eitaa logo
رسانه الهی
353 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
690 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بر خلق خوش و 🌸خوی محمد (ص) صلوات ✨بر عطر گل 🌸روی محمد (ص) ✨در گلشن 🌸سر سبز گوييد ✨بر چهره 🌸گل بوی (ص) صلوات 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸 رسانه الهی🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺🌺🌺 🦋از زندگی تان با همین چیزهایی که دارید لذت ببرید.✅ 🦋بخاطر هر آنچه دارید شکرگزاری کنید.✅ 🦋تولد شما دست شما نبوده است. اما تغییر و تحول شما در دست خود شماست.💪💪💪💪💪💪💪 🦋پس تصمیم بگیرید و زندگی تان را با شکرگزاری متحول کنید.✅ 🦋دست از تلاش برندارید. شاید امروز همان روزی است که منتظر آن بودید.😍😍😍😍😍 🦋دائما با خود تکرار کنید . 💚💚💚💚💚 خدایا شکرت 😍😍😍😍 رسانه الهی🕌 @mediumelahi 🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5803414309195218984.mp3
3.42M
امام صادق خبر داده؛✅ به والله قســم، ممکنه کسی پنجاه سال نماز بخونه ویک رکعتش هم قبول نشه.📛📛📛 آیا از این سخت تــر، مصیبتی هست؟ 😔 چه کنیم از خاسرین درنماز نباشیم؟ ❌ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚💫💫💚 ؛ یعنی وساطت تو میان بنده و معبود. یا رســـــ💚ـــــول اللّه‏! دستانم را بگیر 👋 تا بت‏های باقی‏مانده دلم را بشکنم که خدای تو خریدار دل‏شکستگان است.💔 🌺🌿 🌸 🌺🌿 رسانه الهی 🕌@mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_یازدهم بلاخره از ملیکا جدا شدم . ملیکا: زهراسادات توماشینه. بیابر
بعد از ورودشون، خاله مریم من رو یه آغوش گرم مهمون کرد. خونه‌ی گرمشون رو دوست داشتم. اصلا انگار نه انگار که چندسال بود من رو ندیده بودن. مامان باباها نشستن تو پذیرایی و من هم به اصرار بچه ها مهمون اتاقشون شدم. به محض ورودمون شروع کردیم به تعریف کردن و یاداوری خاطرات گذشته. برعکس بقیه اقوامی که از وقتی عمو برگشته بود، دیگه خیلی ندیده بودمشون( یعنی از 7.8 سالگی) تا 12.13 سالگی هنوز هم زهراسادات اینا جزو فامیلای صمیمی بودند و بعد از اون دیگه سرگرم درس شدم و حتی از طریق تلفن و اس ام اس هم دیگه ارتباطی نداشتیم. بعد از یک ساعت که نفهمیدم چجوری گذشت، با صدای مامان هرسه رفتیم پایین. مامان: دخترا بیاید میخوایم بریم حرم. ملیکا: چشم خاله اومدیم. . . . . تو ماشین دوباره طبق معمول با غرغر هدم رو سرم کردم و شالم رو هم کشیدم جلو و بعد از این که چادرم از تو کیفم در آوردم، رسیدیم. پیاده شدم و چادرم رو سرم کردم. برگشتم به سمت ماشین عمواینا ( پدر زهراسادات) که با لبخند ملیکا که پشت سرم بود مواجه شدم. ملیکا: چقدر چادر بهت میاد. _ عهههه. ولم کن بابا بیا بریم. راه افتادیم سمت حرمـ جایگاه آرامش من. سلامی زیر لب گفتم و وارد شدم. . . . ساعت هشت شب بود. تو حرم از مامان و بابا جداشده بودیم و قرار بود ساعت هشت دم در باشیم. رو به دخترا گفتم بدویید و به دنبال این حرفم به سمت خروجی راه افتادم. رسیدیم به بیرون حرم ولی مامان اینا نبودن. ای وای نکنه رفته باشن. یه دفعه یه نفر دستش رو گذاشت رو شونه‌ی من و مصادف شد با جیغ کشیدن من. امیرعلی: عههه اصلانمیشه با تو شوخی کرد دختر؟ _ عههه. سکته کردم. بعد با چشمای درشت شده از تعجب ادامه دادم _ وای داداشی کی اومدی؟ و با این حرف و حالت من بچه ها و امیر ترکیدن. خودمم خندم گرفته بود. امیرعلی: ببخشید نمیدونستم باید اجازه بگیرم ابجی خانم. صبح رسیدم مامان گفت قم هستین منم اومدم اینجا..... . رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا