رسانه الهی
: #دام_شیطان 🔥 #قسمت_سوم 🎬 سمیرا هرچه پرسید چی شده؟ اصلاً قدرت تکلّم نداشتم ... فوری رفتم تو خونه و
:
#دام_شیطان 🔥
#قسمت_چهارم 🎬
داخل کلاس شدم.
سمیرا از دیدنم تعجب کرد.رفتم کنارش نشستم.
سمیرا گفت:تو که نمیخواستی بیای ، همراه من رسیدی که!....
اومدم بهش بگم که اصلاً دست خودم نبود، یه نگاه به سلمانی کردم، دیدم دستش را آورده جلوی بینیش و سرش رابه حالت نه تکون میده .... هیسسس
به سمیراگفتم:بعداً بهت میگم.
اما من هیچ وسیله و حتی دفتری و...همرام نیاورده بودم.
کلاس تموم شد.
من اصلاً یادم رفته بود ، شاید بابا منتظرم باشه.
اینقدر با ترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم.
پا شدم که برم بیرون ، سلمانی صدام زد:خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم,نگران نباشید باباتون رفتن سرکارشون.....😳
دوباره گیج شدم.
یعنی این کیه فرشته است؟ اجنه است؟روانشناسه که ذهن را می خونه؟ این چیه و کیه؟؟؟
سمیرا گفت:توسالن منتظرت میمونم و رفت بیرون.
استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت و خودشم نشست رو صندلی کناری و گفت:بیا بشین. راحت باش. ازمن نترس ، من آسیبی بهت نمیزنم.
با ترس نشستم و منتظر شدم که صحبت کند
سلمانی:وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن! سرم را گرفتم بالا و نگاهش کردم.
دوباره آتیش تو چشماش بود اما اینبار نترسیدم.
سلمانی گفت:یه چیزی داره منو اذیت میکنه باید اون از طرف تو باشه ، ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم .
گفتم :چی؟؟
_ یه گردنبد عقیق که حکاکی شده ...
وااای این را از کجا میدید ؟ آخه زیر مقنعه و چادرم بود!. 😳
درش آوردم و گفتم فقط و ان یکاده...
بردم طرفش ، یه جوری خودش را کشید کنار که ترسیدم...
گفت سریع بیاندازش بیرون...
گفتم آیهی قرآنه ...
گفت:تو هنوز درک حقیقی از قرآن نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی .
داد زد,زود بیاندازش....
به سرعت رفتم تو سالن گردنبند را دادم به سمیرا و بیاختیار برگشتم.
سلمانی:حالا خوب شد . بیا جلو، نگاهم کن...
رفتم نشستم
سلمانی:هیچ میدونی چهرهی تو خیلی عرفانی هست؟ اینجا باشی ,ازبین میره,این چهره باید تو یک گروه عرفانی به کمال برسه...
سلمانی حرف میزد و حرف میزد ، و من به شدت احساس خوابآلودگی میکردم.
بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده،
دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود ,برعکس فکر میکردم یه جورایی بهش وابسته شدم.
همینجور که حرف میزد,دستش را گذاشت روی دستم !
من دختر معتقدی بودم و تا به حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود .
اما تو اون حالت نه تنها دستم را عقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم میشد که برام خوشآیند بود!!!
وقتی دید مخالفتی با کارش نکردم,دوتا دستم را گرفت تو مشتش و گفت :اگر ما باهم اینجوری گره بخوریم تمام دنیا مال ماست .
#ادامه_دارد ...
#رمان
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
#رسانه_الهی 🕌
13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با کسانی که قهر کرده اند و نمی خواهند رای بدهند چگونه رفتار کنیم؟
*لطفا؛ سعی کنیداین کلیپ را به همه جای ایران و به تمام گروها بفرستید*
این کلیپ: راهکارهای عملی و توام با تفکر و استدلال برای تشویق مردم به رای دادن، دارد.
بیایید، ناشران خوبی برای
کارهای خوب باشیم💖
*همه ی ما ،در پیشگاه خداوندو در مقابل خون شهدا مسئول هستیم*
آرامش یعنی؛❤️
قایق زندگیتان را،🚤
دست کسی بسپارید که،
صاحب ساحل آرامش است...🏖
الابذکرالله تطمئن القلوب✅
و امروز از خدای مهربان،
قشنگترین، آرامشبخشترین،
و بهترین روز را برایتان آرزومندیم. 🌹🌹🌹🌹🌹
#انگیزشی
#رسانه_الهی🕌
#سوژه_سخن_طنز
من با اون قسمت اسلام که خواب مومن عبادته..
کاملا موافقم ..😊😊😊😁😁😁
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
💢کم اینطور اشخاص نداریم تو جامعه چیزی ک به نفع خودشه از اسلام و قران رو قبول داره ولی اون چیزی ک ب ضررش باشه رو اصلا قبول نداره
💠أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَابِ وَتَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ ۚ فَمَا جَزَاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذَٰلِكَ مِنْكُمْ إِلَّا خِزْيٌ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا ۖ وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ يُرَدُّونَ إِلَىٰ أَشَدِّ الْعَذَابِ ۗ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ آیه 85 سوره بقره
چرا به برخی از احکام ایمان آورده و به بعضی کافر میشوید؟ پس جزای چنین مردم بدکردار چیست به جز ذلّت و خواری در زندگانی این جهان و بازگشتن به سختترین عذاب در روز قیامت؟ و خدا غافل از کردار شما نیست.😒😒
————————————————————
✅ استفاده از این مطلب با ذکر «صلوات» جایز است
#رسانه_الهی🕌
زندگی فهم نفهمیدنهاست
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت ، با ماست
در نبندیم به نور در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
زندگی رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست
#سهراب_سپهری
#انگیزشی
#رسانه_الهی🕌
رسانه الهی
: #دام_شیطان 🔥 #قسمت_چهارم 🎬 داخل کلاس شدم. سمیرا از دیدنم تعجب کرد.رفتم کنارش نشستم. سمیرا گفت:تو
#دام_شیطان 😈
#قسمت_پنجم 🎬
از جهان ماورای ماده سخن میگفت,من با اینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم,اما همهی گفته هاش را تأیید میکردم.
بعد از ساعتی با صدای در که سمیرا بود,حرفاش را تموم کرد و اجازه داد راهی خانه شوم.
واین اول ماجرا بود....
سمیرا سوال پیچم کرد,استاد چکارت داشت,چرا اینقد طول کشید؟
چرا گردنبندت را دادی به من؟ و....
هر چی سمیرا پرسید جوابی نشنید ، چون من مثل آدمهای مسخ شده به دقایقی قبل فکر میکردم,به اون گرمای لذت بخش,احساس میکردم,هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده,دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم و ببینمش!
رسیدیم خانه.
سمیرا با عصبانیت گفت:بفرمایید خانوووم,انگار شانس من لالمونی گرفتی والااا
پیاده شدم بدون هیچ حرفی.
صدا زد ، همااااا
بیا بگیر گردنبندت ...
برگشتم گردنبند را گرفتم و راهی خانه شدم
مامان برگشته بود خانه.
گفت :کجا بودی مادر؟
بابات صد بار بیشتر به گوشی من زنگ زد ,مثل اینکه تو گوشیت را جواب نمیدادی.
بی حوصله گفتم:کلاس گیتار بودم,گوشیمم یادم رفته بود,بابا خودش منو رسوند...
مامان از طرز جواب دادنم ,متعجب شد آخه من هیچ وقت اینجور با بی احترامی صحبت نمیکردم و بنا را گذاشت برخستگیم
واقعاً چرا من اینجور شده بودم؟؟ مانتو قرمزم را خواستم دربیارم اما این بار دکمه هاش راحت باز شد,یاد حرف سلمانی افتادم که میگفت:قرمز بهت میاد,همیشه قرمز بپوش...
لبخندی رو لبام نشست.
تو خونه کلا بی قرار بودم ,بااینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود, اصلاً سر در نمیآوردم ، من که به هیچ مردی رو نمیدادم و تمایلی نداشتم, این حس عشق شدید از کجا شکل گرفت...
حتی تو دانشگاه هم اصلاً حواسم به درس نبود.
هنوز یک روز دیگه باید سپری میشد تا دوباره ببینمش...
دیگه طاقتم طاق شد ,شمارهی سلمانی را که در آخرین لحظات بهم داده بود ، ازجیب مانتوم درآوردم و گرفتم.
تا زنگ خورد ، یکهو به خودم اومدم وگفتم وای خدا مرگم بده الان چه بهانهای بیارم برای این تلفن؟! .....
گوشی رابرداشت,الو بفرمایید,
من:س س س سلام استاد
سلمانی:سلام همای عزیزم، دیگه به من نگو استاد ، راحت باش بگو بیژن....
خوبی؟ چه خبرا؟
من:خوبم ,فقط فقط...
بیژن:میدونم نمیخواد بگی ,منم خیلی دلم برات تنگ شده,میخوای بیا یه جا ببینمت؟
با این حرفش انگار دنیا را بهم داده بودند.
گفتم:اگه بشه که خوب میشه
بیژن:تانیم ساعت دیگه بیا جلو ساختمان کلاس ، باشه؟؟
من:چشم ,اومدم
مامان و بابا هر دوشون سر کار بودند.
یه زنگ زدم مامان,گفتم بیرون کار دارم.
مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و....
آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار ...
#ادامه_دارد ..
#رمان
#رسانه_الهی🕌
رسانه الهی
⚠️ چرا میخواهید رقابت انتخاباتی حتما تند و توأم با دشمنی باشد؟
🎵استاد پناهیان
#انتخابات
#رسانه_الهی