رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدونودوهفت دلش می خواست خیلی چیزها از فرشته بپرسد. او آنجا چه می
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدونودوهشت
با دیدن فرشته اوضاع روحی اش بهتر شده بود. تازه چشمانش داشت در و دیوار رنگی مرکز را میدید.
سر و صدای بچه ها بر خلاف سلول خلوتش، بوی زندگی میداد.
وارد سالن بزرگی شد، گوشه گوشه اش را تخت های پهنی گذاشته بودند، با نرده های فلزی محکم.
جلوتر رفت. صدای فرشته را هم می شنید و هم نمی شنید.
_بچه های معلول ذهنی ان ... اینجا ازشون مراقبت میکنیم ...
به بچه هایی نگاه کرد که ظاهرشان متفاوت بود.
بچه ها را که دید یاد خودش افتاد. انگار آن بچه ها هم آنجا زندانی شده بودند، درکشان میکرد.
برای بار هزارم گریه شد یکی شان اسباب بازی را بالای سرش برده بود و صداهای عجیب و غریب از خودش در می آورد. چشمانش به طرفی انحناء داشت.
جلو رفت و نرده های فلزی را گرفت. دستش خنک شد.
فرشته دوباره توضیح داد.
_امروز از غذا دادن به این بچه ها شروع میکنیم.
یکی یکی میشینن روی صندلی های مخصوص کوچک و آروم بهشون غذا میدی!
حواسش پرت شد. قهقهه های مینو توی سرش زنگ زد. با زمزمه آهنگهایی که گوش میداد.
نگاهش افتاد به بچه ای که اسباب بازی دستش بود، دستش را به طرف ستاره دراز کرد.
_چرا داره منو نشون میده؟
فرشته با تعجب پرسید: 《چی؟》
_ نگاش کن داره منو نشون میده ... این ... این ... چرا داره به من میخنده ... فرشته ...
دستش شروع کرد به لرزیدن روی نرده ها.
_ستاره جان بیا بشین یه لحظه ببینم چی شده؟
_نه من باید برم ... داره مسخرم میکنه، داره میخنده ...
سرش را بین دستانش فشار داد. دوباره سردردش برگشت.
_بیا بریم عزیزم ... هیچی نمیشه، من پیشتم.
فرشته شانه هایش را از پشت گرفت و از اتاق بیرون بردش.
✍🏻 ف.سادات {طوبی}
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi