مداد من
#محک_داستان_کوتاه ماشالله هزار ماشالله دختر عباس آقا خواستگار های زیادی داره!😊 _ آره همسایه! عباس آ
#محک
نسترن جون اول باید معنای انقلاب رو بفهمیم. انقلاب یعنی زیر رو شدن و شکسته شدن ساختار ها.🌋
و اصولا جایی واژه انقلاب استفاده میشه که یه تحول عظیم مردمی رخ داده باشه.
باید ببینیم این انقلاب برنامه ی جدیدی داره یا می خواد مثل بقیه باشه !
انقلاب ایران ایدولیژیک هست نسترن.☺️
_وا اکرم این حرف های قلمبه رو از کجا میاری 😫
_ایدولیژیک یعنی اینکه پایه و اساس اون روی یک عقیده و ایده هست. انقلاب ادعایی رو مطرح کرد و در برابر بلوک شرق بی خدا و بلوک غرب که مسيحيت تحریف شده هست قد علم کرد و گفت اسلام برای جامعه برنامه داره و باید اون رو اجرا کرد.😌
خوب وقتی اساس میشه یه تفکر نو باید ساختار های قبلی هم عوض بشه. که این زمان بر هستش.
نسترن الان حکومت ما اسلامی هست ولی هنوز اقتصاد و آموزش و پرورش و سینما و تلویزیون و... ما اسلامی نشده
کسی که مدعی انقلاب ایدولیژیک هست باید از صفر شروع کنه. و این کار زمان میخواد.
_اکرم! ۴۰ سال زمان کمی نیستا !!🧐🤨😡🤬
بذار من یه سوال ازت بپرسم.🤓
اگه کسی بخواد یه خونه رو از صفر تا صد با سبک جدید بسازه چه مدت زمان میخواد؟
سرم رو خاروندم 🙇♂
_ حداقل ۴ سال
حالا اگه یه شهر رو بخواد از اول بسازه چقدر زمان میخواد
_ اگه خیلی پرتلاش باشند ۱۰ سال
اگه یه استان حالا باشه، نه بالاتر یه کشور باشه چقدر زمان میخواد؟
سکوت کردم حرفش درست بود.😶
_تازه این توی شرایط عادی هست اگه تحریم و جنگ و ترور دانشمندان ها رو اضافه کنیم ببین چقدر زمان میخواد.
هر جا که پرچم توحید و حکومت شیعی بالا بره دشمن هم کم نمیذاره.
چون میدونه حکومت شیعی اگه روی پا بیاد چقدر پتانسیل و انعطاف داره و میتونه کل دنیا رو سمت خودش بکشه🤩
اینم بدون هر جا که ضربه و شکست خوردیم بخاطر این بود که یا به توصیه های دین عمل نکردیم یا ضد دین عمل کردیم. 😕
انقلاب ما انقلاب اقتصادی نیست(گرچه مهمه). یه انقلاب توحیدی و دینی هست. میخواد به دنیا بگه با دین هم میشه جامعه رو رشد داد.
#محک
#پایان
برگرفته شده از دوره آموزشی محک تدریس شده توسط حجتالاسلام وکیلی
✍محمد مهدی پیری
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
✅ستاره_ها_چشمک_میزنند روی پشت بام آسمان جلوه ی دیگری دارد. ناگاه به یاد خاطره ای می افتم. دلم نمی
#ستاره_ها_چشمک_میزنند
خودش فهمید که میخواهم از نوشته اش سر در بیاورم 🙂
گفت نامه می نویسم
گفتم برای چه کسی محمد بن یوسف؟
قرمز شد و گریست آنقدر گریه اش سوز دار بود که من هم به گریه افتادم. وسط هق هق هایش گفت برای مولایم مینویسم.
آرام تر که شد گفتم می خواهی برای صاحب الزمان چه چیز بنویسی؟
_می خواهم از او درخواست کنم که برایم دعا کند. خدا هرچه باشد روی ولی خودش را زمین نمیزند.💔
این بار این من بودم که اشک امانم را بریده بود. گفتم تو بنویس رساندن نامه با من😭
نامه را لوله کرد بوسید و با نخی محکم به دورش گره زد.
نامه را به دست شخصی امین دادم تا به صورت مخفیانه و با شتاب به نایبان خاص حضرت برسانند تا به خود حضرت تحویل دهند.
بعد از راهی کردن پیک، به خانه محمد رفتم و خبر ارسال نامه را به او دادم. خوشحالی از چشم های میشی اش نمایان بود.
با نا امیدی گفت ای کاش زنده بمانم و جواب نامه را دریافت کنم.
دستی به محاسنش کشیدم گفتم می آید به زودی اینقدر عجله برای رفتن نداشته باش.
گذشت و گذشت خبر دار شدم که شخص امین برگشته است. رفتم به سراغش
نامه ای را به دستم داد و گفت این هم از جواب نامه تان.
نامه را بوسیدم و بدون فوت وقت به طرف منزل محمد بن یوسف روانه شدم
محمد در این چند روز بسیار درد و رنج کشیده بود نشان دادن نامه حتما حالش را سر جایش می آورد.
وارد منزلش شدم محمد از شدت زحم روی سینه دراز کشیده بود. معلوم بود که منتظرم بوده است.
نامه را نشانش دادم بلاخره رسید رفیق
با اشک از نامه اسقبال کرد. نامه را که باز کرد با خط خوش نوشته شده بود:
خداوند لباس عافیت به تو بپوشاند و تو را در دنیا و آخرت با ما قرار دهد.
اشک امان محمد را بریده بود از محاسنش هم اشک مثل سیل روانه شده بود.
محمد را بوسیدم و گفتم فدای مولایمان بشوم که این چنین هوای شیعیانش را دارد.
یک هفته ای می گذشت. اصلا اثری از زخم و چرک نبود. محمد شفای کامل یافته بود. جای آن زخم عمیق مثل کف دست صاف شده بود. محل زخم را به طبیبی نشان داد و گفت این همان جایی بود که زخم بوده است.
طبیب با چشمان گرد گفت😳
این زخم با دارو خوب نشده است بلکه اعجازی در کار بوده است.
هرگز این عنایت صاحب الزمان به محمد بن یوسف از خاطرم پاک نمیشود. دوست دارم صد ها بار برای خودم این ماجرا را تعریف کنم😊
#پایان
نویسنده و طراح محمد مهدی پیری
بر گرفته از کتاب داستان های اصول کافی
(منبع جواب نامه امام زمان به محمد بن یوسف کتاب داستان های اصول کافی صفحه ۴۱۷)
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
🌱 #نامه_های_امید
صدای کوبیده شدن در می آید. خدا کند همان چیزی باشد که منتظرش هستم.
نمی دانم با این حجم از اجناس و وجوهاتی که در اتاق تلنبار شده چه کنم.
در همین فکر ها بودم که اصلا متوجه نشدم چطور به در خانه رسیدم. در را باز کردم.
مردی را دیدم که چهره خود را پوشانده بود. از درون کیسه ای که به همراه داشت نامه ای بیرون آورد و تحویلم داد.
از طرف ناحیه مقدسه بود. گره نامه را با زحمت باز کردم نوشته شده بود:
_در فلان ساعت آنچه نزدت هست بیاور_
بدون فوت وقت عازم سفر به ناحیه مقدسه شدم. باید اجناس و سکه ها را به دست امامم برسانم.
با خودم عهد کرده بودم حق امام را فقط به صاحب الزمان تحویل دهم.
مشتاق بودم تا امام خود را ببینم. بعد از کلی سختی و فرار از دست راهزنان بالاخره خود را به سامرا رساندم.
شوقی بزرگ در دلم بود. اما غمی بزرگ تر از آن شوق دلم را به آشوب میکشید!
در این شهر بزرگ چطور امامم را که پنهان از چشمها هست بیابم. آخر توی این شهر جستوجوی امام بی فایده است.
خانه ای اجاره کردم. منتظر خبری بودم. خانه کاهگلی و قدیمی بود. بعد از مدتی صدای در خانه بلند شد. با ترس و دلهره در را باز کردم. نامه ای دیگر به دستم رسید. امید در دلم تازه شد.
_آنچه داری بیاور به ...
نفسی راحت و عمیق کشیدم.
سکه ها و اجناسی که وکلای امام حسن عسکری بعد از شهادتش نزدم نهاده بودند تا خدمت حجت ابن الحسن ببرم و وجوهاتی که خودم کنار گذاشته بودم را در سبدی قرار دادم.
سبد را به دوش کشیدم و به صورت ناشناس راهی مکانی شدم که در نامه ذکر شده بود.
به خانه که رسیدم غلام سیاه پوستی را دیدم که در راهرو خانه ایستاده بود.
_ تو حسن بن نضر هستی؟
_ آری
_ وارد شوید.
وارد خانه شدم. خانه ساده و معمولی بود. به اتاقی رفتم و وسایل داخل سبد را در گوشه ای قرار دادم. منتظر بودم تا امام را هم زیارت کنم.
توجه ام به پرده ای که در اتاق آویزان بود جلب شد. فردی در پشت آن صدایم زد و گفت : ای حسن بن نضر برای منّتی خدا بر تو نهاده او راشکر کن و شک و ترديد به خود راه نده. چرا که شیطان دوست دارد تو شک کنی.
چهره اش پشت پرده دلربا بود. آرامشی درونم آتش گرفت. زبانم قفل شده بود. مبهوت امام شده بودم.
آنگاه حضرت دو لباس به من دادند و فرمودند اینها را داشته باش که بعدا به آن نیاز پیدا میکنی.
آنها را از دست مبارکش گرفتم و به وطنم بازگشتم. خدا را شکر کردم که توانستم امامم را ببینم.
/حسن بن نضر در ماه رمضان همان سال از دنیا رفت و با همان دو لباسی که امام به او داده بود او را کفن کردند/
#پایان
گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است (فیض کاشانی)
✍ محمد مهدی پیری
📌 بر گرفته از داستان های اصول کافی صفحه ۴۱۴( داستان نوشته شده داری منبع روایی و بر اساس واقعیت است. اما چه کنیم که میان واقعیت و داستان فاصله ای اندک است)
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
تکنیک های ویکتورهوگو (۵) پنجمین تکنیکی که جذابیت قابل توجهی دارد مربوط به قسمت الفاظ می شود. نویس
✅ تکنیک های ویکتورهوگو (۶)
ششمین روشی که داستان را جذاب میکند. استفاده از دیالوگ در داستان است.
استفاده از شخصیت هایی در کنار شخصیت اصلی داستان به داستان جان دیگری میدهد.
در داستان نباید تنها نویسنده داستان را شرح دهد. برای شیرینی یک داستان نیاز است تا در آن گفتوگوهایی رد بدل شود.
در بینوایان ویکتورهوگو از انواع و اقسام شخصیت ها برای سرانجام رساندن داستانش استفاده کرده است. (فانیتن،کوزت،ماریوس، تناردیه، کورفراک، مادلن و....)
نکته قابل توجه اینکه در دیالوگ مجاز هستیم که به زبان محاوره ای بنویسم ولی در غیر دیالوگ همچنین اجازه ای را نداریم. محاوره ای نوشتن یعنی: با لهجه شهر خود و دیگر مناطق نوشتن مثل ترکی، لری و...تنها در دیالوگ دو شخصیت داستان مجاز است.
مثال😉
(بیان در هنگام غیر گفتوگو به صورت ادبیاتی است. )👇
از دور حاج آقا مدیر را می بینم حاج آقا ربانی هم در کنارش مشغول راه رفتن است.
سلام می کنم حاج آقا مدیر بعد از جواب سلام می گوید :دیرو چرا نیومدی مدرسه؟
_نمدونم چِخاطر حاجاقّا. فک کنم سَرُم درد مِکِردِه!
همان طور که خواندید استفاده از زبان محلی و محاوره ای فقط در دیالوگ مجاز است.
خلاصه شش تکنیک
۱♡ابهام گویی و سپس روشن سازی در آخرین سخن
۲♡استفاده از توصیف
۳♡استفاده از نقش مخالف
۴♡رعایت سه مرحله داستان (نقطه شروع ، موقعیت، نقطه پایان مرتبط)
۵♡استفاده از آرایه های پارادکس، تشبیه، تمثیل
۶♡استفاده از شخصیت های مختلف و دیالوگ گویی بین آنها
✍️طراح و نویسنده محمد مهدی پیری (میم_پ)
#پایان
#تکنیک_های_ویکتور_هوگو
📚📝📚
✏️ @medadman
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#رویای_سه_روزه شایعه شده بود. قرار است مهمان برایمان بیاید. علی که بلندگوی بی سیم را تا دسته در دها
#رویای_سه_روزه
نوبتی هم باشه نوبت نمایش بود.
قرار بود بچه ها ماجرای جنگ خندق را اجرا کنند.
متاسفانه در تمرین،
گردن بازیگر نقش امام علی شکست.
به این صورت که در حمله ای انتحاری قصد ترور امام علی را داشتند.
با پشتی شلیک کردند و گردن بازیگر را مجروح کردند.
خوشبختانه مشکل خاصی پیش نیامد.
اما نمایش با تاخیر چند ساعته اجرا شد.
این عقربه های ساعت بود که با هم مسابقه می دادند و به سرعت می گذشتند.
بله هر شروعی پایانی دارد. رویای سه روزه کم کم داشت سفره اش جمع می شد و صاحبانش را از این رویای شیرین بیدار میکرد.
بیداری از جنس انس با خدا!
این سخنان آخر حاج کمال بود. سعی داشت بچه ها بعد از اعتکاف با مسجد قهر نکنند.
دوست دارم تمام نوجوانان این رویا را تجربه کنند. شرط می بندم که هرگز دوست ندارند این رویا تمام شود.
#پایان
#رویای_سه_روزه
محمد مهدی پیری؛ میم، پ
اعتکاف رمضانیه فرودین ماه ۱۴۰۲
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#عقاب_طلایی_قانع_میشود #قسمت_دوم عقاب طلایی روی درخت کاج فرود آمد. مشغول دیده بانی بود از زیر درخ
#عقاب_طلایی_قانع_میشود
#قسمت_سوم
سگ هر روز لاشه ای را زیر درخت می آورد و عقاب مریض هم از آن لاشه استفاده می کرد.
عقاب طلایی جرقه ای در ذهنش خورد و
گفت: من هم می آیم کنار این عقاب پیر و از لاشه هایی که سگ بدبخت می آورد نوش جان می کنم؛
تا کی اینقدر زحمت بکشم و به شکار بروم.
عقاب طلایی از درخت پایین آمد و روبروی عقاب پیر ایستاد. با لبخند گفت: ای دوست عزیز! من می خواهم مثل تو باشم و با تو زندگی کنم.
سگ روزی ما را می آورد مگر نه!!
عقاب پیر نفس عمیقی کشید و گفت:
هی روزگار! من نمی توانم و به کم قانع شده ام؛
تویی که سالمی و جوان، چرا به یک لاشه کم ارزش قانع شده ای!
رو به بچه ها کردم و گفتم: گلهای من شما که این همه استعداد و ویژگی دارید به کم قانع نشوید!
آنچه را که دارید به خوبی از آن استفاده کنید. آینده روشن تر از هر روز آفتابی است برای شما.
#پایان
✍ محمد مهدی پیری
🗓 بیست شهریور ۱۴۰۲
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_نوزدهم ده سال بعد! دلم بی هوا به یاد الیاس افتاد! خیلی دلتنگش شده بود
#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_بیستم
#پایانی
دست هایش را باز کرد! دست هایم را باز کردم؛ رفتم! انگار در آسمان ها رفتم؛ آغوشش خاطرات را برایم زنده کرد؛ اشک هم که نمک مجلس شده بود!
دستم را بوسید! با اشک گفت: ای کاش پدر و مادرم هم بودند دستشان را می بوسیدم؛
دوباره در آغوشش گرفتم؛ کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید چقدر زیبایش کرده بود! با آن مو های گندمی اش!
گفتم: دیشب نامه ای که هنگام خودکشی ات نوشته بودی را دوباره خواندم! نوشته بودی اگر تو به جای من بودی چه می کردی!
با این مشکلاتی که روی سرت آوار شد؛ فرار نکردی و صبر کردی و حالا هم موفق شدی!
هر کس هم بجای تو بود باید صبر و استقامت را پیشه میکرد همین کاری که تو کردی!
الیاس گفت: صبر اکسیر زنده کننده هر مرده ای است!
دوباره در آغوش خودم غرقش کردم!
دو سکه بهار آزادی در جیبش گذاشتم؛ فهمید و بوسه ای بر پیشانی ام زد؛
#پایان
طراح و نویسنده: محمد مهدی پیری
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc