eitaa logo
رسانه الهی
344 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
679 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️ 🔵 یادمون باشه‼ دین سبد میوه نیست ڪه مثلا سیب 🍎 رو بردارے ولے پرتقال 🍊 رو نه! 📿 نماز بخونے ولے نه! 🍽 روزه بگیرے ولے نه! قرآن بخونے ، روزه بگیرے ولے آهنگ غیر مجازم گوش بدے!! ⭕️ چادر بپوشے ولے نداشته باشے 🤦‍♀ ⭕️ هیئتی باشے ولے چشمت رو کنترل نکنے🤦‍♂ 📖قرآن بخونے اما به پدر و مادرت احترام نگذارے! 🔅عفاف و حیا داشته باشے اما امربه معروف و نهی از منکر رو ترڪ ڪنے! 📌نه عزیز .... نمیشه اینجورے❗️ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸 عزیزدلم خوب میشناسمت😊 💕از دلت خبردارم که در آن جادارد، ع و 💔نمیدانم از کجا شروع شد؟که فاصله گرفتی از واجبات ...😱 💔نماز و روزه برایت بی‌اهمیت شد و و و عفافی که نص صریح قرآن است ... 💛همان قرآنی که شب قدر در دست گرفتیم و برسرگذاشتیم...📖 💛به حق همین و کل مومنین و مومناتی که در آن مدح شده‌اند از خدا می‌خواهم من و تو را را به دین بازگرداند🤲 💚دعا می‌کنم باز هم لذت و شوق عبادت و حجاب را بچشی ...🤲 مهربانم 💔این چندصباح دنیای فانی ارزش غصه امام زمان عج را ندارد.. ☺️ 💖ابدیت در پیش داریم...توشه برگیریم👌 رسانه الهی🕌 @mediumelahi 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🍃🕌🍃🌸 👳🏻امام جماعت مسجدی در ونک (یکی از محله‌های تهران) از قبل انقلاب تعریف میکرد: 👱‍♀روزی خانمی نیمه برهنه و بی و آرایش کرده با دست و سینه باز نزد من آمد و مسأله ای درمورد ارث پرسید! 🗣گفتم خانم من هم می‌خواهم از شما مساله‌ای بپرسم؛ اگر جواب دادید من هم جوابتان را می‌دهم! 😳با تعجب پرسید: شما از من؟ 🔸گفتم: بله... 🔹گفت: بفرمایید! 💁🏻‍♂گفتم: شخصی در محلی مشغول خوردن غذاست؛ غذا هم بسیار خوشبو و مطبوع است! 😔از قضا گرسنه‌ای از کنار او می‌گذرد. از دیدن غذا و شنیدن بوی خوش آن پایش از حرکت می‌ایستد! جلوی او می‌نشیند تا شاید تعارفش کند ولی مرد هیچ اعتنایی نمی‌کند! 👨شخص گرسنه تقاضای یک لقمه می‌کند اما او می‌گوید: غذا مال خودم است و نمی‌دهم! هر چه او التماس می‌کند، این به خوردن ادامه می‌دهد! خانم؛ این چگونه آدمی است؟؟ 😠گفت: این شخص خیلی بی‌رحم است! از شمر بدتر است! 💁🏻‍♂گفتم: گرسنه دو جور است: یکی گرسنه شکم، یکی ! 🙋🏻‍♂ یک جوان گرسنه، وقتی یک خانم نیمه برهنه و زیبا را می بیند که همه نوع عطرها و آرایش های مطبوع و دلکِش را دارد! هرچه با او راه می‌رود تا شاید خانم یک توجهی به او کند و مقداری روی خوش نشان بدهد، آن خانم اعتنا نمی‌کند! 🙋🏻‍♂جوان اظهار علاقه می‌کند ولی زن محل نمی‌گذارد! بعد از هزاربار خواهش و تمنا، زن می‌گوید: من هرزه نیستم و حاضر نخواهم بود با تو صحبت کنم!😔 جوان با تمام وجود التماس می‌کند ولی زن ذره‌ای توجه نمی کند! ☝️به نظر شما این زن چگونه آدمی است؟؟ 🙆🏻آن خانم کمی که فکر کرد، بلند شد و رفت! 👮فردا درب منزل صدا کرد! رفتم در را باز کردم؛ دیدم سرهنگی ایستاده و اجازه ورود می‌خواهد؛ وقتی وارد اتاق شد گفت: من شوهر همان خانم دیروزی هستم! 🙎🏼‍♂وقتی که با او ازدواج کردم خواهش کردم باحجاب باشد اما هرچه خواهش و تهدید کردم زیر بار نرفت! 🌸دیروز ناگهان آمد و از من چادر خواست! نمی‌دانم شما دیروز به او چه گفتید!! ماجرا را برایش تعریف کردم؛ 🌼او هم بسیار تشکر کرد و رفت... 📚منبع: کتاب و خودآرایی و نقش آنها در سلامت روان زن رسانه الهی🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
⚠️ 🔵 یادمون باشه‼ 🌸 دین سبد میوه نیست ڪه مثلا سیب 🍎 رو بردارے ولے پرتقال 🍊 رو نه! 🌾 روزه بگیرے ولے نه! 📿 نماز بخونی ولے نه! 😒 😱 قرآن بخونے ، روزه بگیرے ولے آهنگ غیر مجازم گوش بدے!! 🏴برای امام حسین ؏ عزادارے ڪنے اما نمازت قضا بشہ! ⭕️ چادر بپوشے ولے نداشته باشے 🤦‍♀ ⭕️ چادرے باشے ولے با آرایش🤦‍♂ 📖قرآن بخونے اما به پدر و مادرت احترام نگذارے! 🔅حجاب و حیا داشته باشے اما امربه معروف و نهی از منکر رو ترڪ ڪنے! 📌نه جـــــونم .... نمیشه اینجورے❗️ 🕌 @mediumelahi
هدایت شده از رسانه الهی
🦋▪️◾️◼️◾️▪️🦋 پروانه ها همیشه با بال‌هاشان پرواز نمی‌کنند🤔 گاه با دست بسته در مسجد😔 گاهی با پهلوی شکسته پشت در😭 گاهی با جگر سوخته و تابوت دوخته😭 و گاهی با ع در کاروان عشق پرواز می‌کنند🦋 •••••••••• پروانه ها ،حاجت روا می‌کنند پروانه ها ،ارباً اربا می‌شوند😭 پروانه ها ،در خرابه تنها می‌شوند😭 پروانه ها ،جامانده بر ریگ‌ها می‌روند😭 پروانه ها ،زیر آفتاب سوزان میهمان می‌شوند🌟 پروانه ها ، کاخ را با نفس با صدا و صلابت و وقار با شان بر سر یزید ویران می کنند. 🦋پروانه ها همه دور شمع وجود زینب،نهضت را زنده نگه می دارند. و ، عجین شده با و وقار ...👌 پروانه‌ی هئیت باشیم🦋 ✍آزاده چون حُر باشیم👌 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
🌸🍃🌸🍃🌸 #حجاب‌کودکان #قسمت‌سوم ⁉️چگونه دخترم رو با حجاب آشنا کنم؟ 🤔 💡برای اینکه گل دخترتون توی تمام
🌸🍃🌸🍃🌸 ⁉️چگونه دخترم رو با حجاب آشنا کنم؟ 🤔 💡با فرزندتون درباره حجاب، چادر و احساسش نسبت به این ها صحبت کنید.وقتی باهاش صحبت میکنید متوجه نقطه ضعف و قوتش میشید و میتونید دقیق تر حرکت کنید. 8⃣ یکی از بهترین شیوه های تربیتی برای تشویق کودک به ارزشهای دینی، 😌 در اونهاست. بهترین روش هم،روش الگوییه. یعنی نشان دادن الگویی که هم محجبه باشه، هم موفق، مهربان و تاثیرگذار .✅ اول از حضرت زهرا( س) و حضرت زینب (س)شروع کنید. از حجاب و حیاشون مقابل نامحرم بگید.👌🌹 داستان زندگی حضرت آسیه و حضرت مریم رو بهش بگید تا متوجه بشه . 9⃣ تو داستان هاتون احادیث معصومین (ع) پیرامون موضوع و رو فراموش نکنید.✅ 🔟 داستان خانمهای مسلمانی رو که با پوشش اسلامی به موفقیت های علمی، ورزشی دست پیدا کردند💪 براش تعریف کنید.برای این کار حتی از دوستان و دخترخانم های محجبه ی همسن و سال و موفق خودش هم میتونید کمک بگیرید. به شرطی که حس حسادتش رو بر نیانگیزید که نکته ی خیلی مهمیه. 👌 موضوع: نوع محتوا: رده سنی: مخاطب: رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
چطوری سرباز ...؟!؟😊 آری با تو ام…✅ تویی که مدافع ارثیه حضرت مادری❣ تویی که و زینبی داری😌 تویی که به چشمانت اجازه دیدار هر کس و ناکس را نداده ای😊 تویی که همچون فرشته ای غرق در نمازت میشوی🌿 تویی که تماشاگه هر انسان سست اراده و مریض نمیشوی⛔️ تویی که در کلامت جز مهربانی نیست 😍 مبارکت باشد این سربازی…🌸🌹 👏👏👏👏👏 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
این روزها همه به فکر زمین خوردن مادرند😭 اما کسی به فکر زمین خوردن «حـرف» نیست 😔 « و مقابل نامحرم» حرف مادرم زهراسلام اللّه علیها ست🥀 پشت درآتش🥀 گرفت اما چادرش راحفظ کرد👌 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸 ✍هر روز یه مُشت پسر هرزه مثل مگس دنبال من راه میفتن!👀 یکی شماره می‌خواد، یکی آدرس می‌خواد و...😱 ✍چرا میگی مگس؟ مگسن دیگه.😳 مگس باعث اذیت و آزار دیگران میشه، اینها هم‌چون مزاحم من هستن، مگسن!😁 ببخشیدا😊 مگس فقط دنبال زباله راه میفته ❗️ تا وقتی که ظاهرت رو درست نکنی و رفتارت با نامحرم اصلاح نشه👇 آش همین آش و کاسه، همون کاسه‌ست.🖤 👈اگه می‌خوای مثل گُل باشی باید با حُجب و باشی🌹 ✍ظاهرت رو بپوشون و اخلاق و رفتارت با نامحرم رو اصلاح کن👇 ⛔️ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
🦋▪️◾️◼️◾️▪️🦋 پروانه ها همیشه با بال‌هاشان پرواز نمی‌کنند🤔 گاه با دست بسته در مسجد😔 گاهی با پهلوی شکسته پشت در😭 گاهی با جگر سوخته و تابوت دوخته😭 و گاهی با ع در کاروان عشق پرواز می‌کنند🦋 •••••••••• پروانه ها ،حاجت روا می‌کنند پروانه ها ،ارباً اربا می‌شوند😭 پروانه ها ،در خرابه تنها می‌شوند😭 پروانه ها ،جامانده بر ریگ‌ها می‌روند😭 پروانه ها ،زیر آفتاب سوزان میهمان می‌شوند🌟 پروانه ها ، کاخ را با نفس با صدا و صلابت و وقار با شان بر سر یزید ویران می کنند. 🦋پروانه ها همه دور شمع وجود زینب،نهضت را زنده نگه می دارند. و ، عجین شده با و وقار ...👌 پروانه‌ی هئیت باشیم🦋 ✍آزاده چون حُر باشیم👌 🕌 @mediumelahi
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: رسانه الهی 🕌 @mediumelahi