🌻🌻🌻🌻🌻
با انگیزه بودن
هیـــــچ
هزینه اے بࢪایتان نداࢪد
اما
مےتواند
همه چیز
ࢪا بࢪای شمافࢪاهم کند
#انگیزشی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌻🌻🌻🌻🌻
#حیا و #عفـت یعنی...👇
مـوقع صحبت ڪردن بـا نـامحـرم
سـر سنگیـن باشیم! 👌
حتی در فضای مجازی!📱
خدا ناظر و شـاهـد بـر نیتهاست....✅
حواست باشه رفیق...‼️
#تلنگرانه
رسانه الهی🕌 @mediumelahi
🌻🌻🌻🌻🌻
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✨💖 تو دلم به خدای مهربون می گفتم:
😔خدایا...
از اون همه گناه هایی که کردم
کدومشو میبخشی⁉️‼️
با به یاد آوردن آیه ای از قرآن جان بخشش، آرامم کرد😊 و سرشار از توبه و استغفار شدم🤲
✨اِنَّ اللّهَ یَغفِرُ الذُّنوبَ جَمیعا✨
⚡️قطعا خداوند همه ی گناهان را میبخشد⚡️
#تدبر_در_قرآن
#انگیزشی
رسانه الهی🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
4_310226054725763800.mp3
4.13M
🌸🌸🌸🌸🌸
#نماز_سکوی_پرواز8
نماز، اصلی ترین پایه از پایه های دینداریه!✅
مراقب این ستون باش؛👌
که اگر تخریب شه...
بقیه ستون ها هم، تخریب میشن.❌❌❌❌
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
رسانه الهی
#رمان_مسیحا #قسمت_سی_ودوم ﷽ حورا: -عطش؟؟؟ +آره -بابا +جونم -خدا...ممکنه عاشق باشه؟! +شک نکن -از کجا
#رمان_مسیحا
#قسمت_سی_وسوم
﷽
حورا:
سرم را به شیشه تکیه دادم. اولین پرتوهای خورشید صورتم را نوازش کرد. یکدفعه یک نفر از پشت سرش با شوق گفت: «بچه ها آسمونو! چقدر قشنگه! »
نگاه خسته ام را از جاده گرفتم و به آسمان پرواز دادم. ابرهای کوچک و بزرگ تابلوی سفیدی را به نظم کشیده بودند. چشمانم را بستم. دلم میخواست هرچه زودتر از شلوغی شهر بیرون بزنیم و برسیم به کوهها، کوههایی که آرزو داشتم می توانستم بر قله یکی شان بایستم و تاجایی که میتوانم فریاد بزنم. کاش میتوانستم قلب سنگینم را به آسمان پرتاب کنم تا شبیه قاصدکی سبکبال ذره ذره در آبی
یکدستش محو شود.
چشمانم را که بازکردم دوباره خودم بودم. با قدم هایی که مجبورند راه بلند و نامعلومی را بروند و نفس هایی که وادار میشوند از پس هم بدوند. به دستانم نگاه کردم و انگشتانی که قرار است لحظه های زندگی را یکی یکی بشمارند. اما حس کردم یک چیز آنجا برایم خوب است همینکه غریبه بودم و کسی مرا نمی شناخت.
فکر و خیالها در ذهنم گشت میزدند. تقریبا همه اش درمورد یک نفر!
چند ساعتی درحال و هوای خودم بود که ماشین کنار زد و زن جوانی به صحبت ایستاد: «سلام قدیریان هستم مسئول این اتوبوس، الان ده دقیقه برای نماز می مونیم. »
با اصرارهای دخترها، زمان توقف به پانزده دقیقه افزایش یافت.
نفسم را با بی حوصلگی بیرون دادم و با خودم فکر کرد که گوشه ای بنشینم یا فوقش ادای نماز خواندن را درآورم و...
اما بعد از خودم پرسیدم که چرا پیش خداهم باید فیلم بازی کنم؟
پیاده شدم. وضو گرفتن بقیه را تماشا میکردم که یکی از کنارم رد شد و گفت: «زود باش وضوتو بگیر از کاروان جا می مونی ها. »
شیر آب را که باز کردم انگار دهان شیطان از گوشم جدا شد. چندبار امتحان کردم تا وضو گرفتم. فکر میکردم مسخره ام کنند اما کسی به من کاری نداشت. دنبال بقیه رفتم طرف نماز خانه. وارد نماز خانه که شدم، پرچم یاحسین(ع) میهمان چشمانم شد. در دلم آرامش نشست. نماز خواندن پدرم را خیلی وقتها تماشا میکردم، اذکار نماز را هم از دوران مدرسه به خاطر داشتم ولی ترتیب و چگونگی خواندن نماز را نمی دانستم. تلفنم را برداشتم و طریقه نماز خواندن را در اینترنت جستجو کردم. هنوز سرم به گوشیام بود که یکی بلند گفت: «کاروان تهران عجله کنید.» یکدفعه یکی به شانه ام زد. خانم قدیریان بود که با لبخند گفت: «باید نمازتو شکسته میخوندی یادت بود؟»
با خودم گفتم: «شکسته؟! شبیه دلم؟!»
خانم قدیریان با عجله گفت: «اشکال نداره صبرمیکنیم تا بخونی. پیش میاد. چندتا از بچه های دیگه هم یادشون نبود کامل خوندن نمازو... »
بعد درحالی که از نمازخانه بیرون میرفت گفت: «دو رکعتی بخونی ها»
دوباره در اینترنت جستجو کردم. خیالم راحت شد . رو به قبله ایستادم و نیت کردم. دستم را که بالا بردم انگار به سینه ی شیطان مشت میزدم. "الله اکبر" گفتم و حس لطیفی در وجودم جان گرفت. مطمئن نبودم کاملا درست خوانده باشم اما درهر حال دو نماز را تمام کردم و به سمت جمعی که انتظارم را
میکشیدند، رفتم. چشم هایشان انگار مهربانتر شده بود.
اینها چرا مثل بقیه نیستند؟ الان باید از معطل کردنشان ناراحت و عصبانی باشند اما انگار این مسیر با همه مسیرهای دنیا فرق میکند.
تا این افکار را از ذهن میگذراندم سوار اتوبوس شده بودم و با "بسم الله" گفتن راننده، حرکت کردیم. حدود دو ساعت بعد برای ناهار نگه داشتند. اما فقط راننده پیاده شد. و بعد از چند دقیقه با یک پلاستیک ساندویچ و یک فلاکس چای برگشت. بعد از ناهار پلک هایم سنگین میشد که خانم قدیریان از جایش بلند شد و رو به جمع گفت: «خسته که نیستید؟ هرکی بگه آره جشن پتو مهمون جمع مونه، حالا کی خسته است؟»
همه با صدای بلند گفتند: «دشمن»
اینها این همه انرژی را از کجا آورده اند؟ شاید میدانند کجا میروند و شوق رسیدن بیقرارشان کرده!
صدای خانم قدیریان ، دوباره رشته افکارش را از هم باز کرد: « بچه ها ما داریم نزدیک میشیم به کردستان، جایی که بزرگترین فرمانده های مشهور ایرانمون ازش دفاع کردن نذاشتن از کشور جدا بشه، نذاشتن مردمش قتل عام بشن، بچه ها میدونید پاسدارا برای لوله کشی گاز واسه روستاهای کردستان چقدر شهید دادن! فکرمیکنید کی میکشتشون؟»
اکثر جمع میگفتند صدام و بعثی ها اما خانم قدیریان سری تکان داد و گفت: نه...
به قلم سین کاف غفاری
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌺ميگن خواب ،مرگِ كوتاهه،
🕯ولى چه فرق عجيبى است بين
🌺"مرگ" و "خواب"!
🌺وقتی "عزيزى" خوابيده،
🕯دلت میخواد حتى هيچ پرنده اى
🌺پر نزنه تا بيدار نشه،
🕯اما وقتى "از دنیا رفته"، دوست دارى
🌺با بلند ترين صداى دنيا بيدارش
🕯کنی ولی افسوس…😔
🌺دسته گلی از جنس
🕯 " #فاتحه و #صلوات "
🌺 تقدیم کنیم به درگذشتگان🙏
خدایا عزیزان مارا ببخش و بیامرز💐
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
❣❣❣❣❣
تلاش کن امروز #شادتر از دیروز باشی ...👇
هر روز یک قدم به سمت #موفقیت بردار✅
#انگیزشی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
❣❣❣❣❣