رسانه الهی
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_بیست_و_یڪ مادرم بین بچه ها بیشتر به مهران و زینب وابسته بود. به مهران
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_بیست_و_دو
به دخترها اجازه کوچه رفتن نمیدادم، میگفتم :خودتان چهار تا هستید، بنشینید و با هم بازی کنید .
آنها هم توی حیاط کنار باغچه خاله بازی میکردند.
مهری که از همه بزرگتر بود مثل مادرشان بود برای بچه ها دمپخت گوجه درست میکرد و میخوردند.
ریگ بازی میکردند صدایشان درنمی آمد. بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند. بودجه ما نمیرسید که چیزهای گران بخریم .
دخترها با کاغذ عروسک کاغذی درست میکردند و رنگش میکردند . خیلی از همسایه ها نمیدانستند که من چهارتا دختر دارم.
گاهی زینب و شهلا را دیده بودند اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جا نمی رفتند.
من هر روز از ایستگاه 6به ایستگاه7میرفتم . بازار ایستگاه 7همه چیز داشت .حقوقمان کارگری بود و زندگی #ساده ای داشتیم، اما سعی میکرم به بچه ها غذای خوب بدهم هر روز بازار میرفتم و زنبیل را پر می کردم از جنس هایی که در حد توانم بود. زنبیل را روی کولم می گذاشتم و به خانه بر میگشتم زمستان و تابستان بار سنگین را به کولم می کشیدم. سیر کردن هفت تا بچه که شوخی نیست.
هر روز بازار می رفتم اما تا شب هر چی بود و نبود می خوردند و تمام می شد و شب دنبال غذا می گشتند.
#زینب بین بچه هایم از همه #سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمی گرفت. هر غذایی که را می خورد. کمتر پیش می آمد که از من چیزی بخواهد.
کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت، تمام بدنش له شده بود با همه ی دردی که داشت گریه نمی کرد. زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم.
دکتر چند تا آمپول برایش نوشت و من هر روز صبح و بعد از ظهر او را به درمانگاه میبردم و آمپول ها را برایش میزدند.
#مظلومانه دراز میکشید و سرش را روی پاهایم می گذاشت. وقتی بلند میشدم که به درمانگاه ببرمش زودتر از من پا میشد. او بدون هیچ گریه و اعتراضی درد آمپول ها را تحمل میکرد.
در مدتی که مریض بود ، دوای عطاری توی آتش می ریختم و خانه را بو میدادم.
دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و بدون روغن به اش بدهید. چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و زینب غذایش را می خورد و دم نمیزد به خاطر شدت بیماری اش اصلا خوابش نمی برد ولی صدایش در نمی آمد.
#ادامه_دارد....
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_بیست_و_دو به دخترها اجازه کوچه رفتن نمیدادم، میگفتم :خودتان چهار تا ه
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_بیست_و_سه
#زینب از همه ی بچه هایم به خودم شبیه تر بود. #صبور اما فعال بود.
از بچگی به من در کارهای خانه کمک میکرد. مثل خودم زیاد خواب میدید؛ خوابهای خیلی قشنگ. همه ی مردم خواب میبینند اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت. انگار به یک جایی وصل بودیم. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد دنبال #نماز و #روزه و #قرآن بود. همیشه میگفتم از هفت تا بچه جعفر زینب سهم من است. انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم. از بچگی دور و بر من میچرخید. همه ی خواهرها و برادرها و دوست و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمیشناخت. حتی با آدم های خارج از خانه هم همین طور بود.
چهار یا پنج ساله بود که اولین خواب عجیب زندگی اش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همه ی ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند. وقتی از خواب بیدار شد به من گفت: مامان من فهمیدم که آن ستاره ی منور که همه به او تعظیم می کردند، کی بود.
تعجب کردم پرسیدم: کی بود؟
گفت: #حضرت_فاطمه_زهرا (س) بود.
هنوز هم بعد از سالها وقتی به یاد آن خواب می افتم، تمام بدنم میلرزد.
زینب از بچگی راحت حرفهایش را میزد و ارتباط #محبت_آمیزی با افراد خانواده داشت. با مهرداد خیلی جور بود. مهرداد اهل تئاتر و نمایش بود و همیشه گروه نمایش داشت. چند تا نمایش در آبادان راه انداخت.
زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با مهرداد تمرین #نمایش میکرد.
مهردا نقش مقابل خودش را به زینب میداد و زینب خیلی خوب با او تمرین می کرد.
مهرداد که اهل فوتبال و تئاتر بود، بیشتر بیرون خانه بود، ولی مهران اهل مطالعه بود و اکثرا در خانه بود.
مهران پیکها و کتابهایش را جمع کرد و یک کتابخانه درست کرد و چهارتا خواهرش را عضو کتابخانه کرد و 2 ریال هم حق عضویت از آنها گرفت. دخترها د کتابخانه مهران مینشستند و در سکوت و آرامش کتاب میخواندند.
مهران گاهی دخترها را نوبتی به سینما میبرد. مهری و مینا با هم و شهلا و زینب با هم.
مهران اول خودش میرفت و فیلم را میدید و اگر تشخیص می داد که فیلم مشکلی ندارد دخترها را میبرد.
علاقه زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه، از همان بچگی اش که با مهرداد تمرین میکرد و با مهران به سینما میرفت شکل گرفت.
#ادامه_دارد....
نویسنده : معصومه رامهرمز ی
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
🦋▪️◾️◼️◾️▪️🦋
پروانه ها همیشه با بالهاشان پرواز نمیکنند🤔
گاه با دست بسته در مسجد😔
گاهی با پهلوی شکسته پشت در😭
گاهی با جگر سوخته و تابوت دوخته😭
و
گاهی با #حسین ع در کاروان عشق
پرواز میکنند🦋
••••••••••
پروانه ها ،حاجت روا میکنند
پروانه ها ،ارباً اربا میشوند😭
پروانه ها ،در خرابه تنها میشوند😭
پروانه ها ،جامانده بر ریگها میروند😭
پروانه ها ،زیر آفتاب سوزان میهمان میشوند🌟
پروانه ها ،
کاخ را با نفس
با صدا و صلابت و وقار
با #منطقِ_علی_وار شان
بر سر یزید ویران می کنند.
🦋پروانه ها همه دور شمع وجود زینب،نهضت #عاشورا را زنده نگه می دارند.
و #زینب، عجین شده با #حیا و وقار ...👌
پروانهی هئیت #حسین_علیه_السلام باشیم🦋
✍آزاده چون حُر باشیم👌
#محرم
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_بیست_و_پنج در همسایگی ما در آبادان خانواده ی کریمی زندگی میکردند. آنه
:
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_بیست_و_شش
زینب خیلی از روزهای گرم تابستان پیش مادرم می رفت و خانه مادرم میماند. مادرم همیشه مشکل گشا نذر میکرد. یک #کتاب داستان قدیمی داشت که ماجرای عبدالله خارکن بود؛ مرد فقیری که از راه خارکنی زندگی میکرد. عبدالله خواب میبیند که اگر چهل روز در خانه اش را آب و جارو کند و مشکل گشا نذر کند، وضع زندگی اش تغییر میکند. عبدالله بعد از چهل روز مقداری سنگ قیمتی پیدا میکند و از آن به بعد ثروتمند میشود.
مادرم کتاب را دست دخترها میداد و موقع پاک کردن مشکل گشا همه کتاب را میخواندند. مادرم داستان حضرت #خضر (ع) و امام علی (ع) را هم تعریف میکرد و دخترها مخصوصا زینب با علاقه گوش میکردند و آخر سر هم پوست آجیل مشکل کشا را توی رودخانه میریختند.
وقتی بچه ها به سن #نماز خواندن می رسیدند مادرم آنها را به خانه اش میبرد و نماز یادشان میداد. وقتی بچه ها نماز خواندن را یاد میگرفتند مادرم به آنها جایزه میداد .
زینب سوالهای زیادی از مادرم میپرسید او خیلی #کتاب میخواند و خیلی هم #سوال میکرد.
ولی در کنار فهم و آگاهی اش دل بزرگی هم داشت. وقتی خواهرش شهلا مریض میشد خیلی بی قراری میکرد. برخلاف زینب که #صبور بود شهلا تحمل درد و مریضی را نداشت. زینب به او میگفت: چرا بیقراری میکنی، از خدا #شفا بخواه ، حتما خوب میشوی.
شهلا میفهمید که زینب الکی نمیگوید و حرفش را از ته دلش میزند.
زینب کلاس چهارم دبستان #با_حجاب شد. مادرم سه تا #روسری برایش گرفت. #زینب روسری سر میکرد و به مدرسه میرفت. بچه ها خیلی مسخره اش میکردند و امل صدایش میزدند. بعضی روزها ناراحت به خانه می آمد. معلوم بود که گریه کرده است. میگفت: مامان ، همه ی بچه ها به من امل میگویند.
یک روز به زینب گفتم:تو برای خدا#حجاب زدی یا برای مردم؟
زینب گفت: معلوم است، برای خدا.
گفتم: پس بگذار بچه ها هر چی دلشان میخواهد بگویند.
همان سال که #با_حجاب شد #روزه هایش را شروع کرد. خیلی لاغر و نحیف بود. استخوان های بدنش از شدت لاغری بیرون زده بود. گاهی که با شهلا حرفشان میشد با پاهایش که خیلی لاغر بود به شهلا میزد. شهلا حسابی دردش میگرفت. برای اینکه کسی در خانه به #حجاب و #روزه گرفتنش ایراد نگیرد ازده روز قبل از ماه #رمضان به خانه ی مادرم می رفت.
#ادامه_دارد....
#نویسنده_معصومه_رامهرمز
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
: #رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_بیست_و_شش زینب خیلی از روزهای گرم تابستان پیش مادرم می رفت و خانه م
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_بیست_و_هفت
با اینکه میدانستم از نظر جثه و بنیه خیلی ضعیف است، جلویش را نمیگرفتم.
خانه مادرم آن زمان هنوز کولر نداشت و شب ها روی پشت بام کاهگلی می خوابید. مادرم هر سال ده یا پانزده روز جلوتر از ماه #رمضان به پیشواز میرفت.
شب اولی که #زینب به آنجا رفت به مادرم سفارش کرد که برای سحری بیدارش کند تا زینب هم به پیشواز برود مادرم دلش نیامد که زینب را صدا کند.
نصف شب آرام و بیصدا از روی پشت بام پایین رفت و به خیال خودش فکر می کرد که زینب خواب است.
زینب از لبه ی پشت بام خودش را آویزان کرد و مادرم را صدا زد و گفت: مادربزرگ، چرا برای سحری صدایم نکردی؟ فکر میکنی سحری نخورم #روزه نمیگیرم؟ مادربزرگ به خدا من بی سحری روزه میگیرم. اشکالی ندارد؛ بی سحری روزه میگیرم.
مادرم از خودش خجالت کشید برگشت به پشت بام و زینب را بوسید و خواهش کرد که با او به پایین برود و سحری بخورد.
مادرم به زینب گفت: به خدا هر شب صدایت میکنم ولی جان مادربزرگ بی سحری روزه نگیر.
آن سال زینب همه ماه رمضان را روزه گرفت و ده روز هم پیشواز رفت.
من در آن سالها به خاطر هوای شرجی آبادان دچار آسم شده بودم. مدتی بود که مرتب مریض میشدم
زینب خیلی غصه من را میخورد .آرزوی زینب این بود که برای من تخت بخرد و پرستار بگیرد.
میگفت: بزرگ که بشوم نمیگذارم تو زحمت بکشی، یک نفر را می آورم تا کارهایت را انجام دهد.
مهرداد مدتی با رادیو نفت آبادان کار میکرد و مرتب توی خانه #نمایش تمرین میکرد .
در یکی از نمایشها "پهلوان اکبر" ی هست که میمیرد
زینب نقش مادر پهلوان اکبر را بازی میکرد. در نمایش "سربداران" هم نقش "مورخ" را با مهرداد بازی کرد.
آنها در خانه لباس نمایش تنشان می کردند و با هم تمرین میکردند. من هم مینشستم و نمایش آنها را نگاه میکردم.
زینب و مهرداد به #شعر هم علاقه داشتند. مهرداد شعر میگفت و زینب با لذت به شعرهای مهرداد گوش میداد.
مهران و مهرداد همیشه حواسشان به خواهرهایشان بود.
مهران از زنهای لاابالی و سبک بدش می آمد و همیشه به دخترها برای رفتارشان تذکر میداد . اگر دخترها با دامن یا پیراهن بیرون می رفتند حتما جوراب های ضخیم پایشان میکردند وگرنه مهران آنها را بیرون نمی برد
زینب به برادرها و خواهرهایش علاقه داشت. گاهی با آن دست های لاغر و کوچکش، لباسهای مهران را میشست.
جوراب های مهرداد را میشست. دلش میخواست به یک شکلی #محبت خودش را به همه نشان دهد.
#ادامه_دارد....
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#داستان_واقعی.... ✨ #راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_سی بعضی مواقع مهری و مینا، زینب را با خودشان به جلسات
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_سی_و_یڪ
بعد از عروسی با جعفر، آرزو داشتم که ماه #محرم و #صفر توی خانه ی خودم روضه ی حضرت عباس(ع) و امام حسین(ع) و علی اکبر(ع) بگذارم و خانه ام را سیاه پوش کنم.
سالهای سال مستاجر بودیم و یک اتاق بیشتر در دستمان نبود. مدتی هم که خانه ی شرکتی به ما دادند، بابای بچه ها راضی به این کار نبود.
جعفر حتی از اینکه تمام من تمام ماه محرم و صفر را سیاه می پوشیدم، ناراحت بود.
من هر چه به اش می گفتم که من نذر کرده ی امام حسین(ع) ام و باید تا آخر عمر، محرم و صفر سیاه بپوشم، او با نارضایتی می گفت: مادرت نباید این نذر را تا آخر عمرت می کرد.
یک شب از شبهای محرم خواب دیدم در حیاط خانه شرکتی ، بزرگ شده و یک آقایی با اسب داخل خانه آمد. آن آقا دست و پایش قطع بود. با یک چوبی که در دهانش بود، به پای من زد و گفت: روسری ات را سبز کن.
من می خواستم جواب بدهم که من نذر کرده هستم و باید این دو ماه سیاه بپوشم. اما او اجازه نداد و گفت: برای علی اکبر حسین، برای علی اضغر حسین، روسری ات را سبز کن.
این را گفت و از خانه ی ما رفت. با دیدن این #خواب فهمیدم که خدا و امام حسین راضی نیستند که من بدون رضایت شوهرم دو ماه سیاه بپوشم.
خواب را برای مادرم تعریف کردم. مادرم گفت : حالا که شوهرت راضی نیست و ناراحت است ، روسری سیاه را دربیاور.
خودش هم رفت و برای من روسری سبز خرید.
سفر به مشهد برای من مثل سفر کربلا بود. دخترم #زینب هم که برای اولین بار مسافر امام رضا (ع) شده بود، سر از پا نمی شناخت.
من بارها و بارها برایش قصه رفتن به کربلا در سن پنج سالگی و نه سالگی را گفته بودم، از قبر شش گوشه ی حسین(ع) ،از قتلگاه ، از حرم عباس(ع).
زینب هم شیفته ی زیارت شده بود. او می گفت : مامان حاضر نیستم در مشهد یک لحظه بخوابم. باید از همه ی فرصت برای زیارت استفاده کنیم.
زینب در حرم طوری زیارتنامه می خواند که دل سنگ آب میشد. زنها دورش جمع می شدند و زینب برای آنها زیارتنامه و قرآن می خواند.
نصف شب در مسافرخانه مرا از خواب بیدار می کرد و می گفت: مامان پاشو، اینجا جای خوابیدن نیست. باید حرم برویم.
من و زینب آرام و بی سروصدا می رفتیم و نماز صبح را در حرم می خواندیم و تا روشن شدن هوا به خواندن #قرآن و #زیارت مشغول می شدیم.
زینب از مشهد یک سری کتابهای مذهبی خرید، کتابهایی درباره ی علایم #ظهور امام زمان(عج).
کلاس دوم راهنمایی بود،اما دل بزرگی داشت. دخترها که کوچک بودند عروسک های کاغذی داشتند. روی تکه های روزنامه عکس عروسک را می کشیدند و آن را میچیدند و با همان عروسک بازی می کردند. یک بار که زینب مریض شده بود ، برای اولین بار یک #عروسک اسباب بازی برایش خریدم.
مینا و مهری و شهلا عروسک نداشتند. زینب عروسک خودش را دست آنها میداد و میگفت: این عروسک مال همه ی ماست.
من یک سرویس غذاخوری اسباب بازی برای همه ی دخترها خریده بودم، ولی عروسک را فقط برای زینب که مریض بود گرفته بودم. اما او به بچه ها میگفت: عروسک را برای ما خریده اند.
بعد از برگشتن از مشهد، زینب #کتابهایی را که خریده بود به مهری و مینا داد. او می خواست با دادن این سوغاتی باارزش، آنها را در سفر و زیارتش شریک کند.
#ادامه_دارد....
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_سی_و_یڪ بعد از عروسی با جعفر، آرزو داشتم که ماه #محرم و #صفر توی خانه
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_سی_و_دو
💠#فصل_ششم_جنگ
هنوز در حال و هوای #انقلاب بودیم که ناغافل، #جنگ بر سرمان خراب شد.
خانه ی ما به پالایشگاه نزدیک بود. هر روز هواپیماهای #عراقی برای بمباران پالایشگاه می آمدند. دود سیاهی که از سوختن تانک فازم بلند شده بود،همه آبادان را پوشانده بود.
با #شروع_جنگ همه جا به هم ریخته بود. بعضی از مردم، همان اول خانه و زندگی و شهر را ول کردند و رفتند.
برای اینکه نگران مادر نباشم، او را به خانه خودمان آوردیم. مهرداد چند ماه پیش از شروع جنگ به خدمت سربازی رفته بود. او در مهر سال 59در شلمچه خدمت می کرد. مهران هم به عنوان #نیروی_مردمی با بچه های مسجد فعالیت می کرد.
مهری و مینا هم هر روز صبح برای کمک به مسجد پیروز مبرفتند و هر وقت کارشان تمام می شد، خسته و گرسنه بر میگشتند.
#زینب و شهلا هم به مسجد قدس و جامعه معلمان می رفتند و هر کاری از دستشان برمی آمد انجام می دادند.
برق شهر قطع بود. شب ها فانوس روشن می کردیم. من و مادرم و شهرام در خانه بودیم و دعا می کردیم.
صدای هواپیما و خمپاره هم از صبح تا شب شنیده می شد.
یکی از روزهای مهر ماه، یکی از بچه های مسجد قدس به خانه ی ما آمد و گفت: تعدادی از سربازها را به مسجد آورده اند و گرسنه اند، ما هم چیزی نداریم به آنها بدهیم.
من هر چیزی در خانه داشتیم ، اعم از تخم مرغ و گوجه و سیب زمینی، همه را جمع کردم و به آنها دادم.
#بنی_صدر که مثلا رئیس جمهور بود اصلا کاری نمی کرد. هر روز که می گذشت وضع بدتر می شد و خمپاره و توپ بیشتری روی آبادان می ریختند؛
طوری که ما صدای خراب شدن بعضی از ساختمان های اطرافمان را می شنیدیم.
اما من راضی بودم که همه ی خطرها را تحمل کنم و در آبادان بمانم.
دخترها هم بی آبی و بی برقی و خطر را تحمل می کردند و حاضر نبودند از آبادان فرار کنند. مهری و مینا برای #کمک به مسجد پیروز(مهدی موعود) در ایستگاه 12می رفتند.
در آنجا تعدادی از زن ها به سرپرستی خانم کریمی (مادر میمنت کریمی) برای رزمندگان غذا درست می کردند.
گاوهایی که در اطراف آبادان زخمی می شدند را در مسجد سرمی بریدند و زن ها گوشت ها ی آنها را تکه می کردند و آبگوشت درست می کردند و گوشت کوبیده آن را ساندویچ می کردند و به #خرمشهر می فرستادند.
مینا بارها در دلش از خدا خواسته بود که مهرداد هم از آن گوشت بخورد. اتفاقا یک بار که مهرداد از #جبهه به خانه آمد از ماجرای گرسنگی چند روزه در جبهه و گوشتی که خورده بود تعریف کرد ما فهمیدیم مهرداد همان ساندویچ های گوشت دست ساخته ی دخترها را خورده است.
مهران و مهرداد اصرار داشتند که ما همگی از شهر خارج شویم. همه دختر ها مخالف رفتن بودند .
زینب عاشق آبادان بود و تحمل دوری از آبادان را نداشت. اصلا ما جایی را نداشتیم که برویم.
در همه ی این سالها بچه ها حتی برای سفر هم از آبادان خارج نشده بودند.
بین مهران و مهرداد و دخترها سر ماندن و رفتن از آبادان، دعوا سر گرفت. مهرداد هر چند روز یک بار از خرمشهر می آمد و وقتی می دید که ما هنوز توی شهر هستیم عصبانی می شد، می خواست خودش را بکشد.
اواسط مهر ماه خیلی از خانواده ها از شهر خارج شده بودند.
#ادامه_دارد....
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_سی_و_دو 💠#فصل_ششم_جنگ هنوز در حال و هوای #انقلاب بودیم که ناغافل، #جن
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_سی_و_سه
ما تا آخر مهرماه راضی به رفتن نشدیم. بابای مهران قصد داشت ما را به خانه ی تنها خواهرش در ماهشهر یا به خانه ی فامیل های پدری اش در رامهرمز ببرد.
چند سال قبل از #جنگ دختر عموی جعفر برای گذراندن دوره ی تربیت معلم آمده بود آبادان و مدت زیادی پیش ما بود. من هم حسابی از او پذیرایی کرده بودم.
مادرم چند بار دعوتش کرد و ماهی صبور و قلیه ماهی برایش درست کرد. منزل عموی بابای مهران در #رامهرمز بود و جعفر اصرار داشت ما را به آنجا ببرد و تا آخر مهر ماه راضی به رفتن نشدیم.
اوضاع شهر روز به روز خراب تر میشد. بازار و مغازه ها تعطیل شده بود. مواد غذایی پیدا نمیشد. نان گیر نمی آمد.
حمله ی عراقی ها هم هر روز سنگین تر میشد. مردم بعضی از محله ها در کوچه و خیابان هایشان #سنگر ساخته بودند و در سنگر زندگی میکردند. ولی ما سنگر نداشتیم توی خانه شرکتی خودمان زندگی میکردیم.
حیاط سیمانی خانه زیر دوده ی سیاه پیدا نبود. مخزن های #نفت پالایشگاه #آتش گرفته بود و شبانه روز در حال سوختن بودند و دوده ی سیاه آنها حیاط همه ی خانه های اطراف پالایشگاه را پر کرده بود.
یکی از روزهای آخر مهر ماه، مهران و مهرداد دوتایی با عصبانیت به خانه آمدند و گفتند: شما باید از شهر بروید.
من و مادرم مخالفت کردیم. مهرداد گفت: شما که مخالفت میکنید، اگر #عراقی ها آمدند وارد خانه شدند، با دخترها چه میکنید؟
من گفتم:توی باغچه گودال بکنید، ما را در گودال خاک کنید.
آن روز مهری و مینا از دست برادرها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند.
مهران و مادرم به دنبال دخترها به مسجد پیروز رفتند. بابای مهران و پسرها مصمم شده بودند که ما را از آبادان بیرون ببرند.
مهری و مینا توی مسجد قایم شده بودند و حاضر به ترک آبادان نبودند. مهران به زور آنها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند. من تسلیم شده بودم .با دخترها حرف میزدم که آنها را راضی به رفتن کنم اما دخترها مرتب گریه میکردند و اعتراض داشتند.
مینا که عصبانی تر از بقیه دخترها بود شروع به داد و فریاد کرد و گفت: من از شهرم فرار نمیکنم و میخواهم بمانم و دفاع کنم.
مهرداد که از دست دخترها عصبانی بودو غصه ناموسش را داشت و از اینکه دخترها دست عراقی ها بیفتند وحشت داشت، برای اولین بار خواهرش را زد مهردا با عصبانیت آنچنان لگدی به سمت مینا پرت کرد که یک طرف صورت مینا کبود شد.
روز خیلی بدی بود؛ حمله دشمن یک طرف، ترک خانه و شهرمان و دعوای خواهرها و برادرها یک طرف دیگر اعصاب همه ی ما خورد شده بود.
در طی همه ی سالهایی که آبادان زندگی کردیم،هیچوقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود، تا یادم می آمد پسرها و دخترهایم همه کس هم بودند و به هم #احترام می گذاشتند. اما آن روز پسرها یک طرف #فریاد میزدند و دخترها یک طرف.
تک تک بچه ها به آبادان وابسته بودند. در همه ی سالهای زندگیمان حتی یک مسافرت نرفته بودیم. همه خوشی ما همان خانه و محله و شهر خودمان بود.
کسی را هم نداشتیم که خانه اش برویم. تنها عمه ی بچه ها که شوهرش عرب و آشپز شرکت نفت بود در #ماهشهر زندگی میکرد.
او هشت تا بچه داشت ما هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم.
خانه ی فامیلهای بابای مهران در رامهرمز هم نرفته بودیم. حالا با این وضع باید همه ی ما به عنوان #جنگ_زده و خانه از دست داده به جاهایی می رفتیم که تا آن روز با عزت هم نرفته بودیم.
ما دلخوشی به #آینده داشتیم. فقط چند دست لباس برداشتیم. به این امید بودیم که #جنگ در چند روز آینده یا چند ماه آینده تمام می شود و به خانه خودمان برمی گریم.
فقط مینا و مهری حاضر نشدند که لباس جمع کنند تا لحضه آخر کتاب #مفاتیح در دست شان بود و دعا می خواندند و از خدا می خواستند که یک اتفاقی بیفتد ، معجزه ای بشود که ما از #آبادان بیرون نرویم.
غم سنگینی هم در صورت #زینب نشسته بود، حرفی نمیزد چون کوچکترین دختر بود به خودش اجازه نمی داد که خیلی مخالفت کند سنش کم بود و میدانست کسی به او اجازه ماندن نمیدهد.
#ادامه_دارد...
🔶 #نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
هدایت شده از رسانه الهی
🦋▪️◾️◼️◾️▪️🦋
پروانه ها همیشه با بالهاشان پرواز نمیکنند🤔
گاه با دست بسته در مسجد😔
گاهی با پهلوی شکسته پشت در😭
گاهی با جگر سوخته و تابوت دوخته😭
و
گاهی با #حسین ع در کاروان عشق
پرواز میکنند🦋
••••••••••
پروانه ها ،حاجت روا میکنند
پروانه ها ،ارباً اربا میشوند😭
پروانه ها ،در خرابه تنها میشوند😭
پروانه ها ،جامانده بر ریگها میروند😭
پروانه ها ،زیر آفتاب سوزان میهمان میشوند🌟
پروانه ها ،
کاخ را با نفس
با صدا و صلابت و وقار
با #منطقِ_علی_وار شان
بر سر یزید ویران می کنند.
🦋پروانه ها همه دور شمع وجود زینب،نهضت #عاشورا را زنده نگه می دارند.
و #زینب، عجین شده با #حیا و وقار ...👌
پروانهی هئیت #حسین_علیه_السلام باشیم🦋
✍آزاده چون حُر باشیم👌
#محرم
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
نماهنگ قیام میکنم_۲۰۲۲_۱۱_۲۳_۰۹_۲۹_۳۰_۰۰۷.mp3
2.48M
نماهنگ #قیام_میکنم
"من زینبم
عقیده من آزادگیست
من اسوه مقاومت و ایستادگی...
#عقیله منم
شور زیبا وشنیدنی👌👌
سیدتی یا #زینب (س)💚
#حجاب
#میلاد_حضرت_زینب_کبری_س
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
4_5976537178107283680_۲۰۲۱_۱۲_۰۸_۱۵_۵۵_۳۷_۸۶۵.mp3
5.1M
🌸 #زینب ای گل محمدی🌹
همدم حسین خوش آمدی 👏👏👏
🎤 #حاج_میثم_مطیعی
#میلاد_حضرت_زینب_کبری_س
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🦋▪️◾️◼️◾️▪️🦋
پروانه ها همیشه با بالهاشان پرواز نمیکنند🤔
گاه با دست بسته در مسجد😔
گاهی با پهلوی شکسته پشت در😭
گاهی با جگر سوخته و تابوت دوخته😭
و
گاهی با #حسین ع در کاروان عشق
پرواز میکنند🦋
••••••••••
پروانه ها ،حاجت روا میکنند
پروانه ها ،ارباً اربا میشوند😭
پروانه ها ،در خرابه تنها میشوند😭
پروانه ها ،جامانده بر ریگها میروند😭
پروانه ها ،زیر آفتاب سوزان میهمان میشوند🌟
پروانه ها ،
کاخ را با نفس
با صدا و صلابت و وقار
با #منطقِ_علی_وار شان
بر سر یزید ویران می کنند.
🦋پروانه ها همه دور شمع وجود زینب،نهضت #عاشورا را زنده نگه می دارند.
و #زینب، عجین شده با #حیا و وقار ...👌
پروانهی هئیت #حسین_علیه_السلام باشیم🦋
✍آزاده چون حُر باشیم👌
#محرم
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi