رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_دهم #بخش_سوم ❀✿ دردلم قند آب مے شود. _ چشم! _ دوس دارم سر ڪلاس چه
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_یازدهم
#بخش_اول
❀✿
دوروز خودم را با آب میوه های طبیعے خفھ ڪردم تا ڪمے بهتر شوم و بھ مدرسه بروم. مادرم مخالفت مے ڪرد و میگفت تا حسابے خوب نشدی نباید بری. بدنم ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران مےڪرد. هوای اصفهان رو به سردی مے رفت و بارش باران شروع شده بود.چهارشنبھ صبح با خوشحالے حاضر شدم و یڪ بافت مشڪے ڪھ ڪلاه داشت را تنم ڪردم. رنگ مشڪے بھ خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلے بمن مے آمد. ڪلاه راروی سرم انداختم ، ڪولھ ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی بھ طرف مدرسھ حرڪت ڪردم
❀✿
قبل ازرسیدن بھ مدرسھ، مسیرم راڪج مےڪنم و بھ یڪ گل فروشے مےروم.شاخھ گل رز سفیدی را مے خرم و بااحتیاط درکولھ ام مے گذارم. سرخوش ازمغازه بیرون مے زنم و مسیر را پیش مے گیرم. هوای سرد و تازه را با ریھ هایم مے بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و بھ پیاده رو مے روم. چنددقیقھ نگذشتھ صدای بوق ماشین ازپشت سرم ، قلبم را بھ تپش میندازد. مے ایستم و بھ سمت صدا برمیگردم. پرشیای سفید رنگے چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور بالا مے زند.اهمیتے نمے دهم و بھ راهم ادامھ مےدهم. دوباره بوق مےزند. شانھ بالا میندازم و قدم هایم را سریع تربرمیدارم.
پشت هم بوق مےزند ومن بےتفاوت روبه رو را نگاه مےڪنم. همان دم صدای استاد پناهے برق ازسرم مےپراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا!
متعجب سرمیگردانم و بادیدن چهره اش باخوشحالے لبخند عمیقے مےزنم. بھ طرف ماشینش مےروم و باهیجان سلام میڪنم. عینڪ دودی اش رااز روی چشمهایش برمیدارد وجواب مے دهد: علیڪ سلام. خداروشڪر خوب شدی.
_بعلھ.
درحالیڪھ سوار ماشین مے شود، بلند مے گوید: بدو سوارشو دیرمیشھ.
_ نه خودم میام!
_ تعارف نڪن. سوارشودیگھ.
ازخداخواستھ سوار مےشوم و کولھ ام راروی پایم مے گذارم. دستے را روبھ پایین فشار مے دهد و آهستھ حرڪت مےڪند.
فضای مطبوع ماشین بھ جانم میشیند. شاید الان بهترین فرصت است.زیپ ڪیفم راباز میڪنم ، گل را بیرون مےآورم وروی داشبورد میگذارم.
جامیخوردو سریع مےپرسد: این چیھ؟!
_ مال شماست.
لبهایش بھ یڪباره جمع و نگاهش پرازسوال مے شود: برای من؟ بھ چھ مناسبت؟!
_ بلھ. برای تشڪر از زحمتاتون!
دست دراز میڪند و گل را برمیدارد.
_ شاگرد خوب دارم ڪھ استاد خوبیم.
نگاهم مےخندد و اوهم گل را عمیق مے بوید.دنده را عوض میڪند و گل رادوباره روی داشبورد مےگذارد. زیر چشمے نگاهم مےڪند. خجالت زده خودم را در صندلے جمع مےڪنم و مےپرسم: خیلے ڪھ عقب نیفتادم؟!
_ نھ. ساده بود مباحث.چون تو باهوشی راحت با یھ توضیح دوباره یاد میگیری
_ چھ خوب! " باشیطنت مے پرسم" خب ڪے بهم توضیح بده؟
لبهایش رابازبان تر میڪند و بالحن خاصے میگوید: عجب سوالے!چطوره یجای خاص بهت یاد بدم؟!
ابروهایم را بالا میدهم و باذوق مے پرسم: ڪجا؟!
_ جاشو بهت میگم!امروز بعد مدرسه چطوره؟
میدانم مادرو پدرم نمے گذارند و ممڪن است پوستم را بڪنند و باآن ترشے درست ڪنند اما بلند جواب مے دهم: عالیھ.
باتڪان دادن سر رضایتش را نشان مے دهد. خیلے زود مےرسیم. چندکوچھ پایین تراز درورودی نگھ میدارد تا ڪسے نبیند.تشڪرمےڪنم و پیاده مےشوم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
🌸🍃🌸🍃🌸 #تلنگر #عبور_از_لذتهای_پست 7 ✅" چرا #مبارزه نمیکنیم...؟ "🤔 🔸 تنها کاری که ما در دنیا باید
🌸🍃🌸🍃🌸
#تلنگر
#عبور_از_لذتهای_پست 8
🚫 واقعاً چرا انسانها به نصیحت های خوبان گوش نمیدن؟؟
چرا اینقدر #وعده_بهشت_و_جهنم داده میشه اما کسی گوش نمیده؟؟!
➖مگه آدم ها #عقل ندارن؟
➖چرا حرفهای منطقی به این خوبی رو نمیپذیرن؟؟
🔴 مهمترین عاملش "#رنج" هست
انسان ذاتاً دوست نداره رنج بکشه...
دوست نداره اذیت بشه...
⚠️اینقدر این "موضوعِ رنج" مهمه
که به خاطرش"#ایمان_به_خدا"رو زیر پا میذاره...
💢🔴💢
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
رسانه الهی
🌾🌾🌾 🌾🌾 🌾 👌#واجب_فراموش_شده #قسمت_نهم 🛑📣 هر امر دینی مانند نماز و حج و روزه و #امر_به_معروف_و_نهی
واجب فراموش شده قسمت نهم 👆
1_1109875816.mp3
9.7M
🌾🌾🌾
🌾🌾
🌾
👌#واجب_فراموش_شده
#قسمت_دهم
🛑📣 هر امر دینی مانند نماز و حج و روزه و
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر و .... احکام و آموزش خاص خودش را دارد که یادگیری آنها بر هر مسلمان #واجب است و ترک هر واجب دینی و شرعی کفر دینی به همراه دارد🧐
و من الله التوفیق
🎵 استاد علی تقوی، استاد حوزه و دانشگاه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#شهیدانه
عیبندارد،ڪسۍراڪهتـاحالاهیئـت
نَرفتـهوگریہنڪرده...؛
بہسـوی#هیئـت ببریـممطمئـنبـاش
با#امـام_حسین‹ع›ڪهرفیقبشہ
آدمدرستیمیشہ🗞...
#شهیـدابراهیـمهـادی 🥀
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_یازدهم #بخش_اول ❀✿ دوروز خودم را با آب میوه های طبیعے خفھ ڪردم تا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_یازدهم
#بخش_دوم
❀✿
برایم بوق مےزند و من هم باهیجان دست تکان می دهم. چقدر این استاد باحال و دوست داشتنے است. لبم را جمع و زمزمه مےڪنم: خیلے جنتلمنے محمد!!
میدانم امروز یڪ فرصت عالے است برای گذراندن چند ساعت بیشتر ڪنار مردی ڪھ ازهرلحاظ برایم جذاب است.
❀✿
دل در دلم نیست. بھ ساعت خیره شده ام و ثانیھ هارا میشمارم. پای چپم را تندتند تڪان مے دهم و ڪمے از موهایم را مدام مے جوم. چرا زنگ نمے خورد؟ هوفے مےڪنم ، موهایم را زیر مقنعھ مرتب وبرای بار آخر خودم را درآینھ ی ڪوچڪم برانداز میکنم. سرم را زیر میز میبرم و ازلحظات آخر برای زدن یڪ رژ لب صورتے مایع استفاده میڪنم.همان لحظھ زنگ مے خورد. ڪولھ پشتے ام را برمیدارم و از ڪلاس بیرون مے دوم. حس میڪنم جای دویدن ، درحال پروازم. یعنے قرار است ڪجا برویم؟! راهرو را پشت سر مےگذارم و باتنھ زدن بھ دانش آموزان خودم رااز مدرسھ بھ بیرون پرت مےڪنم. یڪے ازسال دومی ها داد مے زند:هوی چتھ!
برایش نوڪ زبانم را بیرون مے آورم و وارد خیابان مے شوم. بھ طرف همانجایے ڪھ صبح پیاده شدم ، حرڪت مےڪنم. سر ڪوچه منتظر مے ایستم. روی پنجھ ی پا بلند مے شوم تا بتوانم مدرسھ را ببینم. حتما الان مے آید. یڪدفعھ دستے روی شانھ ام قرار مےگیرد. نفسم بند مےآید و قلبم مےایستد. دست را ڪنار مے زنم و بھ پشت سر نگاه مےڪنم.
بادیدن لبخند نیمہ محمدمهدے نفسم را پرصدا بیرون مے دهم و دستم را روے قلبم مے گذارم. دستهایش را بالا مے گیرد و میگوید: من تسلیمم! چیہ اینقدر ترسیدے؟!
_ من..فڪ...فڪر ڪردم ڪہ...
_ ببخشید! نمیخواستم بترسے! تو ڪوچہ پارڪ ڪردم قبل ازاینڪہ تو بیاے!
_ نہ آخہ...آخہ...شما...
تند تند نفس مے ڪشم. باورم نمے شود! دستش را روے شانہ ام گذاشت!
طورے ڪہ انگار ذهنم را مے خواند، لبخند معنا دارے مے زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند ڪولہ ات، خودم حواسم هست دختر جون!
آب دهانم را قورت مے دهم و لب هایم را ڪج و ڪولہ مے ڪنم. اما نمیتوانم لبخند بزنم!
براے آنڪہ آرام شوم خودم را توجیه میڪنم: رو حساب استادے دست گذاشت! چیزے نشده ڪہ!
نفسهایم ریتم منظم بہ خود مے گیرد. سوار ماشین مے شوم. نگاه نگرانش را مے دوزد، بہ دستم ڪہ روے سینه ام مانده.
_ هنوزم تند میزنہ؟! یعنے اینقدر ترسیدے؟!
دستم را برمیدارم و بارندے جواب مے دهم: نہ! خوبہ! همینجورے دستم اینجا بود!
_ آها!
_ خب... قراره ڪجا درسارو بهم بگید؟!
_ گرسنت نیست؟
_ یه ڪم!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi