن. البته تا حدی مقصرّن. بعضی از مردم همینجوری، بدون اینکه پرس و جویی کنن بلند میشن میان اینجا. بعد نتیجهش میشه همینایی که میبینی.
مداد: پس نفهمیدی کجا اومدی!؟
پلاک: چرا! تنها چیزی که درست متوجه شدم همینه. بهش میگند #مرکز_تعویض_پلاک. اینجا، نو و کهنه بودنت فرقی نمیکنه. وقتی وارد شدی، محکوم به تعویض میشی. تو چکار داری اینجا؟ مدادا که جاشون اینجاها نیس.
مداد: از بد حادثه گرفتار پلاکی شدم! چند روزیه به خاطرش رسالتمو ول کردم!
پلاک: رسالت! کدوم رسالت؟
👈 ادامه دارد...
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc