eitaa logo
رسانه الهی
372 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
733 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راننده تاکسی: دانشجویی؟ مسافر: بله راننده: وقتی زنگ میزنی خونتون حتما با پدرت حرف بزن؛ پسرِ من وقتی زنگ میزنه، فقط با حرف میزنه! دلم براش تنگ شده :)💔 ⚠️ شاید بُروز ندن، ولی اونها هم احتیاج به دارن؛ ازشون دریغ نکنیم. 🔖‌نشر‌‌ِ مطلب‌‌، صدقهٔ‌‌ جاریه‌‌ است رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
شک-جهاد با نفس4.mp3
11.54M
🔷 ارکان کفر ، 🔶 کلاف سردرگم شک * مبارزه فرهنگی یعنی... * شکی که شما را به سمت یقین سوق ندهد ،درگاهی به کفر است 📌برگرفته از جلسات 🎵استاد رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوسی_وهشت محراب، سرش را به دو طرف تکان داد. -باکتری که
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ وقتی که محراب مطمئن شد، خبری از مینو نیست کنار گوش ستاره زمزمه کرد. - می‌خواستم بهت یه چیزی بگم. -چی؟ -یه لحظه باش، تا بیام. ستاره دستانش را بالای بخاری برقی، قرمز رنگ کنارش گرفت، تا سرمایی را که مثل برف روی دستش نشسته بود، آب کند. از لای در سوز بدی به دورن مغازه می‌خزید. ناخنهای پایش را در کفش، که یخ زده بودند کمی تکان داد و زیر چشمی محراب را زیر نظر گرفت؛ از داخل کتش چیزی بیرون آورد و پشت سرش پنهان کرد، نگاهش را به سرخی شعله‌های بخاری داد. محراب به طرفش آمد و جعبه یاسی رنگی را جلوی چشمانش تکان داد. تلق و تولوق داخل جعبه، قلب ستاره را هم به صدا درآورد. - محراب این چیه؟ -برای شماست. دستش را جلوی دهانش گرفت، انگار که قرار بود جانش از دهانش در برود و او با این کار مانعش می‌شد. -آخه به چه مناسبت؟ -مگه کادو دادن مناسبت می‌خواد؟... بازش کن تا ننه قزی نرسیده. بی‌صدا و ذوق زده خندید. جعبه را باز کرد. درونش طوق زیبایی به شکل اشک کوچک یاسی رنگی قرار داشت، با یک زنجیر ظریف نقره‌ای؛ درست مانند گردنبند خود محراب، اما ظریف‌تر و زنانه‌تر! داشت خودش را کنترل می‌کرد که از خوشحالی داد نزند. -انگاری من نافمو با گردنبند بریدم، ولی این یکی محشره محراب! از کجا فهمیدی این مدلی دوست دارم؟ -زیاد سخت نبود. بنداز گردنت. ستاره با انگشت شستش، طرح "یاعلی" را که روی طوق، خوشنویسی شده بود، دنبال کرد. گردنبند را گردنش انداخت و لبه‌ شالش را طوری تنظیم کرد که چیزی از آن مشخص نباشد. - محراب، بعد از مرگ دلسا اولین باره که اینقدر خوش‌حالم، بودن کنار تو... حرف زدن و خندیدن... امروزم که اینو بهم دادی... می‌دونی... این روزا خیلی عذاب وجدان داشتم بخاطر دلسا، البته تقصیر خودشم بود، خیلی اذیتم می‌کرد؛ ولی خب... اگه آدم بدونه... شاید دیگه طرفو نمی‌بینه تا آخر عمرش، شاید بهتر باهاش تا کنه... می‌فهمی چی می‌گم؟... راستش ازاین زمزمه‌های مرگ مشکوکشم بیشتر می‌ترسم... اینکه میگن بسیجی‌ها کشتنش... نمی‌دونی تو چه باتلاقی فرو رفتم، از شغل عموم بدم میاد... اون خونه برام جهنمه... تو میدونی واقعا بسیجیا کشتنش؟ محراب شانه بالا انداخت. این روزا احتمال هرچیزی هست، ولی هدفشون از این کار چیه؟ چرا باید همچین کاری بکنن؟ چرا باید دسا رو بکشن؟ -نمیدونم... کاش زودتر پاسم جور شه برم از این‌جا! -بری؟ کجا بری؟... پس ما داریم برا چی می‌جنگیم؟ می‌جنگیم که یه جای بهتر برا زندگی درست کنیم؟ ستاره پوزخندی زد. -آره! ولی من خودمم نمی‌دونم... من که برای گرفتن اقامت تو پاریس می‌جنگم، بقیه شاید نیتشون خالص‌تر باشه... کاش توهم می‌اومدی همرام، محراب... گیلاد، کارای اقامتمونو جور کرده، امیدوارم نسل بعدی برای آزادی که می‌خوایم براشون بیاریم، ازمون ممنون باشن...تو چرا اینجوری بهم زل زدی؟ خوبی محراب؟ محراب انگار در چشمان ستاره دنبال چیزی می‌گشت، خواست جواب ستاره را بدهد که با سر و صدایی که مینو به پا کرد، منصرف شد. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ محراب انگار در چشمان ستاره دنبال چیزی می‌گشت خواست جواب ستاره را بدهد که با سر و صدایی که مینو به پا کرد، منصرف شد. -چی میگین شما دوتا یه‌سر پچ‌پچ می‌کنین! محراب انگار جوابش آماده بود. -ستاره درمورد دلسا سوال می‌کنه، باورش نمی‌شه کار خودشونه. مینو که با چند دقیقه قبلش خیلی فرق کرده بود، گفت: «بیچاره دلسا، باهاش بد کردیم، آخرشم مظلومانه کشتنش... فهمیده بودن داره برای آزادی می‌جنگه! بعدم به راحتی بهمون گفتن تصادف کرده... فکر کردن ما خریم...!» ستاره با صدایی که لرزش در آن موج می زد، پرسید: «ممکنه... ما رو شناسایی کرده باشن؟ مینو... من می‌ترسم» مینو نگاه خیره‌ای به او انداخت. -نه، گلم! کار گیلاد تمیزه، مو لا درزش نمی‌ره... راستی محراب از کیان خبر نداری؟ محراب نگاهی به ستاره انداخت، انگار که او باید خبر داشته باشد،بعد خودش جواب داد. -نه چند وقته جواب نمیده، اتفاقا باهاش کار داشتم. مینو با غیظ گفت: -صدبار به آرش گفتم هر بی‌سروپایی رو راه نده تو گروه، تقصیر گیلادم هست... یهو دلش هوس می‌کنه... بعد زیر لب چیزی گفت که ستاره موفق شد فقط نام ملیسا را از میان زمزمه‌های تشخیص داد، اما خودش را به کری زد. -محراب، جلسه میای که! -آره، آرش نزدیکه! بیست دقیقه بعد، در یک کوچه خلوت، از ماشین پیاده شدند و کمی پیاده‌روی کردند وجلوی درب خانه سبز رنگی ایستادند. اطراف خانه، زمین‌های وسیعی وجود داشت که سگ‌های ولگرد در آن پرسه می‌زدند. از زمین روبه‌روی خانه، بوی تعفن می‌آمد. بوی زباله‌ها و شیرابه‌ای که از زیرشان راه افتاده بود و تا زیر پای آنها می‌رسید، داشت حالشان را بهم میزد. مینو انگشت اشاره لاک‌زده‌ قرمزش را روی زنگ فشار داد. صدای پریسا را از پشت آیفون شنید. -اسم رمز! مینو دهانش را نزدیک‌تر برد و ستاره اسم صحرا را شنید. در، با صدای دَنگ کش‌داری باز شد. خانه بسیار ساده‌ای بود. از حیاط دلگیر و دراز و خلوتی گذشتند و وارد ساختمان شدند.داخل ساختمان، بر خلاف ظاهرش، حسابی رسیدگی شده بود. مبل‌های طبی سفیدی، دورتادور فضای هال را پوشش داده بود. دربرابر مبل‌ها، روی دیوار، ال ای دی بزرگی نصب شده بود. دو میز پذیرایی در دو طرف سالن، قرار داشت. تقریبا همه راس ساعت آمده بودند و جلسه در حال شروع شدن بود. ستاره نگاهی به جمع سی نفره‌شان انداخت. بعضی از بچه‌ها انگار جدید بودند و او نمی‌شناخت. با یادآوری غیبت دلسا و کیان، انگار دوباره بند دلش پاره شد. مخصوصاً که این چند روز، بحث کشته شدن دلسا در جمع دوستانه‌شان و گروه‌های مجازی، حسابی داغ شده بود. محراب روبه رویش نشسته بود و خیلی جدی با گیلاد حرف می‌زد، ناخودآگاه دستش را زیر شال برد و سطح نرم و صیقلی طوق را لمس کرد. مینو بلند شد و به همه خوش آمدی گفت. - دوستان خیلی خوشحالم که امروز دور هم جمع شدیم تا بتونیم به جامعه ایران خدمتی بکنیم و اسممونو تو لیست مبارزین علیه این حکومت آخوندی، ثبت کنیم. ما باید پدر و مادرهایی رو که چهل ساله درگیر یه سری خرافات هستند، نجات بدیم... ما اجازه نمی‌دیم این خرافات به نسل‌های بعد برسه... ما دوست داریم به آگاهی برسیم و وارد دنیای جدید و پر از امکانات آزادی بشیم. ما دوست داریم هیجان و لذت و خوشی رو همه با هم تجربه کنیم. به شما عزیزان خوش آمد میگم و از اینکه اینقدر دغدغه دارین تا اینجا دور هم جمع بشیم، خوشحالم و بهتون تبریک می‌گم، گیلاد جان! جلسه رو به تو می‌سپارم. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محبت درمانی (13).mp3
7.86M
🎵📚 این مجموعه به محبت خدا به بنده ها و محبت انسان ها با تکیه بر و پرداخته است. فوق العاده زیباست از دست ندید👌 🎵 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا