•
.💚
قلم در دستش میرقصید!
کلمات روی سفیدیِ کاغذ مینشستند و سیاه میشدند!
این اولین قصهٔ شبهایش بود، که داشت برای ستاره هایی که هر شب از آسمان چیده میشدند و روی لبهٔ پنجره مینشستند و با لالاییِ نفس هایش میخوابیدند، مینوشت.
قصهٔ دخترکی که هرشب روی هلال ماه شعر میخواند؛ و صدای آوازش گرد خواب را روی چشم ساکنان زمین میریخت و گرمشان میکرد، تا دیگر چیزی از خرابی ها و آلودگی ها نفهمند.
یک شب که دخترک آمادهٔ خواندن شده بود، کسی تیری به هوا انداخت!
انگار که تیر، جایی جز وسط قلب پاک و زلال دخترک نداشت.
گلبرگ های لاله، از شکاف سینهٔ دخترک به زمین نازل شدند! خیابان های شهر پر از دردِ مرگ شده بود...
از آن شب، گرد شیرینِ خواب روی چشم هیچ کسی ننشست!
و دودِ غلیظ دلتنگی، با هر نفس آدم ها در رگ های قلبشان جاری میشد!
از آن شب، رنگ ماه تیره تر میشد و زمین تاریک تر!
بدن بی جانِ دخترک، میان دریایی از گلبرگ های لاله روی هلال ماه افتاده بود؛ و روحش میان تیرگی و مِه آسمان شهر، زندگی میکرد...
.
سرش را به سمت ستاره ها گرداند، که آرام خوابیده بودند.
بوسه ای به سرشان زد و رد اشک هایشان را پاک کرد!
آرام روی دست بلندشان کرد و به آسمان فرستادشان!
قبل از رفتن، آرام زیر گوششان زمزمه کرد: شما مواظب قلب سفید و شفاف دخترک روی ماه باشید، این شهر هنوز به گرد دلنشین آوازش نیاز داره! نزارید قشنگیِ شبامون تموم بشه...:)🌱
✍ماهک.
#قصهٔ_شب
@media_secrets