eitaa logo
کانال رسمی " مجموعه فرهنگی رسانه طلوع"
525 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
140 فایل
🔵 پیام سنجاق شده کانال رو بخون تا ما رو بیشتر بشناسی اصفهان. خ کاشانی. ک ۸.طبقه ۲ 👈ارتباط با پشتیبان @Toloueadmin216 #آموزش_پیشرفت_اشتغال 👈 روبینو:rubika.ir/media_toloue 👈آپارات:aparat.com/media_toloue 👈 اینستاگرام:Instagram.com/media_toloue
مشاهده در ایتا
دانلود
🐐بُز در غم جان و قصاب در غم پیه! خوراک اصلی مردم تفرش در گذشته، آبگوشت بوده است. آبگوشت را با گوشت چربی دار تهیه می کردند. معمولاً دیزی ها را «سَرکو» می کردند، به این معنی که مقداری از پیه، دنبه، نخود و سیب زمینی را می کوبیدند و درون آبگوشت می ریختند تا هم چربتر شود هم لعاب بیشتری بدهد. گوسفندها دنبه داشته ولی بزها دنبه نداشتند. دُنبه یا دُمبه، تکه بزرگ چربی انتهای پُشتِ بدنِ گوسفند را گویند. همه گوسفندان دارای دنبه نمی‌باشند پیه، چربی های داخل حفره شکم جانوران را گویند. وجود یا عدم وجود پیه در حیوان، نشانه چاقی یا لاغری آن شمرده می‌‌شود. زمانی که این حیوانات را ذبح می کردند،؛ دنبه و پیه را جدا کرده و به مصارف مختلف می رسیده است. قصاب معمولاً به فکر این بوده است که حیوان، دنبه یا پیه بیشتری داشته باشد، که بتواند گوشت پُرچرب به دست مشتری بدهد. مثلِ « بُز در غم جان و قصاب در غم پیه! » را در موارد مختلف به کار می برند: هرکس به دنبال سود یا نیاز خودش است.منافع افراد گاهی با هم تضاد پیدا می کند و سود یکی در زیان دیگری است.هرکس در فکر چیزی است که خواهان آن است. •┈••✾•✨🌺✨•✾••┈ 🔹️رسانه طلوع https://eitaa.com/media_toloue
📚 👈 بادآورده را باد می برد 🌴در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانی ها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ی ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد. 🌴مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند. هرقل چون پایتخت را در خطر می دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندریه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، ‌گنجینه ی روم بدست ایرانیان نیافتد. 🌴این کار را هم کردند. ولی کشتی ها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و چون کشتی ها در آن زمان با باد حرکت می کردند، هرچه کشتی بانان تلاش کردند نتوانستند کشتی ها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود در آمد. 🌴ایرانیان خوشحال شدند و خزائن را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند. خسرو پرویز شادمان شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد به دست ایرانیان افتاده بود، آن را، گنج باد آورده نام نهاد. از آن روز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آن را بادآورده می گویند. 🌴این گنج باد آورده دو بار از خزانه ی خسرو پرویز به سرقت رفت و یک بار هم در سال 628 میلادی بود که هرقل، تیسفون را غارت کرد که اتفاقا همه از این گنج باد آورده بوده است و از آن تاریخ، عبارت "باد آورده را باد می برد" به ضرب المثل تبدیل گردیده است. •┈••✾•✨🌺✨•✾••┈ 🔹️رسانه طلوع https://eitaa.com/media_toloue
چغندر تا پیاز! شکر خدا ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻗﺪﯾﻢ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻫﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﯿﮑﺮﺩ.ﯾﮏﺭﻭﺯﻣﺮﺩﻓﻘﯿﺮ ﺑﻪﻫﻤﺴﺮﺵﮔﻔﺖ: ‏ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼﭘﺎﺩﺷﺎﻩﺑﺒﺮﻡ. ﺷﺎﯾﺪ ﺷﺎﻩ ﺩﺭﻋﻮﺽ ﭼﯿﺰﯼﺷﺎﯾﺴﺘﻪی ﺷﺎﻥ ﻭﻣﻘﺎﻡ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺒﺨﺸﺪﻭ ﻣﻦﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﻢ ﻭ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ‏. ﻫﻤﺴﺮﺵﮐﻪﭼﻐﻨﺪﺭﺩﻭﺳﺖﺩﺍﺷﺖ،ﮔﻔﺖ :‏ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭼﻐﻨﺪﺭ ﺑﺒﺮ ! ‏ ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﭘﯿﺎﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮐﺮﺩ ﻭﮔﻔﺖ:‏ﻧﻪ! ﭘﯿﺎﺯ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺧﺎﺻﯿﺘﺶ ﻫﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ.‏ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﮐﯿﺴﻪﺍﯼ ﭘﯿﺎﺯ ﺩﺳﺘﭽﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺮﺩ. ﺍﺯ ﺑﺪ ﺣﺎﺩﺛﻪ، ﺁﻥﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺑﺪﺍﺧﻼﻗﯽ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺻﻼ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪﮐﻪ ﻣﺮﺩﻓﻘﯿﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﯿﺎﺯ ﻫﺪﯾﻪ ﺁﻭﺭﺩﻩ، ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭘﯿﺎﺯ ﻫﺎ ﺭ ﺍﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﺮﺳﺮ ﻣﺮﺩ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺑﮑﻮﺑﻨﺪ. ﻣﺮﺩﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺿﺮﺑﺎﺕ ﭘﯽﺩﺭﭘﯽ ﭘﯿﺎﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺳﺮﺵ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺑﺎﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ :‏ ﭼﻐﻨﺪﺭ ﺗﺎ ﭘﯿﺎﺯ، ﺷﮑﺮﺧﺪﺍ !! ‏ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﯿﺪ، ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺗﺐ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﮐﻨﯽ؟ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ ﮔﻔﺖ: ﺷﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﻐﻨﺪﺭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﮔﺮﻧﻪ ﺍﻻﻥﺩﯾﮕﺮ ﺯﻧﺪﻩﻧﺒﻮﺩﻡ! ﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦﺣﺮﻑﻣﺮﺩخنده‌اش گرفت وکیسه‌اﯼ ﺯﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺨﺸﯿﺪ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﻫﺪ! ﻭﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﻋﺒﺎﺭﺕ ( ﭘﯿﺎﺯ ﺗﺎ ﭼﻐﻨﺪﺭ ﺷﮑﺮ ﺧﺪﺍ ) ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﺪﺗﺮﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪﮐﺎﺭ ﻣﯿﺮﻭﺩ. •┈••✾•✨🌺✨•✾••┈ 🔹️رسانه طلوع https://eitaa.com/media_toloue
دست شستن از کاری این اصطلاح که به معنی کناره‌گیری کردن از کاری، استعفا دادن و از خود سلب مسئولیت کردن است اصطلاحی فارسی نیست و از تاریخ مسیحیت و ماجرای به صلیب کشیدن مسیح وارد زبان‌های جهان، از جمله زبان فارسی شده است. در تاریخ مسیحیت آمده است که ملایان یهودی (فریسیان) چون از هیچ راهی نتوانسنتند زبان عیسای مسیح را خاموش کنند، به "پونتیوس پیلاتس" حاکم رومی شهر اورشلیم شکایت بردند و ادعا کردند که عیسا افزون بر "کافر بودن" بر حکومت شوریده است و دعوی سلطنت نیز دارد. پونتیوس پیلاتس در آغاز زیر بار نرفت ولی چون می‌ترسید که در نتیجه‌ی اقامت مسیح در اورشلیم شورشی بر پا شود، وی را بازداشت کرد و قصدش این بود که پس از چند روز او را آزاد کند. فریسیان چون به قصد و نیت حاکم پی بردند، به شدت پافشاری کردند و آن قدر کوشیدند تا عیسا را به مرگ محکوم کردند. در آن روزگار در میان یهودیان رسم بر آن بود که حاکم شهر در روز عید پاک (عید فصح، روز یادبود خروج بنی اسراییل از مصر) یکی از محکومان به مرگ را به انتخاب مردم می‌بخشید و آزاد می‌کرد. پس چون روز عید پاک فرا رسید و به جز عیسا، مرد شرور و بد سابقه‌ای نیز به نام "باراباس" محکوم به مرگ شده بود قرار شد یکی از آن دو بخشیده شده و آزاد گردد، که به تحریک و تبلیغ فریسیان سرانجام مردم یهودی اورشلیم نیز آزادی باراباس را بر آزادی مسیح ترجیح دادند. پیلاتس که عیسا را شایسته‌ی مجازات نمی‌دانست در حالی که دست ها را به آسمان بلند کرده بود به فریسیان و یهودیان اورشلیم که او آنان را مسئول سرانجام عیسا می‌دانست گفت: «من در مرگ این مرد درستکار بی‌تقصیرم و این شمایید که او را به مرگ می‌سپارید». آن گاه برای سلب مسئولیت از خود دستور داد آب آوردند و دست هایش را در آب شست و از آن جا است که اصطلاح "دست شستن از کاری" در زبان های لاتینی به معنی سلب مسئولیت کردن از خود نیز به کار می‌رود. اصطلاح فرانسوی این اصطلاح عبارت هم به معنی "سلب مسئولیت کردن از خود" و هم به معنی "از چیزی چشم پوشیدن" است و در فارسی بیشتر معنی دوم آن به کار گرفته می‌شود. •┈••✾•✨🌺✨•✾••┈ 🔹️رسانه طلوع https://eitaa.com/media_toloue
📔 📕خر بیار باقالی بارکن این مثل در موقعی گفته می شود که در وضعیت ناچاری قرار میگیری مردی باقلای فراوان خرمن کرده بود و در کنار آن خوابیده بود. فرد دیگری که کارش زورگویی و دزدی بود، آمد و بنا کرد به پر کردن ظرف خودش . صاحب باقلا بلند شد که دزد را بگیرد. با هم گلاویز شدند عاقبت دزد صاحب باقلا را بر زمین کوبید و روی سینه اش نشست و گفت: بی انصاف من می خواستم یک مقدار کمی از باقلاهای تو را ببرم حالا که این طور شد می کشمت و همه را می برم. صاحب باقلا که دید زورش به او نمی رسد گفت: حالا که پای جان در کار است برو خر بیار باقالی بار کن... •┈••✾•✨🌺✨•✾••┈ 🔹️رسانه طلوع https://eitaa.com/media_toloue
‌ 📚هر چیز که خوار آید ، یک روز به کار آید یک روز مرد دنیا دیده ای با پسرش به سفر رفت . در راه نعل اسبی پیدا کردند و به پسر گفت : نعل را بردار شاید به دردمان بخورد . پسر گفت : ما که اسب نداریم به چه دردمان می خورد ؟ پدر نعل اسب را برداشت و به پسر هم چیزی نگفت و به راهشان ادامه دادند . در راه به روستایی رسیدند . پدر در کارگاهی نعل اسب را فروخت بی آنکه پسر متوجه شود و با پولش کمی گیلاس خرید و در پارچه ای پیچید . و به راه ادامه دادند . در بین راه هر دو حسابی تشنه شدند و آبی که همراهشان بود تمام شد . در راه از تشنگی زیاد پسر بی حال شد و پدر گفت فاصله ی زیادی تا مقصد نمانده راهت را ادامه بده . گیلاسی را جلوی راه پسر انداخت . پسر فوراً آن را برداشت و خورد و شیرینی آن باعث شد تا به راهش ادامه دهد . پدر یک گیلاس جلوی راه او می انداخت و پسر آنها را می خورد تا به راهش ادامه دهد و قوت می گرفت . پسر از پدر پرسید که این گیلاس ها را از کجا آورده؟ پدر گفت : تو حاضر نشدی برای برداشتن نعل اسب خم شوی اما 20 بار برای برداشتن گیلاس خم شدی این گیلاس از فروش همان نعل اسب به دست آمده به همین دلیل می گویند : هر چیز که خوار آید یک روز به کار آید •┈••✾•✨🌺✨•✾••┈ 🔹️رسانه طلوع https://eitaa.com/media_toloue
گربه دستش به گوشت نمی رسید می‌گفت بو میده ! یک روز قصابی گوشت تازه ای را توی مغازه آویزان کرده بود و به سمت دیگر مغازه رفته بود ، گربه ی محل هم که از دور تماشا می کرد و دهانش آب افتاده بود ، آرام آرام خود را به مغازه رساند ولی دستش به قلابی که گوشت از آن آویزان بود نمی رسید . تخته ای را که قصاب روی آن گوشت را ساطوری می کرد زیر پایش گذاشت ولی تخته چرب بود و گربه به زمین افتاد . چند بار که این کار را امتحان کرد موفق نشد . و بالاخره با دیدن قصاب پا به فرار گذاشت و چون موفق نشده بود برای این که ضایع نشده باشد ، دستش را جلوی بینی اش گرفت و گفت : " پیف پیف این گوشت بو می دهد ! " از آنوقت به بعد هرگاه کسی از کاری که از عهده اش بر نمی آید و یا چیزی که در اختیارش نیست بد گویی می کند این مَثَل را بکار می برند ! •┈••✾•✨🌺✨•✾••┈ 🔹️رسانه طلوع https://eitaa.com/media_toloue
📗ضرب المثل اگر قاطر کسی را رم ندهی کسی با تو کاری ندارد یکی بود ، یکی نبود . در شبی از شبها ملا نصرالدین وزنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف میزدند همسر ملا پرسید : تو می دانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر ‌آدم می آورند ؟ ملا گفت : من که نمرده ام تا از آن دنیا خبر داشته باشم ولی این که کاری ندارد الان به آن دنیا می روم و صبح زود خبرش را برای تو می آورم . زن ملا خوشحال شد و تشکر کرد . ملا از جا بلند شد و یکراست به طرف گورستان رفت و توی قبری خالی دراز کشید آن قبر از آخرین قبرهای گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود تا یک نفر از جاده ی کنار گورستان عبور می کرد . ملا فکر می کرد که فرشته ها دارند به سراغش می‌آیند و سوال و جواب می کنند و از حرفهای آنها می فهمم که در آن دنیا چه خبر است ؟ ساعت ها گذشت ولی خبری نشد کم کم ملا خوابش گرفت صبح که شد کاروانی از‌ آن جا عبور می کرد . شترها هر کدام زنگی به گردان داشتند با شنیدن صدای زنگ ملا از خواب بیدار شد و گمان کرد که وارد دنیای دیگری شده سراسیمه از جا پرید و از قبر بیرون آمد . ساربانی که افسار چند شتر در دستش بود افسارها را از ترسش رها کرد و پا به فرار گذاشت . کالاهایی که پشت شتران بود بر زمینی ریخت . اوضاع شیر تو شیر شد . کاروان به هم ریخت . بزرگ کاروان با خشم ساربان فراری را صدا زد و گفت : چرا بیخودی فریاد کشیدی و شترها را فراری دادی ؟ ساربان ماجرای قبر کنار جاده را تعریف کرد . کاروانیان ملا را به حضور کاروان سالار آوردند . کاروان سالار تا ملا را دید سیلی محکمی به گوشش زد و او را به باد فحش گرفت صاحبان کالا هم هر کدام با چوب و چماق به جان ملا افتادند و او را زخمی کردند . ملا فرار کرد و به خانه اش رسید . زن بدون توجه به سر و صورت ملا تا در را گشود گفت : ببینیم از آن دنیا برایم خبر آورده ای ؟ ملا گفت : خبری نبود . همین قدر فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی به تو کاری ندارند. از آن به بعد ، وقتی بخواهند کسی را از عاقبت ظلم و ستم آگاه کنند ، می گویند اگر قاطر کسی را رم ندهی ، کسی با تو کاری ندارد. •┈••✾•✨🌺✨•✾••┈ 🔹️رسانه طلوع https://eitaa.com/media_toloue
😎اگر پيش همه شرمنده ام پيش دزده رو سفيدم😎 😎يكي‌ از ثروتمندان‌ ، ميهماني‌ باشكوهي‌ ترتيب‌ داد‌ و از همه‌ي‌ اشراف‌ و مقامات‌ بلندپايه‌ي‌ شهر دعوت‌ كرد تا در ميهماني‌اش‌ شركت‌ كنند. 😎همه‌ي‌ ميهمانان‌ خوشحال‌ به‌نظر مي‌رسيدند. انواع‌ و اقسام‌ غذاها، ميوه‌ها، نوشيدني‌ها، شيريني‌ها و خوردني‌هاي‌ ، براي‌ پذيرايي‌ از ميهمانان‌ آماده‌ شده‌ بود . خدمتگزاران‌ از ميهمانان‌ پذيرايي‌ مي‌كردند. يكي‌ از خدمتگزاران‌ بيمار و ضعيف‌ بود و قدرت‌ حركت‌ زيادي‌ نداشت. به‌ همين‌ دليل‌ كارش‌ اين‌ شده‌ بود كه‌ گوشه‌اي‌ بنشيند و كفش‌ ميهمانان‌ را جفت‌ كند.به‌خاطر بيماري‌ حال‌ و حوصله‌ي‌ خنديدن‌ و خوش‌آمد گفتن‌ هم‌ نداشت. سرش‌ را پايين‌ انداخته‌ بود و كار خودش‌ را مي‌كرد. 😎 ناگهان‌ يكي‌ از ميهمانان‌ با صداي‌ بلندي‌ گفت: "ساعتم! ساعت‌ طلاي‌ گران‌قيمتم‌ نيست."ميهمانان‌ دور مردي‌ كه‌ ساعت‌ طلايش‌ گم‌ شده‌ بود، جمع‌ شدند و هركس‌ حرفي‌ مي‌زد:مطمئن‌ هستيد كه‌ آن‌ را با خودتان‌ آورده‌ بوديد؟ نكند ساعتتان‌ را توي‌ خانه‌ي‌ خودتان‌ جا گذاشته‌ باشيد. بهتر نيست‌ جيب‌ لباس‌هايتان‌ را يك‌بار ديگر بگرديد؟ شايد كسي‌ ساعت‌ شما را دزديده‌ باشد. آخر اينجا كسي‌ نيست‌ كه‌ اهل‌ دزدي‌ باشد. بله، راست‌ مي‌گفت. كسي‌ باور نمي‌كرد كه‌ حتي‌ يكي‌ از آن‌ ميهمانان‌ ثروتمند و با شخصيت‌ دزد باشد. 😎صاحب‌ ساعت‌ گفت: "بله‌ حتماً يك‌نفر آن‌ را دزديده‌ است. من‌ ساعت‌ طلايم‌ را با خودم‌ به‌ اينجا آورده‌ بودم. مطمئنم، همين‌ نيم‌ساعت‌ پيش‌ بود كه‌ به‌ ساعتم‌ نگاه‌ كردم‌ ببينم‌ ساعت‌ چند است." صاحب‌ ساعت‌ از اين‌كه‌ ساعت‌ باارزش‌ و طلاي‌ خودش‌ را از دست‌ داده‌ خيلي‌ ناراحت‌بود. اما ميزبان‌ از او ناراحت‌تر بود. او اصلاً دلش‌ نمي‌خواست‌ ميهماني‌ باشكوهش‌ بهم‌ بخورد و آن‌ همه‌ هزينه‌ و دردسري‌ كه‌ تحمل‌ كرده‌ از بين‌ برود. 😎ميهماني‌ تقريباً بهم‌ خورد. همه‌ دنبال‌ ساعت‌ طلا مي‌گشتند . اوضاع‌ ناجور ميهماني‌ را فرياد يك‌نفر ناجورتر كرد: "هر كس‌ خواست از باغ‌ خارج‌ شود بگرديد تا شك‌ و ترديدها از بين‌ برود."اين‌ حرف، توهين‌ بزرگي‌ به‌ آن‌ ميهمانان‌ عاليقدر به‌ حساب‌ مي‌آمد. 😎صداي‌ اعتراض‌ همه‌ بلند شده‌ بود كه‌ ناگهان‌ يكي‌ از ميهمانان‌ رو كرد به‌ بقيه‌ و با صداي‌ بلند گفت: "ما آدم‌هاي‌ با شخصيتي‌ هستيم. مسلماً دزدي‌ ساعت‌ كار هيچ‌ يك‌ از ما نيست. اما من‌ فكر مي‌كنم‌ دزد ساعت‌ را پيدا كرده‌ام." 😎همه‌ به‌ حرف‌هاي‌ او توجه‌ كردند. او با اطمينان‌ خدمتگزار بيمار و ضعيف‌ را نشان‌ داد و گفت: "رفتار او خيلي‌ مشكوك‌ است. حتماً ساعت‌ را او دزديده‌ است." 😎پيش‌ از اين‌كه‌ صاحب‌ ميهماني‌ واكنشي‌ از خود نشان‌ بدهد، خدمتگزاران‌ ديگر به‌ سر آن‌ خدمتگزار بيچاره‌ ريختند و تمام‌ سوراخ‌سمبه‌هاي‌ لباسش‌ را جستجو كردند. 😎خدمتگزار بيچاره‌ كه‌ گناهي‌ نداشت، با ناله‌ گفت: "اگر پيش‌ همه‌ شرمنده‌ام، پيش‌ دزد رو سفيدم. لااقل‌ يك‌نفر توي‌ اين‌ جمع‌ هست‌ كه‌ به‌ بي‌گناهي‌ من‌ اطمينان‌ دارد. و او كسي‌ جز دزد ساعت‌ طلا نيست." 😎نگاه‌ خدمتگزار بيچاره، هنگامي‌ كه‌ اين‌ حرف‌ را مي‌زد، به‌سوي‌ همان‌ كسي‌ بود كه‌ او را متهم‌ به‌ دزدي‌ كرده‌ بود. ناخودآگاه‌ همه‌ متوجه‌ او شدند. ميزبان‌ به‌طرف‌ او رفت‌ و گفت: "چه‌ ناراحت‌ بشوي‌ و چه‌ نشوي‌ بايد تو را بگردم." و پيش‌ از آن‌كه‌ مرد فرصت‌ دفاع‌ از خود را پيدا كند، به‌ جستجوي‌ جيب‌هاي‌ او پرداخت. 😎خيلي‌ زود ساعت‌ طلا از توي‌ جيب‌ بغل‌ ميهمان‌ ثروتمند پيدا شد. همه‌ فهميدند كه‌ بيهوده‌ به‌ خدمتگزار بيچاره‌ اتهام‌ دزدي‌ زده‌اند. ميهمان‌ با سري‌ افكنده‌ ميهماني‌ را ترك‌ كرد. 😎از آن‌ به‌ بعد، وقتي‌ آدم‌ بي‌گناهي‌ امكان‌ دفاع‌ از خود را نداشته‌ باشد، مي‌گويد: "اگر پيش‌ همه‌ شرمنده‌ام، پيش‌ دزد روسفيدم. •┈••✾•✨🌺✨•✾••┈ 🔹️رسانه طلوع https://eitaa.com/media_toloue
ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺭ ﻭﻟﯽ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﺭ !! تا حالا بارها شنیدیم یا گفتیم که حتی اسمشم نیار! ﻣﻠﮏ ﻋﻼﺀﺍﻟﺪﯾﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯼ ﺳﻠﺴﻠﻪ ﻏﻮﺭﯾﺎﻥ ﻗﺼﺪ ﺑﻬﺮﺍﻣﺸﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻬﺮﺍﻣﺸﺎﻩ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺏ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﺼﺎﻑ ﺩﺍﺩ. ﺑﻬﺮﺍﻣﺸﺎﻩ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﻓﯿﻞ ﺟﻨﮕﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﻋﻼﺀﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺳﺮﻣﺎ ﺑﻪ چادر ﺩﻫﻘﺎﻧﯽ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩ. ﮔﻔﺖ: ﻃﻌﺎﻡ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﻣﺮﺩ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﭘﻨﯿﺮ ﻭ ﭘﻮﻧﻪ ﻟﺐﺟﻮﯾﯽ ﺁﻭﺭﺩ. ﭼﻮﻥ ﺗﻨﺎﻭﻝ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﺭﻭﺍﻧﺪﺍﺯ ﻃﻠﺐ ﮐﺮﺩ. ﻧﻤﺪﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺁﻥ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﺨﻮﺍﺏ. ﺑﻬﺮﺍﻣﺸﺎﻩ ﮐﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﭼﻨﯿﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪﯼ ﻣﻮقعیتش ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻏﺬﺍ ﻭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩ ﺑﭙﯿﭽﺪ ﻭ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ، ﻣﺮﺩ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻧﻤﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ. ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺍﺯ ﺷﺐ ﮐﻪ ﺭﻓﺖ، ﺳﺮﻣﺎ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻧﻤﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ، ﮐﻤﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺳﺮﻣﺎ ﻭ ﻟﺮﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ، ﻫﺮﭼﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩ. ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﯿﺪﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺭﺳﻢ ﻣﻬﻤﺎﻥﻧﻮﺍﺯﯼ ﺍﺳﺖ. ﺩﻫﻘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﭘﺎﻻﻥ ﺧﺮ ﺁﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﺴﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ. بهرامشاه ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ﻭﻟﯽ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ. ﺳﺮﻣﺎ شدیدبود و ﺑﺮ ﺍﻭ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﺮﺩ. ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺭ، ﻭﻟﯽ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﺭ... •┈••✾•✨🌺✨•✾••┈ 🔹️رسانه طلوع https://eitaa.com/media_toloue
المثل 🔻خروس اگر خروس باشه توی راه هم مي خونه يكي خونه يه روستايي مهمان بود خروس چاق و چله ميزبان چشمشو گرفت بود نصفه هاي شب دور از چشم همه بلند شد خروس را گرفت و به راه افتاد صاحبخانه از خواب بيدار شد و گفت :حالا كه زوده داري ميري بمون تا خروس بخونه بعد برو مهمان دزد در جوابش گفت:خروس اگر خروس باشه توي راه هم مي خونه دزد رفت و صاحبخونه از همه جا بي خبر خوابيد... صبح وقتي رفت سر لونه خروس تازه فهميد ديشب مهمون بي معرفتش چه گفته😐 •┈••✾•✨🌺✨•✾••┈ 🔹️رسانه طلوع https://eitaa.com/media_toloue
🔻آشی برات بپزم که یک وجب روغن روش باشه آشپز ناصرالدین شاه قاجار، هر ساله آش نذری می‌پخت و خودش نیز در مراسم پخت آش شرکت می‌کرد تا ثواب ببرد. تمامی رجال مملکت هم برای پختن آش دور هم جمع می‌شدند و هر کدام به کاری مشغول بودند. خلاصه هر کس برای جلب نظر شاه و تملق و تقرب بیشتر، کاری انجام می‌داد. شخص شاه هم در بالای ایوان می‌نشست و قلیان می‌کشید و به کارها نظارت می‌کرد. آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان پخت آش، دستور می‌داد تا به در خانه هر یک از رجال مملکتی، کاسه آشی بفرستند و آن‌ها باید کاسه آش را پر از اشرفی کنند به دربار شاه پس بفرستند. کسانی را که خیلی تحویل می‌گرفتند، بر روی آش آن‌ها روغن بیشتری می‌ریختند. کاملاً واضح است، کسانی که کاسه کوچکی آش از دربار دریافت می‌کردند، ضرر کمتری متقبل می‌شدند و آن افرادی که یک قدح بزرگ آش با یک وجب روغن رویش دریافت می‌کردند، حسابی بدبخت می‌شدند. به همین دلیل، در طول سال اگر آشپزباشی قصر با یکی از اعیان یا ورزا یا دیگر رجال دعوا می‌کرد، به او می‌گفت: بسیار خب، حالی‌ات می‌کنم که این دنیا دست کیست...آشی برایت بپزم که یک وجب روغن روی آن باشد🙂 •┈••✾•✨🌺✨•✾••┈ 🔹️رسانه طلوع https://eitaa.com/media_toloue