🌸🍃🌸🍃🌸
#سؤال
📌#چرا_نماز_را_عربی_میخوانیم؟
#جواب 👇
1⃣خدای متعال به همهی زبانها آگاهه ولی زبانِ واحد، موجبِ #وحدت و #نظم میشه(مثل صحبت کردن خلبان هواپیمای مشهد-شیراز به انگلیسی).👌
2⃣اگر هر کسی به یک زبان نماز میخواند،
طیّ ۱۴۰۰ سال، کلماتِ نماز نیز تحریف میشد و #نماز تغییر میکرد.👌
3⃣عربی، دقیقترین زبان است و ترجمهی دقیقِ برخی کلمات وجود نداره!👌
مثلاً:
بنام خداوند بخشندهی مهربان، ترجمهی
بسم الاله الجواد الرئوف هست،
نه ترجمهی👈 #بسماللهالرّحمنالرّحیم.🌸
4⃣جهت ایجاد زبانی مشترک و بینالمللی اسلامی(با تعدّد زبان، امکانِ برگزاری #نماز_جماعت نبود).
5⃣همهی کلمات نماز حدود ۱۰۰کلمه
(نیمصفحه)هست (بقیه تکراریه)
که در حال حاضر در مهدکودک، بیش از ۱۰۰کلمهی انگلیسی آموزش داده میشه.
6⃣قرآن و زبان را به هر زبانی میشه خوند👌
(فقط همان چند کلمهی نماز باید عربی باشه)✅
7⃣نماز، تعبّدی-توفیقی است و باید شبیه پیامبر بزرگوار اسلام(صلّیاللهعلیهوآله)
خونده بشه😊 و همهی حکمتها برای ما مشخص نیست.👌
8⃣اگر به زبان دیگری"غیر از عربی" بود،
قطعاً باز هم این سؤال تکرار میشد.❌
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
مداحی آنلاین - پا تا سر پیغمبر - محمود کریمی.mp3
5.26M
🌺 #میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💐پا تا سر پیغمبر
💐 قد و بالا خود حیدر
🎙 #محمود_کریمی
👏#مولودی
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
هدایت شده از رسانه الهی
یاد آوری #نماز_قضا ✅✅✅
از همین امروز شروع کنیم 👌
فقط یک همت و یک اراده و یک یا علی میخواد💪💪💪💪💪
خیلی از دوستان ابراز لطف داشتند و تشکر کردند بابت برنامه ی نماز قضا 😍😍
فقط یک هفته اجرایی کنید هفته های بعد هم اجرا میشه مطمئن باشید شک نکنید ✅
از همین امروز اراده کنید و شروع کنیم💪💪💪
انشالله موفق باشید ✅
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_دوازدهم تحسین، در چشمان خیره ستاره برق میزد. همانطور که
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_سیزدهم
دلسا که انگار مخاطبی جز کیان نداشت، گفت: «آقا کیان! نگران نباشین. ما عادت داریم، یهو وسط مهمونی، عموییِ ستاره جون زنگ میزنه سینجینش میکنه. میترسه ما دختربرادرش رو منحرف کنیم.»
تعجب درچهره کیان موج میخورد. خواست چیزی بپرسد، اما وقتی نگاهش به صورت برافروخته ستاره افتاد، حرفش را خورد.
دلسا اما ادامه داد:
-خلاصه آقا کیان، عموییِ ستاره، چون ازین جوجه بسیجیهاست، روش حسا....
ستاره با کف دست طوری دلسا را هل داد که نزدیک بود، بیفتد. دلسا سکندری خورد اما تعادلش را حفظ کرد.
ستاره غرید :
حرف دهنت رو بفهم!
دلسا کمی ترسید.
- چیه مگه دروغ میگم؟
زیر لب آهسته زمزمه کرد:
«وحشی!»
آرش کلافه سرش را این طرف و آن طرف چرخاند.
-بسه دیگه! دلسا ساکت شو.
دلسا اما احساس کرد هنوز به هدفش نرسیده و آخرین تلاشش را هم کرد:
«واقعاً که دلم براتون میسوزه آقا کیان، با این اصل و نسبی که شما دارین و این برورو و صداتون.... چشمتون افتاده پی این دخترهی یتیم... والا کوزت بیشتر بهش میاد تا ستاره..»
ستاره که از شدت خشم صورتش سرخشده بود، خواست چیزی بگوید اما آرش با اشارهی سر و دست از او خواست که آرام باشد، بعد با لحن جدی به دلسا گفت : «لطفاً خفه شو!»
کیان انگار زبانش بند آمده بود. خواست از ستاره دلجویی کند، اما نمیدانست چه بگوید.
مینو که چنددقیقهای میشد، تمام حواسش به گوشیاش و مدام در حال تایپ کردن بود، هرازگاهی توجهی به بحث بین ستاره و دلسا میکرد. فقط زمانیکه ستاره کیفش را برداشت،نگران پرسید :«ستاره داری چیکار میکنی ؟ستاره چی شد ؟»
ستاره کیفش را برداشت و با سرعت از آنجا دور شد. کیان دستش را بهمعنای اینکه "خودم برش میگردانم" ، جلوی مینو گرفت و دنبال ستاره رفت. درحالیکه نفسنفس میزد، گفت: «ستاره.. ستاره خانم!..»
همه آن لحظه، درحال تماشای رفتن ستاره و کیان بودند. خنده و شادی چند لحظه پیش، تبدیل به پچپچهای مرموز شده بود.
بعد از چند بار صدا زدن، بالاخره ستاره ایستاد. بااینکه اشکی بر گونهاش جاری نبود، اما چشمانش مانند خون قرمز شده بود. کیان پشت سر ستاره ایستاده بود و صدای نفسهای تندش را میشنید.
-من نمیدونم.. چی بگم.. هرچی بگم، چیزی از ناراحتیت کم نمیشه، میدونم... اما با ناراحتی از اینجا نرو.. چند لحظه بشین، اگر حالت بهتر نشد، برو، باشه؟ ستاره؟
ستاره هنوز نفسش سر جایش نیامده بود. بهخاطر رد شدن دلسا از خط قرمزهایش که مسائل خانوادگیاش بود، بخاطر تحقیر شدنش، و تماسهای مداوم عمویش بهشدت بههمریخته بود. هیچ اثری از شادی چند لحظه پیشش باقی بود. تنها حسی که داشت دلهره و دلشوره بود.
مستاصل درحالیکه کیفش در دستانش قرار داشت، بهطرف کیان برگشت. بخاطر تندراه رفتن، شالش بههمریخته بود. دستهای از موهای موجدار قهوهایاش از کنار گونهاش بیرون ریخته بود.
لحظهای، دل کیان لرزید.
ستاره بدون هیچ حرفی، به سمت نیمکتی که زیر درخت بید قرار داشت، رفت.
کیف را روی نیمکت رها کرد، خودش را هم همینطور.
کیان که مطمئن شد ستاره آرامتر شدهاست، با احتیاط کنار کیفش نشست. بعد از چند لحظه سکوت گفت: «من نمیدونستم که شما... یعنی این اصلا مهم نیست... راستش،... من امشب واقعاً این ترانه رو برای تو خوندم، ستاره!»
ستاره پوزخندی زد.
کیان کمی ابروهایش بههم گره خورد.
-باور نمیکنی؟
ستاره با صدایی که بیش از حد آرام بود گفت: «فعلاً که نه! شاید یه روز باور کنم.. اما.. الان هیچچیز رو باور ندارم. حتی خودم رو. حالم از این دلسا بههم میخوره. یه آدم دم نفرتانگیزه..»
-من حس میکنم اون به شما حسادت میکنه. یعنی فکر کنم همه اینو فهمیدن.
ستاره سکوت کرد، دلش اما آشوب بود.
نگاهی به کیفش انداخت. نمیتوانست تا این حد عمو را بیخبر بگذارد. گوشی را از کیفش بیرون آورد، ده تماس از دسترفته داشت. دلش داشت زیرورو میشد.
با لحن صمیمی و مردد، نام کیان را به زبان آورد:
«کیان ! من یه تماس باید بگیرم، همینجا منتظرم بمون.»
چهرهی نگران کیان به لبخندی شکفت.
-بله حتما!
ستاره کمی آنطرفتر رفت. نفس عمیقی کشید. خواست شماره عمویش را بگیرد که گوشیاش زنگ خورد. بلافاصله وصلش کرد. صدای نگران و عصبانی عمویش را شنید: «ستاره.. عمو.. سلام! چرا برنمیداری؟ ساعت ۱۱ شبه. نمیای خونه؟»
ستاره سعی کرد مهربانی را در لحن صدایش حفظ کند.
-سلام عمو جان! من به عفت جون گفتم که دیر میام. یکی از دوستام شام دعوت کرده رستوران.
-آخه این موقع شب؟ ستاره عمو، من دلم داره مثل سیرو سرکه میجوشه.
-میام عمو جون! نگران نباش.
-تا ۱۲ خونه باشیها!
-آخه عمو..!
-آخه نداره، ماشین داری یا بیام دنبالت؟
- دوستم ماشین داره، میام خودم.
-منتظرتم عمو، خداحافظ.
#نویسنده:ف.سادات{طوبی}
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi