23.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #مسلمانشدن خواننده #کرهای
👀 که در فضای مجازی بیش از ۲.۵ میلیون بازدید داشت👀
💠 کیم جای، معروف به Jay یکی از ستارههای کی. پاپ k_pop کرهای با انتشار فیلمی #شهادتین رو خوند و اعلام کرد به دین #اسلام گرویده 😍
🔰در توئیتر به زبان عربی نوشت: و سرانجام مسلمان شدم
و نام #داوود رو برای خودش انتخاب کرد
#تحول
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_دوم طول کوچه را به سرعت طی کرد. نفسنفس زنان، خود
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_سوم
بهآرامی سرش را بالا آورد. از داخل آینه، خانم چادری را پشت سرش دید. به پشت سر برگشت و سلام نصفه و نیمهای کرد.
خانم چادری لبخند ملیحی زد. روی گونههایش دو چال زیبا افتاد که چهرهاش را جذابتر میکرد.
-سلام به روی ماهت! گلم!
و بعد چادرش را آویزان کرد و مشغول وضو گرفتن شد.
ستاره گوشیاش را بیرون آورد و به دلسا پیام داد:
«بمون همونجا تا بیام! کارم طول میکشه.»
دلسا هم خیلی سریع، استیکر زبان درازی را برای ستاره فرستاد.
-عضو جدید کتابخونهای خوشکل خانم؟
ستاره سرش را از روی گوشی بالا آورد.
-کتابخونه؟ کدوم کتابخونه؟
خانم شیر آب را بست و در حالیکه داشت جورابهایش را میپوشید گفت:
«کتابخونه مسجد دیگه عزیزم، مسجد ما یه کتابخونه داره، دیدنی!! باید بیای ببینی فقط..»
وبعد، آرامآرام آستینهای مانتوی صورتیاش را پایین آورد. تکهدوزی های سنتی زیبایی که روی مانتویش بود، حسابی توجه ستاره را جلب کرده بود.
چادر لبنانیاش را بهطور ماهرانهای پوشید؛ به طوریکه پایین چادرش روی زمین نیفتد.
با خیره شدن به آینه، روسری کرم رنگش را روی چادرش تنظیم کرد.
بهطرف ستاره آمد، دستش را دوباره روی شانه ستاره گذاشت.
- اگه خواستی بیای کتابخونه بیا پیش خودم، تخفیف هم بهت میدیم.
جمله آخرش را همراه با یک چشمک همراه کرد. صدایش را کمی پایینتر آورد و دوباره گفت:
«تازه رمانهای عاشقانهی جدید هم برامون رسیده»
از دهان ستاره، فقط یک ممنون بیرون آمد.
بعد هر ۲ با لبخندی از همدیگر خداحافظی کردند.
نفس راحتی کشید. مانند کسی که قصد کشیدن تابلوی زیبایی را داشته باشد، مداد چشم را روی چشمانش به طرز ماهرانهای حرکت داد. وقتی که کارش تمام شد. رژ لبش را که داخل کیف آرایشش انداخت، لبخند شیطنتآمیزی زد و خطاب به دلسا زیر لب گفت:
«به این میگن ستاره! ببینم حالا میتونی اون زبون درازترو تکون بدی یا نه!»
صدای قرآن از مسجد بلند شد. سریع وسایلش را جمع کرد و از پلهها بالا رفت. اما انگار کمی دیر شده بود؛ مردم یکییکی در حال وارد شدن به مسجد بودند و ظاهر او هیچ شباهتی به مکانی که در آن قرار داشت، نداشت.
از گوشه حیاط مسجد و پشت درختان انار حرکت کرد، تا از مسجد خارج شود، به امید اینکه کسی او را نبیند. ناگهان حس کرد پایش به چیزی گیر کرد. تعادلش را از دست داد و روی زمین پخش شد.
با صدای افتادنش، مردم متوجه او در آن قسمت از مسجد شدند و بهطرفش آمدند.
انگار لحظهای حواسش را از دست داده باشد با خودش فکر کرد:"من اینجا چهکار میکنم؟ چرا افتادم؟"
سریع خودش را جمعوجور کرد و از روی زمین بلند شد. پایش بهشدت تیر کشید. نگاهی به پایش انداخت، خراش قرمزرنگی گوشهی پای راستش دید.
صدای کفش چند نفر را شنید که داشتند به طرفش میآمدند...
✍#نویسنده:ف.سادات{طوبی}
❌کپی رمان به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت، به این آیدی پیام دهید. 👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
✍از حکيمی پرسيدند:
🚨چرا از کسی که اذيتت میکند، انتقام نمیگيری؟🤫
😊با لبخند جواب داد:
آيا حکيمانه است سگی را که گازت گرفته، گاز بگيری؟👏
#آری
✍ميان پرواز تا #پرتاب، تفاوت از زمين تا آسمان است.
🕊پرواز که کنی، آنجا
میرسی که خودت میخواهی😍
ولی
🏹پرتابت که کنند، آنجا میروی که آنان میخواهند...👌😱
#پس
👈#پرواز را بياموز...!!!
🦉پرندهای که "پرواز" بلد نيست،
به "قفس" ميگويد: "#تقدير" 🤭
#پندانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
حجت الاسلام پناهیان ؛ چشم چران بخواند یا نه؟ ان صلاته تنهاه یوما ما.mp3
1.23M
🗣حجت الاسلام پناهیان ؛
چشم چران ها با این شیوه اصلاح می شوند🤔👌
#عفت_چشم
#نماز
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_سوم بهآرامی سرش را بالا آورد. از داخل آینه، خانم چادری را
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
#رمان
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_چهارم
وسایل کیفش را که روی زمین پخششده بود، بهسرعت جمع کرد. درد پایش باعث شد که نتواند بهراحتی خودش را از روی زمین بلند کند.
دستش را به درخت روبهروییاش تکیه داد و از جا بلند شد. در برابرش چند پسر جوان را دید، که حاج آقایی نسبتاً مسن را دوره کرده بودند.
صدای حاجآقا را شنید.
- دخترم! مشکلی پیش اومده؟
ستاره شالش را پایینتر کشید. منمنکنان گفت: «نه! نه! حاجآقا... چیزی نیست... داشتم میرفتم بیرون.. که زمین خوردم...»
و با دقت بیشتری صورت حاجآقا را بررسی کرد؛ پیرمرد نورانی که ریشهای سفید و موهای خاکستریاش، نورانیت چهرهاش را چند برابر میکرد. چینوچروکهای اطراف چشمش و عینک نسبتاً ضخیمی که داشت، خبر از مطالعه زیادش میداد.
حاجآقا با مهربانی پدرانهای گفت: «دخترم اگر حالت خوب نیست، بیا داخل مسجد. خانمهای مسجد، ازتون پذیرایی میکنن..خونه خونه خداست، دخترم!»
ستاره در موقعیتی گیر کرده بود، که نمیدانست چه بگوید:
«نه! خوبم، طوریم نی...»
خواست جملهاش را به پایان برساند که صدایی مانع از این کار شد.
-صبر کنین، حاج آقا! نذارین فرار کنه.
یکی از خانمهای مسجد با چهرهای عصبانی، خودش را به آنها رساند. در حالیکه نفس نفس میزد، ادامه داد:
«این دختره.. خیلی مشکوکه.. آروم آروم از پشت درختها رفت که کسی نبیندش.. معلوم نیست داشته چهکار میکرده!»
ستاره هاجوواج مانده بود. بند کیفش را آویزان شانهاش کرد. خواست جوابی بدهد که حاجآقا پیشدستی کرد:
«خانم مولایی این چه حرفیه؟ همه ما بنده خداییم.. مؤمن آبرو داره حاج خانم!»
ستاره نگاهی به خانم مولایی انداخت. صورت کشیده و لاغرش، آدم را یاد ناظمهای سختگیر مدرسه میانداخت.
چشمان ریز اما تیزبینش، مانند عقابی بود که هیچچیز از نظرش پنهان نمیماند.
خانم مولایی ناخن اشارهاش را مانند یک خطکش صاف در هوا بلند کرد و گفت:
«نه، حاج آقا! ما مسئولیم. شاید پدر و مادر بیچارهاش فکر میکنن این دختره الان در حال رکوع سجوده تو مسجد ولی، با این سرووضع، معلوم نیست داره کجا میره؟»
- خانم مولایی!!
صدای محکم و قاطع حاجآقا، زبانش را بند آورد.
-حاج خانم! شما بفرمایید داخل مسجد، بند خودم هستم. حلش میکنم.
ستاره که حسابی عصبانی شده بود، بغض تلخی گلویش را فشرد. قبل اینکه خانم مولایی بخواهد رویش را برگرداند و داخل مسجد برود، الفاظی از دهان ستاره خارج شد که بعداً خودش هم تعجب کرد:
«حاج خانم! اینهمه حرف زدی، جوابش رو هم بشنو! اگر من پام به مسجد نمیرسه، بهخاطر بدیم نیست. بهخاطر جانماز آب کشیدن یه عده مثل شماست، که فکر میکنین خدا جز شما، بندهای نداره. نگران نباشین، من دیگه پام رو نه اینجا، نه توی هیچ مسجد دیگهای نمیذارم.»
دستش را طبق عادت، به بند کیفش آویزان کرد که برود.
حاجآقا با دلسوزی گفت:
«دخترم! جوش نیار. این خانم مولایی ما زبونش یهکم تنده. همه ما گاهی اشتباه میکنیم. حلال کن دخترم!»
خانم مولایی درحالیکه ستاره داشت از مسجد خارج میشد، با صدایی که به گوش ستاره هم برسد، گفت: «جانماز آب نمیکشم، مسجد رو باید آب بکشم که تو توش پا گذاشتی.»
و بعد خودش را بهسرعت به صف اول نماز جماعت رساند.
ستاره درحالیکه با چشمان پر اشک، از مسجد خارج میشد در دلش گفت:
"دستمریزاد، اوستا کریم! چه پذیرایی مفصلی ازم کردی تو خونهات. ببین! خودت نخواستی"
#نویسنده : ف.سادات{طوبی}
❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت، به این آیدی پیام دهید. 👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi