#تلنگر
به قول آیت الله بهجت 👇
اگر نمازت را تند بخوانی پروردگار به ملائکه میفرماید:
چرا این بنده من #نمازش را #تند میخواند؟
مگر رفع شدائد او، مگر انجام حاجات و مقاصد او به دست کسی غیر از من است؟؟
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
⚫️انتظارات امام #حسن مجتبی علیه السلام از #شیعیان
1⃣ خدا محوری
2⃣ فراگیری علم
3⃣ اندیشیدن و تفکر
4⃣ تلاش و کوشش
5⃣ صبر و بردباری
6⃣ انتخاب مصاحب و همراه
و....
وتو دوست من👇
!کدامیک از این صفات در تو نمایان است؟؟؟؟✅
#رسانه_الهی 🕌
@Mediumelahi
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #بزرگوارترین امام ...✅
#پیامبر_مهربانی_ص :
✅ سیادت وبزرگواریم برای #حسن
✅جودوکرم وشجاعتم برای حسین
🎙استاد پناهیان
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
#تلنگر
🔔 آه کشیدن ممنوع!
🎤آیت الله قرائتی:
آه نکشید و داشتههای دیگران را با نگاه حسرت ننگرید، هر کسی نعمتی دارد قطعا شما چیزهایی دارید که آروزی دیگران است. راضی به رضای خدا باشید.
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
مرام پیامبر_5886749095783040861.mp3
3.76M
🌹در مسیر بندگی
✅ معلم یهودی که پیامبر تابهشت بدرقش کرد.
🎵 استاد عالی
#رحمه_للعالمین
#پیامبر
#رحمت
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
31.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢جایگاه امام رضا علیه السلام
🏴با ولیعهدی امام رضا(ع)عمق ومعرف شیعه ،زیاد شد🌱
#شهادت
#علی_بن_موسی_الرضا_تسلیت_باد
🎵استاد عالی
@mediumelahi 🕌 رسانه الهی
رسانه الهی
🔹🌺🔸🌹 #رمان_دختر_شینا #قسمت_دهم 🌺 کم کم حرفِ عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می ن
🔷🔶🌷🔹
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_یازدهم
💞 همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش.😌❤️
🌺 من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطراتِ گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدنِ من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، 💕
امّا یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
🔷 راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.😊
🌷 ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیالِ آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»🎊🎉
وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم....
💍 در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشتِ محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کارِ خیرِ جوان ها می روند.
🗓دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبحِ زود آماده شدیم برای جاری کردنِ خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکزِ بخش بود.
🔸صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراهِ پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخِ گوشم برایم دعا خواند.
من تَرکِ موتورِ پدرم نشستم و صمد هم تَرکِ موتورِ پدرش.
دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحبِ محضرخانه پیرمردِ خوش رویی بود.
شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هَچَل نینداز.»😊
🔵 ما به این شوخی خندیدیم؛ امّا وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدونِ عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اوّل ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوارِ موتورها شدیم و برگشتیم قایش.
❇️ همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم.
🚌 موتورها را گذاشتیم خانه. سوارِ مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.عصر بود که رسیدیم.
پدرِ صمد گفت: «بهتر است اوّل برویم عکس بگیریم.» 📸
🌳 همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود.
⛲️ وسطِ میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسطِ این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود.
عکاسِ دوره گردی توی میدان عکس می گرفت.
🔸 پدرِ صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد.
🔷 عکاس به من اشاره کرد تا روی پیتِ هفده کیلویی روغنی، که کنارِ شمشادها بود، بنشینم.
عکاس رفت پشتِ دوربینِ پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.»
من نشستم و صاف و بی حرکت به دستِ عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیرِ پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.»
کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدرِ صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!»⁉️😕
🔸پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دخترِ من که این شکلی نیست.»
➖ عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛
🌺🌷 امّا پدرِ صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروسِ من، هیچ عیبی ندارد.»
عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرفِ خانه دوستِ پدرِ صمد. شب را آنجا خوابیدیم.
🖋 ادامه دارد...
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
#داستان_واقعی
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi