eitaa logo
رسانه الهی
372 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
733 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Mahmood Karimi - Modafe Haram (320).mp3
18.67M
سلام‌عزیز‌پرپرم🥀🍂 اشکام‌میباره‌روی‌مزارت😭💔 🎤حاج محمود کریمی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕋 وَ لَنْ تَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَداً  (کهف/۲۷) و هرگز جز او پناهى نخواهى يافت.👌 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدادرنگی‌هایت را بردار و امروز قلبت‌را عاشق‌تر رنگ کن!💖 آسمانِ دلت را آبی‌تر🦋 خط لبخندت را عمیق‌تر💗 وامروز یک نفس "عمیق‌تر بکش"🌸 ولحظاتت را از نگاه خدا نقاشی کن⭐️ 🕌 @mediumelahi
همیشه !✅ مراقب حرف‌هایی که میزنی باش!👌 مخصوصا وقتی عصبی یا دلخور هستی.🤔 بعضی کلمات همچو تَرکِشی می ماند که کنارِ قلب می نشیند.🖤 نمی کُشد!!💘 ولی.....تا آخر عمر عذاب میدهد . ..!😢 🕌 @mediumelahi
سؤال: نداشته هام خیلی آزارم میدن،نمیدونم چیکار کنم؟😒 جواب👇 👌 🌸 یه و یه آماده کنید و شروع کنید به جملاتی که با این عبارت شروع میشه: ""... و بعد از اونارو بخونید و باز جملات جدیدی بهش کنید .... مثل این: 👈چقدر خوبه که میتونم هنوز لبخند بزنم... 👈چقدر خوبه که سالمم... 👈چقدر خوبه که خانوادم رو دارم... 👈چقدر خوبه که میتونم هنوز آبی اسمون رو ببینم.. 👈چقدر خوبه که میتونم انسانیت درونم رو حس کنم.. 👈چقدر خوبه ک... 🌸اگه رو بنویسیم اینقدر از گله نمیکنیم چون می بینیم که خیلی چیزا داریم ک و یکجا بهشون فکر نکردیم ...😍🙏🤲🌸🌸🌸 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_دختر_شینا #قسمت_چهارم 🌺 آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم ر
🔹 چند روز از آن ماجرا گذشت... 🌅 صبحِ یک روزِ بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه. 🍒باغچه پر از درختِ آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. 🌳 درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیرِ آفتاب دلچسبِ بهاری می درخشید. بعد از پشتِ سر گذاشتنِ زمستانی سرد، حالا دیدنِ این طبیعتِ سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذّت بخش بود. 🔶 یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشتِ درخت ها صدایم می کرد. اوّل ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوارِ کوتاهی که پشتِ درخت ها بود پرید توی باغچه... 🔺تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد... 😳 باورم نمی شد. "صمد" بود. با شادی سلام داد. 😊✋ 😰دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدونِ اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم.🔐 🌺 صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغِ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: _ انگار "قدم" اصلاً مرا دوست ندارد. " من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم "قدم" را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشتِ باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت 😕 🔆 نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.» 🔹 عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود... 🌌 همین که اذانِ مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و "صمد" آمد... از دستِ خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.»😒 ❇️ خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سرِ زمین، آبیاری.»😊 🔸بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟!⁉️ کچل بود.☺️ 🔵 خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. ➖خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. 🌷 کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کارِ درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و "صمد" کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیرِ نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.»😊 🔷 سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. 🌹 گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبالِ یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی "قایش"» از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند. همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. "صمد" هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت:😤 «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.» ⭕️ چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زُل زده بودم به اتاقِ روبه رو. 🌺 وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!» جواب ندادم.... دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیشِ مادرم زندگی کنی؟!» 🔹 بالاخره به حرف آمدم؛ امّا فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت..... 🖋ادامه دارد... نویسنده؛ .... 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا