⛅️⛅️⛅️
#جرعهایازدریایافتتاح🌊
خدایاکینهدلهایمانرا
نسبتبهامام زمانمانبرطرفکن🤲
〰〰〰
💗فرازی از
دعای زیبای #افتتاح📖
#خدایا
#رمضان 🌜
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
مراتب #تلاوت_قرآن_کریم 👇
تحقیق_ترتیل_تدویر
_تحدیر
🌻🌻🌻🌻
#تحقیق:خواندن قرآن با حداکثر آرامش و تانّی
🌻🌻🌻🌻
#ترتیل:خواندن قرآن با تانّی و تدبر در معانی
🌻🌻🌻🌻
#تدویر:حالتی بین تحقیق و تحدیر
🌻🌻🌻🌻
#تحدیر:خواندن قرآن با سرعت زیاد همراه با رعایت نکات تجوید
🌻🌻🌻🌻
بنابراین،خواندن قرآن در ماه مبارک رمضان به صورت #تحدیر توصیه میشود، تا انشاءالله بتوانیم تا پایان ماه تمام قرآن را تلاوت کنیم🌹
التماس دعا🤲
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_چهل_و_دوم به روایت امیرحسین .......................................
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_سوم
چشمام رو چند بار باز و بسته میکنم ، بیدار شدن برای من زجر آور ترین کار ممکنه. با یاد آوری ساعت 9 با فاطمه قرار دارم آروم و بی حوصله نگام رو سمت ساعت سوق میدم با دیدن عقربه کوچیکه ساعت که 8 و عقربه بزرگش که 10 رو نشون میده سریع مثله برق گرفته ها از جا میپرم.
_ مامان. مامان.
مامان :به جای داد زدن بیا اینجا ببینم چی میگی.
_ نمیییخواد دیرم شده. هیچی.
سریع مانتو سفید و شلوار و شال مشکیم رو با لباس های توخونه ایم عوض میکنم و از دم در با مامان خداحافظی سرسری میکنم و سریع از خونه بیرون میرم. همزمان با بسته شدن در حیاط ، صدای زنگ موبایل بهم میگه که باید خودم رو برای هر طوفانی از سوی فاطمه آماده کنم، هرچند هیچوقت عصبانیتش رو ندیدم اما تو این چند ماه به خوبی متوجه شدم که روی وقتشناسی فوق العاده حساسه .
_ فاطمه به خدا خواب موندم ببخشید الان میام اصلا غلط کردم.
فاطمه :سلام منم خوبم. نفس بکش دختر. زنگ زدم بگم که سر کوچتون وایسی من با بابا داریم میام دنبالت.
بهترین خبر ؛ اونم صبحه اول وقت که عزا گرفته بودم برای اینکه چجوری باید این چندتا کوچه رو پیاده برم تا به تاکسی برسم؛ بود.
_ الهی فدای خودت و بابات. حله اومدم .
سریع با دو خودمو رسوندم سر کوچه.
سریع در ماشینو باز کردم و سوار شدم.
_ سلام. ببخشید دیر شد.
بابای فاطمه:سلام دخترم همین الان رسیدیم.
فاطمه: و علیکم السلام بر تو
جواب سلاماشون یه لبخند بود و بعدش هم یه خواب 10 دقیقه ای.
.
.
.
_ مرسی عمو. خداحافظ
بابای فاطمه: خدانگهدارتون .
فاطمه به محض رفتن باباش محکم زد رو شونم و باذوق گفت : حدس بزن چی شده؟
_ عه چته؟ چمدونم چی شده.
فاطمه: میخوان ببرنمون راهیان نور.
_ واااات؟
فاطمه: وووووی حانیه ساعت 9/5 کلاست شروع نشده مگه؟
_ ای وای. بدو
پله های موسسه رو دوتا یکی کردیم تا رسیدیم به دفتر.
_ سلام خسته نباشید.
مسئول ثبت نام خانم عظیمی یه خانم فوق العاده بدحجاب بود که بادیدن فاطمه حالت چهرشو تغییر داد و گفت : کاری دارید؟
از این طرز بر خوردش که کاملا از نگاهی که به فاطمه انداخت معلوم بود به خاطر چادری بودنه اونه اصلا خوشم نیومد. من هم لحنم رو تند تر از اون کردم و جواب دادم.
_ برای ثبت نام اومدن.
خانم عظیمی: ایشون؟
و بعد با حالت بدی به فاطمه اشاره کرد.
_ بله. ایرادی داره.
خانم عظیمی: نه ولی شما که نیاز به زبان یاد گرفتن نداری.
فاطمه: ببخشید چرا ؟
خانم عظیمی: هه . هیچی. بشین اونجا برات برگه تعیین سطح بیارم.
فاطمه آروم خطاب به من گفت :میخوای تو برو سرکلاست.
_ نه نمیخواد.
خانم عظیمی: هی دختر خانم . بیا بگیر اینو .
_ فاطمه هستش.
خانم عظیمی: حالا هرچی.
رفتم جلو و برگه رو از دستش گرفتم. برگه رو
دادم فاطمه تا بشینه رو صندلی داخل دفتر و منتظر بمونه و خودمم رفتم تو سالن منتظرش
بمونم.
بعد از ده دقیقه اومد بیرون .
_ چی شد؟
فاطمه: تو چرا نرفتی؟
_ چی شد؟
فاطمه: گفت ده دقیقه دیگه بیا بگیر نتیجشو.
_ باش. پس بیا بریم بشینیم رو صندلی های تو حیاط.
فاطمه: بیا برو سرکلاست خب.
_ بیا بریم بابا.
فاطمه: عه.
بی توجه به اعتراض فاطمه به سمت حیاط راه افتادم. اونم که دید حریفم نمیشه دنبالم اومد.
_ خب تعریف کن ببینم راهیان نور چیه؟
فاطمه: همون جایی که شهدای دفاع مقدس شهید شدن. خیلی حس و حال خوبی داره اصلا اونجا از زمین نیست . باید تجربش کنی.
_ الان ؟ تو این سرما؟ بیخیال
فاطمه: ضد حال نباش دیگه. به خدا پشیمون نمیشی.
_ کی؟
فاطمه: پنجشنبه؟
_ همین هفته؟
فاطمه:اره
_ اونوقت تو الان داری به من میگی ؟ جمعه امتحان پایان ترم زبان دارم .
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🍃🍃🍃🍃🍃
علامہحسنزادهآملے :👇
دوچیزباعثتاریکےِقلبوبیحالےدر
عبادتمیشود :😕👇
زیادحرفزدنبانامحرم 🗣
زیادخوردن😝
#تلنگر
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🍃🍃🍃🍃🍃
اشتیاق خدا به گنهکاران_653.mp3
2.33M
🌸🌸🌸🌸🌸
#اشتیاق_خدابه_گنهکاران
🎤حجت الاسلام والمسلمین فرحزاد
#یک_جرعه_معنویت
رسانه الهی🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
03.Tahdir-Motaz.Aghaei-www.Ziaossalehin.ir-.Joze_.03.mp3
4.36M
#جزء_سوم🌺🌺🌺🌺
#تحدیر
#تندخوانی
🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانمون هر روز قرآڹ بخونيم😍😍😍😍
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
AUD-20211213-WA0071.mp3
9.68M
#باران_رحمت2🌺🌺🌺🌺
فرمول مهــم؛🤔🤔🤔🤔
ما به دنیا اومدیم تا دونه دونه، اسمهای خدا رو کسب کنیم و ظهور بدیم.✅
میزان ثروت ما هم، چه در دنیا و چه در آخرت به تعداد همین اسمهایی بستگی داره که جذب میکنیم.👌👌👌
🔺امــّا تا اسم #رحمان رو نگیری؛
بقیه ی اسمها رو محاله دریافت کنی😊.
#هو_انت
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_چهل_و_سوم چشمام رو چند بار باز و بسته میکنم ، بیدار شدن برای من ز
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_چهارم
_ عه امیر نرو دیگه
امیرعلی : خب تو هم بیا
_ امتحان دارما
امیرعلی: خب نیا
_ مرسی از راهنماییتون
امیرعلی: خواهش
_ عه. مسخره . نرو دیگه
امیرعلی : خواهری میزاری وسایلامو جمع کنم؟
_ اه. برو برو .
امیرعلی: رفتن و نرفتن من چه فرقی میکنه برای تو؟
_ نمیدونم. خو حسودیم میشه
امیرعلی: موفق باشی
با حرص از اتاق اومدم بیرون. دلم میخواست هرجور شده برم. رفتم سراغ مامان.
_ مامانی. میشه من امتحان ندم ؟
مامان: خود دانی. میخوای دوباره بشینی ترم تکراری بخونی؟
_ نه . نمیدونم. ای بابا.
مامان :راستی عمو و زن عموی جدیدتون یکی دوماه دیگه تشریف میارن ایران.
_ چییییییی؟
مامان: عه کر شدم. دارن میان ایران.
_ برای زندگی ؟
مامان: نخیر. برای.....
یه دفعه مامان زد زیر گریه.
رفتم جلو و بغلش کردم.
_ عه مامان چی شد؟
مامان: تو که نمیخوای باهاشون بری؟
_ واه. مامان کجا برم؟
مامان_ والا چه ميدونم.تو که همیشه از ایران متنفر بودی، گفتم شاید بخوای بری.
_ نه قربونت برم کجا برم. تازه دارم واقعیت هارو میفهمم .
امیرعلی :مادر و دختر خوب با هم خلوت کردن.
_ تو حرف نزن
امیرعلی: چشم. با اجازه من دیگه برم.
_ به فاطمه سلام برسون.
امیرعلی: چیییی؟
_ چته؟ عه گفتم به فاطی سلام برسون.
امیرعلی : مگه فاطمه خانوم هم هست؟
_ مگه لولوئه ؟ آره هست
امیرعلی زود خودشو جمع و جور کرد و گفت نه تعجب کردم. با اجازه مامان. خدانگهدار.
مامان: مواظب خودت باش مادرجان. خدانگهدارت.
_ وایسا منم بیام تا مسجد با فاطمه خداحافظی کنم. البته به خاطر تو نمیاما . خوشحال نشی
امیرعلی: وای افسردگی گرفتم اصلا.
_ لوس.
.
.
.
خاله مرضیه: فاطمه مواظب خودت باشیا.
فاطمه: چشم مادر من چشم.
خاله مرضیه : به تو اعتباری نیست.
یه دفعه دست فاطمه رو گرفت کشید برد پیش امیرعلی. منم دنبالشون میرفتم و به دلسوزیای مادرانه خاله مرضیه میخندیدم .
خاله مرضیه:امیرعلی جان. یه لحظه.
امیرعلی داشت با یه پسر هم سن و سال خودش صحبت میکرد خطاب به اون پسره گفت:امیر جان یه لحظه ، ببخشید.
امیرعلی: جانم ؟
خاله مرضیه: پسرم بی زحمت حواست به این دخترِ من باش. یه بلایی سر خودش نیاره.
فاطمه از اون ور داشت سرخ و سفید میشد ، امیرعلی هم سرشو انداخته بود پایین. یعنی به یقین رسیدم که یه چیزی بین اینا هست .
امیرعلی: چشم خاله.
یکم هوس شیطنت کردم
_ فاطمه چرا این رنگی شدی؟
یه دفعه فاطمه سرشو آورد بالا و گفت : چی ؟ ها؟
امیرعلی هم یه لحظه سرشو آورد بالا و بعد سریع انداخت پایین.
_ هیچی. امیر داداش نری تو زمین.
یه دفعه امیرعلی سرشو آورد بالا و با حرص به من نگاه کرد. منم بیخیال شونمو انداختم بالا.
خاله مرضیه هم که فقط نظاره گر بود و هیچ عکس العملی نشون نمیداد.
_ خب دیگه حسابی از حضورم مستفیض شدید من برم دیگه.
امیرعلی: مواظب خودت باش.
_ همچنین.
بعدهم فاطمه رو بغل کردم و خداحافظی کردیم. خاله مرضیه هم وایساد تا برن بعد بره خونه.
تا سر خیابون مسجد پیاده رفتم و بعد سوار یه تاکسی شدم .
تو راه همه فکرم به این بود که چرا عمو میخواد بیاد اینجا. از یه طرف دلتنگش بودم و از یه طرف نگران. شاید به خاطر سرزنشی که منتظر بودم به خاطر تغییراتم بشم و یا شاید.....
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi