🌺🌺🌺🌺🌺
#برنده ها کسانی نیستند که هرگز شکست نخورده اند 👌
آنها هرگز #تسلیم نشده اند...✅
⁉️شما برای رسیدن به اهدافتون چقدر تلاش می کنید؟🤔
#انگیزشی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌺🌺🌺🌺🌺
🌸🌸🌸🌸🌸
حرف هايي كه ميزنيم دست دارند!😳
دست های بلندی كه گاهی،
گلويی را می فشارند
و نفسی را می گيرند!👀
حرف هايي كه ميزنيم پا دارند!👣
پاهای بزرگی كه گاهی،
جايشان را روی دلی مي گذارند
و برای هميشه مي مانند!😱
حرف هايي كه ميزنيم چشم دارند !😳
چشم های سياهی كه،
گاهی به چشم های دیگران نگاه میكنند،
و آنها را در شرمی بیکران فرو ميبرند !😔
#مراقب_حرفهايي_كه_ميزنيم_باشيم 👌🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
دوست من😍
سنجیده سخن گفتن از #سکوت هم دشوارتر است...✅
#تلنگرانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
رسانه الهی
#رمان_مسیحا #قسمت_چهارم ﷽ حورا : بازهم نتوانستم بگویم. درِ خانه را پشت سرم بستم و نفس عمیقی کشیدم.
#رمان_مسیحا
#قسمت_پنجم
﷽
حورا:
دفعه قبل شش ماه پیش در جشن تولدم بود که ناغافل سر رسیدند. البته خیلی هم ناغافل نبود مادرم بی آنکه به من بگوید دعوتشان کرده بود.😐
همان موقع حسابی حال آرش را گرفتم اما او تشر ها و حتی بی توجهی و بی احترامی هایم را دید و برایش جالبتر هم به نظر آمدم😬
باخودم فکر کردم این بار باید محکم ترین ضربه ام را به او بزنم. اگر کاری میکردم که مادرش از من بدش بیاید کار تمام بود. خودش همه چیز را بهم میزد😏
خوب فکر کردم. یادم آمد مادرش از رنگ سیاه متنفر بود. خیلی فال و رمال بازی را باور داشت. پوسخندی زدم و از داخل کمد یک مانتوی مشکی و بلند برداشتم. با یک شال خاکستری. اما این کافی نبود. حسابی برای امشب کار داشتم!
اینکه تا شب جز یکی دوبار از اتاقم بیرون نرفتم را مادرم به حساب قهر و نازم گذاشت ولی من مشغول برنامه ریزی های حساب شده ام بودم. 😁 خوشبختانه خواهرکوچکم هم تا ساعت هفت کلاس ژیمناستیک بود و از دستش در آسایش بودم😓
با صدای زنگ آیفون از جا پریدم. اول فکر کردم ملینا برگشته اما مادرم داد زد:مهمونا اومدن!
زیر لب غرولند کردم: چقدرم عجله داشتن آخه واسه شام از حالا باید بیان؟ 🙄
گذاشتم نیم ساعتی از ورودشان بگذرد و نرفتم. مادرم ده بار صدایم زد. دست آخر ملینا را که تازه از راه رسیده بود فرستاد بالا. اوهم طبق عادتش در نزده پرید داخل اتاق و آمد صدا بلند کند که خیزبرداشتم جلوی دهانش را گرفتم و گفتم:
_چه خبرته
+این چیه پوشیدی دیگه!
_خیلیم خوبه... خب چه خبر؟
+مهمونا اومدن کلی وقته انگار. مامانی هم از دستت خیلی عصبانیه. گفت یا همین الان میای یا خودش میاد بالا
_برو الان میام
در آیینه نگاهی کردم و شالم را روی سرم انداختم بعد پوسخندی زدم از عمد بدون آرایش رفتم پایین. مادرم جلوی راهرو ظرف بلور در دست با دیدنم خشکش زد. اما من فورا وارد سالن شدم. مادرم هم با ناراحتی پشت سرم آمد و ظرف میوه را روی میز گذاشت. همه پیش پایم بلند شدند جز ملینا که درحال موز خوردن بود. 😒
با اینکه آرش جلوتر از بقیه ایستاده بود اما از عمد از کنارش گذشتم و به پدر و مادرش سلام کردم. با دیدن لباس مشکی مادرش تعجب کردم. مادرش با دیدنم چشمی روی هم گذاشت. آماده شنیدن غرغرش بودم که گفت:
وای آرش میبینی چه فرشته ای نصیبمون شده😍
دهنم باز مانده بود که چه خبر است. آرش هم با خوشحالی دستی به موهای تافت خورده اش کشید و گفت:منکه بهت گفته بودم مامان😊
مات مانده بودم و از چیزی سردرنمی آوردم که پدر آرش گفت: درسته که عموی ماهرخ فوت شده ولی ماانتظار نداشتیم شماهم مشکی بپوشی. شما جوونی ببین آرش خودمونم مشکی نپوشیده سبز پوشیده عشق بابا😇
هنوز داشتم حرص میخوردم که آرش با سرخوشی گفت:رنگ چشمای شما😀
باورم نمیشد. این فکر اصلا چرا به سرم زد که مشکی بپوشم؟ 😩
حالا مادرش از من بیشتر هم خوشش می آمد😐 خب رفتم سراغ نقشه شماره دو🤔
در جشن تولدم هرچه مادرم اصرار کرده بود آرش آب پرتقال بخورد. فایده ای نداشت آخر سر هم مادرش گفت که آرش از طعم پرتقال متنفر است.
مادرم اشاره کرد که روی مبل کناری آرش بنشینم اما من رفتم روی مبل دونفره کنار ملینا نشستم و دستم را دراز کردم طرف ظرف میوه که پرتقالی بردارم اما دیدم ای دل غافل مادرم از قبل فکرش را کرده و هیچ پرتقالی در میوه دان نچیده😶 خیلی خب خودت خواستی🤪
بلند شدم و گفتم :
ببخشید من این موقع هر شب یه مقدار تو حیاط قدم میزنم.
آرش از خداخواسته از جایش پرید و گفت: پس بااجاز منم همراهیشون کنم.
در را برایم باز کرد و من بی توجه به او وارد ایوان شدم. بوی خوش رازقی و شمعدانی سرمستم کرده بود اما مگر حضور نحس و نگاه های خیره ی او میگذاشت از زندگی لذت ببرم؟ ☹️😐
شالم را جلوتر کشیدم و از سه پله ایوان پایین رفتم. دنبالم دوید و از من جلو زد. بعد روبه من ایستاد و وقتی راه افتادم، عقب عقب به راهش ادامه داد. حس ناخوشایندی بود. با پرویی گفت: یادته اولین باری که دیدم هیفده سالت بود گفتی...
به قلم؛ سین. کاف. غفاری
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌺🌺🌺🌺🌺
وقتی دائم بگی👈 گرفتارم؛👌
هیچ وقت آزاد نمیشی،😔
وقتی دائم بگی 👈وقت ندارم،
هیچوقت زمان پیدا نمی كنی،😒
وقتی دائم بگی👈 فردا انجامش میدم، اون فردای تو هیچ وقت نمیاد!🤔
وقتی صبحهااز خواب بیدار میشیم دوانتخاب داریم:👌
برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم،👀
یا بیدار شويم و رویاهايمان را دنبال كنیم.😍
انتخاب با شماست!🙏❣❣❣❣
#مشاوره
رسانه الهی🕌 @mediumelahi
🌺🌺🌺🌺🌺
💢 بالا بردن دستها هنگام تکبیرة الاحرام
💠 سوال:
آیا هنگام گفتن تکبیرة الاحرام نماز باید دستها را تا مقابل صورت بالا ببریم؟
✍🏻 پاسخ:
مستحب است نمازگزار هنگام تکبیرةالاحرام، دستها را تا مقابل گوشها یا صورت بالا ببرد، به این صورت که با آغاز تکبیر، دستها ـ در حالی که انگشتان به هم چسبده و کف دستها به سمت قبله است ـ را به سمت بالا ببرد و در پایان تکبیر، دستها را برابر گوش یا صورت برساند.
🔺 سایت آیت الله خامنه ای / فقه و احکام شرعی / استفتائات جدید (آذر ماه 98)
#پرسش_پاسخ_احکام
#احکام_نماز
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸
✅ امام علی علیه السلام:
در #سالم بودن آدمی همین بس که عیوب دیگران را کمتر در ذهن خود نگه دارد. 👌
#در_محضر_اهل_بیت
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸