31.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم🌸
قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم❤️
به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم🥀
#شهیدانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_هیجدهم وارد راهروی ورودی خانه شد. فضای خانه تقریبا ساکت بو
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_نوزدهم
هقهق گریهاش گرفت. خودش میدانست چرا گریه میکند، اما سعی کرد، طبق برداشت عمویش وانمود کند. راه دیگری برایش نمانده بود.
-عمو داری گریه میکنی؟ من بمیرم اشکتو نبینم دختر سرتو بگیر بالا. ستاره، عمو!
- چرا شما اینقدر به من بدبینین عمو؟ چرا اینقدر نصیحتم میکنین؟ مگه من بچهام؟ به پیر، به پیغمبر، من بزرگ شدم. اگه ناراحتین من از اینجا میرم. مزاحم زندگیتون نمیشم.
عمو کمی خودش را جلوتر کشید. سر ستاره روی سینهاش گذاشت و دستانش را دور بازوانش انداخت.
-گریه نکن عمو! منم سر پیری یه غری میزنم. یهچیزی میگم. فکر میکنم جوونا همه باید مثل زمونهی ما باشن. الحمدلله تو اهل نمازی. من دلم قرصه. فقط دلم میخواد.. اصلا هیچی! اشکاتو پاککن. یعنی چی ازینجا میری؟ مگه من مردم عمو؟ امان از دست شما جوونا، کاری میکنین آخرش آدم خودش بیاد معذرتخواهی کنه.
ستاره در میان هقهق گریه خندهاش گرفت. با صدای خش داری گفت: «خدا نکنه عمو! منظوری نداشتم.»
اشکهایش را پاک کرد.
-ها، عمو! بخند قربونت برم.
صدای خنده دونفره شان بلند شد. کمی آنطرفتر، عفت از اتاقش بیرون آمده بود. درحالیکه دستش روی چهارچوب در اتاق و متری را دور گردنش قرار داشت به آنها نگاه کرد، جلوتر آمد. با هرقدم که به سمت همسرش نزدیک میشد لبخندش پهنتر میشد.
عمو درحالیکه به ستاره میگفت دختر خودمی، سر ستاره را بوسید و نگاهی به عفت انداخت.
-بهبه عفت خانم خودمون!
عفت گردنش را کج کرد و سعی کرد با لبخندش را حفظ کند.
-برادرزاده و عمو چه دل و قلوهای میدن! چایی میخورین براتون بیارم؟
عمو به مبل تکیه داد. دستش را روی زانویش کشید.
-بیار، قربون دستت.
بعد نگاهی پرسشگر به برادرزادهاش انداخت. ستاره بینیاش را بالا کشید. از روی مبل بلند شد.
-نه، عفت جون! خستهام. خوابم میاد.
از کنار عفت که رد شد، دستان یخکردهاش را که روی بازویش کشیده شد، حس کرد.
-عزیزم! خوب بخوابی.
وارد اتاق شد. شالش را باز کرد و روی تخت انداخت. خودش هم درست همانجا، کنارش نشست. دلش هنوز گریه میخواست. طاق باز روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. در ذهنش اما تماشاچی اتفاقاتی بود که جلو چشمانش رژه میرفت. رفتنش به مسجد، آن خانم چادری که در سرویسها دیده بود، زمین خوردنش، آن آقای روحانی و خانم بداخلاقی که به او تهمت زده بود و طعنههای بیامان دلسا.
با خودش فکر کرد که بدشانسترین دختر دنیاست.
به پهلو خوابید. خیسی بالش را زیر گونههایش حس کرد. آنقدر غرق افکارش شده بود که اشک ریختنش را احساس نکرده بود. قطرات اشک، گلهای صورتی بالشش را پررنگتر، جلوه میداد.
صدای پیام گوشیاش را شنید. در دلش گفت:"حالم از همتون بهم میخوره" با پایش ضربهای محکم به کیف زد.
کیف، با صدای زیاد روی زمین پرت شد. صدای شکستن چیزی از درون کیفش بلند شد.
چشمانش داشت سنگین میشد. یادش آمد که چطور نماز نخوانده را، خدا در برابر عمویش، خوانده حساب کرده بود. نگاهی به ساعت دیواری روی اتاقش انداخت. عقربههای قلب مانند، ساعت یک و پانزده دقیقه را نشان میداد.
میدانست که دیگر نمازش قضا شده، ولی چیزی نمیگذاشت راحت بخوابد. چند بار پهلو به پهلو شد. تا اینکه پنج دقیقه بعد، تصمیم گرفت بعد از قضای نمازش بخوابد.
دلش نمیخواست برای وضو گرفتن، از اتاق بیرون برود. دوست نداشت دوباره مورد بازجویی و نصیحت قرار بگیرد. یادش آمد که گاهی عمو با بطری آب، وضو گرفته بود. به سمت کمد لباسیاش رفت. حوله سبزرنگی را برداشت.
چهارزانو گوشهاتاق، پایین پنجره نشست. حوله را روی پاهایش گذاشت و با آب بطری که روی میزش بود، وضو گرفت.
چادر نماز کرم رنگش را از روی صندلی برداشت. قبل از اینکه نماز بخواند، به سمت کشوی میزش رفت. جعبه بزرگ رنگی را بیرون آورد. درش را باز کرد. چنددقیقهای چشمانش را بست و فقط بویش کرد. بوی عطر یاس داخل جعبه، تمام فضای اتاق را پر کرد. اما خیلی سریع در جعبه را بست و سرجایش گذاشت.
کمی گشت تا مهری از بین وسایلش پیدا کرد و نمازش را خواند. بعد از نماز چنددقیقهای بیحرکت نشست. همانطور که به مهر زل زده بود، اشک میریخت. نگاهی به ناخنهای لاک زدهاش انداخت. یادش رفته بود قبل از وضو لاکش را پاک کند،اما گشت و گشت به دنبال توجیهی برای رفتارش.
-من بدون لاکم وضو میگرفتم، نمازم بهتر ازاین نمیشد. فقط میخواستم بیحساب بشیم، که شدیم. ازین زندگی خسته شدم، میفهمی؟ به همه خوبْ خوبْ رسید ، به ما که رسید ته کشید.
و این توجیه، آغاز توجیههای بعدی زندگیاش را رقم زد.
روی زمین، کنار مهرش دراز کشید. دانههای اشک، مهرش را خیس کرد. با بوی نَم مهر تربتش خواب رفت.
#نویسنده: ف.سادات{طوبی}
❌کپی رمان ممنوع!
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#نُومنُبِبعضونَکفرُبِبعض
#داماد عصبانی بود و غمگین 😞
ازش پرسیدن: چته ناراحتی؟
گفت: #ارث زنم رو نمیدن.
آخه مگه توی #قرآن ننوشته که زن هم ارث میبره؟🤔
بهش گفتن: بله خداوند فرموده که ارث میبره.✅
گفت: پس چرا برادر زنم، ارث زنم رو بهش نمیده؟😡
بهش گفتن: بله کارش غلطه، باید ارث رو بهش بدن وگرنه مدیون هستن.👌
اما یه سوال؟
گفت: بفرمایید.
آیا #نماز میخونی؟🤔
گفت: راستش رو بخوای، نه.🙈
بهش گفتن: خب توی همون قرآنی که
فرموده ارث زن رو بهش بدید، فرموده
نماز بخونید🕌
👈چرا نمیخونی⁉️👀
#تلنگرانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لزوم #امر_به_معروف در موضوع حجاب در کلام شهیدبهشتی:👇
📌 رفتن روی خط عابر پیاده اعتراض داره اما رفتن روی #خط_عفاف اعتراض نمی خواهد؟!🤔
🔹همانطوری که نظم عبور و مرور محترم است، #عفت و #پاکدامنی هزار بار #محترمتر است.✅
نفرمایید عفت و پاکچشمی یه چیز فردیه، همینجاست که اسلام ما از #اسلام دیگران جدا می شود.👌
#حجاب
#شهیدانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_نوزدهم هقهق گریهاش گرفت. خودش میدانست چرا گریه میکند، ام
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_بیستم
با صدای زنگ گوشی، از خواب پرید. سراسیمه صدای زنگ را دنبال کرد.
چادر نماز کرم رنگش حسابی بغلش کرده بود، آن قدر که به سختی خودش را کشید تا دستش به کیف رسید.
زیپ کیف باز بود.
خوابآلود دستش را داخل کیف برد. ناگهان جیغ کوتاهی کشید. انگشت اشارهاش را بیرون آورد و ناخودآگاه در دهانش گذاشت. چیزی انگشتش را بریده بود.
خواب از سرش پرید. گوشی همچنان زنگ میخورد. با چشمان بازتری داخل کیف را نگاه کرد. آینه جیبیاش شکسته بود. با احتیاط، گوشی را بیرون کشید و تماس را وصل کرد.
-الو، سلام، مینو! چقدر زنگ میزنی بابا کلهی صبح؟ سر آوردی؟
امروز؟
ای وای!
به کل یادم رفت. تو الان دانشگاهی؟ باشه، تا یه ساعت دیگه خودمرو میرسونم. بمون اومدم.
نه! برو سایت ریاضیات اونجا نتش قویتره. باشه دیگه چند بار میگی؟
تماس را که قطع کرد، نگاهش به دستمال کاغذی زیر صندلی افتاد. دستمالی که سفیدیاش، در میان لکههای سیاه و قرمز خط چشم و رژ لب گم شده بود.
چند ثانیهای نگاهش کرد. نمیدانست آنجا چه میکند! مغزش کار نمیکرد.
چادر نمازش را روی صندلی انداخت. بعد از شستن دست و صورتش، صبحانه نخورده جلوی آیینه ایستاد. نگاهی مشتاقانه، به لوازم آرایشش انداخت.
از برداشتن کرمپودر، تا گذاشتن رژ لب صورتیاش رویمیز، بیستدقیقهای وقتش را گرفت.
کوله صورتیاش را برداشت و بهطرف آشپزخانه رفت. خانه حسابی ساکت بود. میدانست که عمو صبح زود رفته و عفت هم مثل همیشه، در صف سبزیفروشی است.
بقایای صبحانه هنوز روی میز آشپزخانه بود. لقمهای برای خودش گرفت و با عجله از خانه بیرون زد.
سر کوچه که رسید، عفت را بازن همسایه دید. لبخندزنان جلو رفت و سلام کرد.
- سلام عفت جون! سلام زری خانم! خوبین؟
زن چاق و کوتاه قد، زیر لب سلامی کرد. سبد قرمز رنگ پر از سبزی را، لحظهای روی زمین گذاشت،تا نفسی تازه کند.
عفت نفس زنان گفت: «کجا میری ستاره؟ دوباره عموت شاکی میشهها!!»
ستاره نگاهش را از زری خانم که بیتفاوت فقط نگاهش میکرد، برگرداند.
-عفت جون! دارم میرم دانشگاه. برا دانشگاه که نباید از عمو اجازه بگیرم.
زری خانم گرهی به ابروانش انداخت و به حالت طلبکارانهای گفت:
«والا زمان ما، دخترها برا آب خوردن هم از بزرگترشون، اجازه میگرفتن. خدا بخیر کنه، عاقبتمون رو با این جوونا!»
ستاره خیلی سریع جواب داد:
«اینی که شما میگی، برا ۵۰۰ سال پیشه، نه الان! زری خانوم جون!.»
بعد هم بدون خداحافظی، راهش را گرفت و رفت.
از آنها که دور شد، یک دربست گرفت. ۳۰ دقیقه بعد، جلوی دانشگاه از پراید سفیدی پیاده شد.
همینطور که به سمت سَرْدر دانشگاه میرفت، کولهاش را باز کرد تا کارت دانشجوییاش را بیرون بیاورد. اما هرچه گشت کارتش را پیدا نکرد.
کوله را روی سکویی گذاشت. حسابی گشت، اما فایدهای نداشت. کلافهشده بود. کوله را برداشت و همراه دانشجویانی که کارت به دست وارد دانشگاه میشدند، خودش را پنهان کرد.
اما همینکه وارد دانشگاه شد، صدای نگهبان را شنید.
-خانم، واستا! خانم با شمام.
#نویسنده:ف.سادات{طوبی}
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi